روایت دیروز و امروز؛ «چشم‌گِردَک» با چراغی روشن بدست

احمد برهان

هدیه هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد در روزگار که دروازه‌ی مکتب‌‌شان را بسته‌اند، او بتواند چراغی روشن کند و زبان امید برای هم‌سن‌و‌سالانش شود. برای هدیه -که فقط نزده‌ سال سن دارد- چراغی در دل تاریکی روشن کردن آسان نبوده است. و نیز ساده نبوده است این‌که بتواند زبانی برای انگیزه‌دادن برای هم‌قطارانش شود‌. درحالی‌که اکثر دختران -اعم از دانش‌آموز و دانش‌جو- در کنج خانه‌های‌شان خزیده و زانوی غم را با حالت افسردگی بغل کرده‌اند، هدیه در قامت یک دختر الهام‌بخش سعی می‌کند چراغی روشن کند و امیدی به ارمغان بیاورد. و در نهایت، همچون «شاپرکِ دوست‌دار پرواز» در دل تاریکی بال‌های امیدش را به پرواز درآورد.

دیروز؛ از خواندن تا نوشتن

هدیه دانش‌آموز صنف دهم بود، وقتی در تابستان سال ۱۴۰۰ حکومت پیشین فروپاشید. طالبان دوباره به قدرت سیاسی دست یافتند و دروازه‌ی مکتب‌شان را بستند. او بلاخره در سال ۱۴۰۱ از مکتب فارغ‌التحصیل شد. هدیه از آن روز به تلخی یاد می‌کند و می‌گوید: «دقیقا همان روزی‌ که حکومت [پیشین] سقوط کرد، صنف دهم بودم و امتحانات ما بود. اصلا نمی‌دانم چه‌طور امتحانم را دادم و چه‌طور زود به خانه رفتم تا مبادا اتفاق بدی پیش بیاید. هرطرف و هر سمت در یک سکوت مطلق رفته بود. فراموش کردن بعضی اتفاقات تلخ واقعا دشوار است. همان روز مثل یک روز تاریک گذشت. فکر می‌کردم دیگر زندگی برایم معنا ندارد، بی‌حس شده بودم. ولی بازم سعی کردم قوی باشم. تا این‌که هر روز بیشتر می‌گذشت و انگار من میان گودالی گیر افتاده بودم.»

هدیه با درس و کتاب از کودکی آشنا شد. از همان زمان با واژه‌ها راحت انس می‌گرفت و نگاه بسیار صمیمانه با آن‌ها داشت. او از شوقش به نوشتن می‌گوید: «البته زمانی‌ که کودک بودم، همیشه کتاب مطالعه می‌کردم و آرزو داشتم که کتاب‌هایم را چاپ کنم و به دسترس همه برسانم. بعد کم‌کم زمانی‌ که بزرگ‌تر شدم، دقیقا صنف هفتم بودم که به‌طور اساسی به نوشتن شروع کردم. دوست داشتم وقتی مکتبم را تمام کنم، ادبیات بخوانم. در کنارش هم خیلی دوست داشتم که حقوق بخوانم. البته اولویت اولم همین رشته‌ی ادبیات بود.»

هدیه از خاطره‌اش که نتوانست وارد مکتب‌اش شود، گفت: «خبر‌ها رسیده بود که در سال جدید ممکن دختران به مکتب بروند. اول روز سال نو بود. خوش بودم و لباس مکتبم را آماده کردم. به یکی از آموزگاران خود پیام دادم و پرسیدم: فردا ساعت چند حاضر شویم؟ پاسخ داد که دختران باز هم نمی‌توانند مکتب بیایند. از آسمان به زمین خوردم. بال‌هایم دوباره شکست و چند روزی افسرده شده بودم.‌ بعد از چند روز دوباره با خودم گفتم: مگر با گریه کردن حال‌ات دوباره خوب می‌شود؟ مگر مشکلات حل می‌شود؟ مثل این‌که ندایی از درونم گفت: برخیز! جان بگیر و ادامه بده. این‌جا بود که اشک‌هایم را پاک کردم، نفس تازه گرفتم. وقتی با خاطرات بد رو‌به‌رو می‌شدم و هر لحظه جلو چشمانم ظاهر می‌شد، یارای هیچ کاری را نداشتم. وقتی بیرون می‌رفتم و با ترس‌ها و چهره‌های عجیب سر می‌خوردم، می‌گفتم: این ترس یعنی چه؟ در یکی از روز‌ها وقتی می‌رفتم جلو چشمانم یکی سبز شد و گفت: “محرمت کجا است؟” من آن لحظه را فراموش نخواهم کرد. خون در بدنم خشکید و چیزی گفته نتوانستم. بعضی اوقات فکر می‌کنم همه چیز تمام شده است ولی خدا را شکر که می‌گذرد؛ هرچند که خیلی سخت می‌گذرد.»

هدیه با وجودی که فقط نزده ‌سال سن دارد، فعالیت‌های فرهنگی چشم‌گیری انجام داده است؛ به‌ویژه در سه سال حاکمیت طالبان دست از تلاش نکشیده است. کارهای فرهنگی‌اش را این‌گونه توضیح می‌دهد: «در مسابقاتی چون دکلمه، داستان‌نویسی و نویسندگی شرکت کرده‌ام که خوش‌بختانه همیشه جزء بهترین‌ها بوده‌ام. همچنان در مسابقات دکلمه و داستان‌نویسی داور نیز بوده‌ام. خودم نیز مؤسس یک انجمن به‌نام “کافه ماندگار” هستم. هرچند که فعالیت‌‌های ما تازه شروع شده است ولی با همین فعالیت‌های اندک نور امید برای دختران سرزمینم واقع می‌شویم. دو کتابم به نشر رسیده است که اولین کتاب به‌نام “دیوار خاموش”، شامل شعرهای سپید است و دومین اثرم تحت عنوان “چشم‌گِردَک” می‌باشد. این کتاب هم شامل هشت داستان کوتاه است و از دردهایی نوشته‌ام که بیشتر با آن‌ها رو‌به‌رو بوده‌ام. برای دختران نیز صنف‌های آنلاین تشکیل داده‌ام و برای آنان از تجربه‌های خودم می‌گویم. همچنان مواردی را که راجع به نویسندگی، داستان‌نویسی و شعر می‌دانم راهنمایی نیز کرده‌ام. قبلا هم از طرف سازمانی تدریس می‌کردم؛ ولی بنا به مصروفیت‌های زیاد فعلا فقط در انجمن فعالیت دارم.»

امروز؛ از نوشتن تا الهام‌بخشیدن

هدیه با دخترانی که دست از امید شسته‌اند، وارد گفت‌وگو می‌شود‌. به حرف‌های آنان گوش می‌دهد و سعی می‌کند بخشی از وجود آنان که تاهنوز نفس می‌کشد را در مقابل چراغ روشن قرار دهد. آنان با لحن مظلومانه می‌گویند: «سه ‌سال ما در بدبختی گذشت.» هدیه با درک تجربه‌ی زیسته‌ی آنان می‌گوید: «سه‌ سال که گذشت، ولی امروز را می‌توانیم بهتر بسازیم.» آنان دوباره نق می‌زنند و می‌گویند: «هر کاری کنیم فایده ندارد.» هدیه می‌گوید: «هر کاری، ولو کوچک و اندک، بی‌فایده نیست‌.» آنان می‌گویند: «هر روز افسرده‌تر می‌شویم. هیچ امیدی وجود ندارد.» هدیه می‌گوید: «هر قدر نق بزنیم، کسی به فریاد ما نمی‌آید. ولی خود ما می‌توانیم دست همدیگر را بگیریم.»

در این مورد که چرا طالبان تحصیلات دختران را تعطیل کرده‌اند، هدیه به‌ این نظر است: «من فکر می‌کنم که این مسأله بخشی از سیاست شان برای کنترل جامعه است. دختران بیشتر از ۸۰۰ روز است که از تحصیل باز مانده‌اند. قبل از سقوط را اگر در نظر بگیریم، آنانی که واقعا عقب‌مانده بودند، دختران‌شان نمی‌توانستند تحصیل کنند. اما تازه از نظر من کم‌کم کشور رو به بهبود بود و دختران مستقل شده بودند. آنان سعی می‌کردند که رویای زندگی‌شان را به واقعیت تبدیل کنند، ولی همه چیز صفر شد. تازه فکر می‌کردند که دوباره نفس گرفته‌اند، اما زمین خوردند. دلیل این‌که آنان دختران را نمی‌گذارند هم این است که فکر می‌کنند فقط برای ازدواج، کارهای خانه و ماندن در خانه هستند. به نظر من، حق تحصیل را همه دارند. با وجودی‌ که چند سال می‌شود حکومت دست‌شان است، ولی دختران را که می‌بینم مثل این است که تمام خون در رگ‌هایم متوقف می‌شود. وقتی قصه‌ی آن دختری را می‌شنوم که به ازدواج اجباری در می‌آید یا هم آن دختری که با چهره‌ی خندان به بیرون می‌رفت، ولی حالا با ترسی که تمام وجودش را فرا گرفته است، نمی‌تواند راحت برود. نمی‌دانم احساسم را چه‌گونه بیان کنم.»

هدیه هم مثل اکثر مخاطبان این گزارش در افغانستان زندگی و از همان هوای مسموم و گرفته و افسرده تنفس می‌کند. زنجیرهایی که طالبان بر دست‌و‌پای دختران و زنان بسته‌اند را او نیز حس می‌کند؛ ولی با آن هم، تسلیم شرایط نشده و دست روی ‌دست ننشسته است. از دردهایش را برای خود درمان ساخته و روحیه‌اش را حفظ کرده است. هدیه با انگیزه سخن می‌گوید: «در حال حاضر صنف آنلاین داستان‌نویسی دارم و این صنف فقط برای دخترانی‌ است که محروم از تحصیل هستند و سعی می‌کنند درد‌های خودشان را بنویسند. همچنان در کنارش خودم می‌نویسم و وقت‌هایی که دلم می‌گیرد، حسی برای نوشتن پیدا می‌کنم و دقیقا امید تمام جانم را فرا می‌گیرد. قلم و دفترم را داروی دردهایم می‌دانم و می‌نامم. گاهی هم دکلمه می‌کنم تا دردهای جامعه، خود و بقیه را بر زبانم جاری سازم. من یک دختری هستم که می‌خواهم برای خانواده بکوشم. سعی دارم زحماتی که برایم کشیدند را یک روز جبران کنم. دختری که در خانواده‌ی علم‌پرور به ‌دنیا آمده‌ام. پدرم برایم زحمت می‌کشد و مادرم که انرژی و تشویق‌کننده‌‌ی من است.»

هدیه حسینی با نگاه روشن به افق‌های دور می‌بیند و به این باور است: «راستش هرچند که سخت می‌گذرد، ولی سعی می‌کنم که امیدم را زنده نگه دارم. این انگیزه را دردهایم برایم داد که به راه خویش ادامه دهم. ولی در پس این سیاهی‌ها، قرار است که رنگین‌کمانی شکل گیرد و همه‌جا را قشنگ کند. زندگی خیلی عجیب است. آدم‌ها در یک حالت نیستند. زندگی پستی و بلندی خودش را دارد. من هم با چالش‌های زیادی رو‌به‌رو شده‌ام. مادرم همیشه برایم می‌گوید: “مستقل باش.” العان دارم می‌فهمم که آری، مستقل‌ بودن خیلی قشنگ است. من حتا هزینه‌ی چاپ کتابم را از بودجه‌ی خودم دادم. راستش چون دوست دارم سر پای خودم بایستم، قدر چیزهایی‌ که خودم بدست‌شان می‌آورم برایم شیرین است. من به آخر داستان تلخ باور کامل دارم که قهرمان خواهم شد.»