تراژدی تکرار؛ سرنوشت تجددگرایی در افغانستان

شمس‌الرحمان عزیزی

چندی قبل، طی یادداشت کوتاهی، سرنوشت سیاسی تاجیکان و بازی‌های تقریبا ناکام بزرگان و سیاست‌گران تاجیک را در افغانستان پس از جنگ اول این مردم با انگلیس، بررسی کردم و آنچه در آن‌جا مشهود بود، این بود: تکرار. بزرگان تاجیک در بازی‌های سیاسی‌شان دچار اشتباهاتی می‌شدند که قبلا نیز آن اشتباه انجام شده بود و نتیجه نگرفته بود. در آن‌جا یادآور شدم که امیر حبیب‌الله کلکانی بعد از عقب‌نشینی به شمالی، مرتکب همان اشتباهی شد که قبل از او در دوران امیر عبدالرحمان‌خان، سردار قدوس‌خان پنجشیری شده بود: اعتماد به دشمن؛ و این جان هر دو را گرفت. در آن‌جا همچنان آمده است که مارشال فهیم در سال ۲۰۰۱ همان اشتباهی را در برخورد سیاسی‌اش با نخبگان پشتون مرتکب شد که قبلا میر مسجدی‌خان با امیر دوست‌محمدخان و میر بچه‌خان کوهدامنی و یارانش با امیر عبدالرحمان‌خان مرتکب شده‌اند. در آن یادداشت گفته‌ام که تاریخ معاصر این کشور، تاریخ تکرار‌ها است. تکرارهای ملال‌آور. تکرار تجربه‌های تلخ و خونین. رفتن به راه‌هایی که به سقوط و شکستن منجر می‌شود و یاد نگرفتن از تاریخ. بلی! نیاموختن از تاریخ. این بزرگ‌ترین قسمت این ماجرا و تراژیک‌ترین جنبه‌ی آن است.

در این نوشته، انگشت روی برخی از تکرارهای دیگری گذاشته شده که به سختی زندگی مردم افغانستان را طی بیشتر از یک قرن گذشته، متأثر ساخته است. یکی از این تکرارها، سرنوشت غم‌انگیز موج‌های تجددگرایی در این کشور است. این رشته به شکل ملموسی از مشروطیت اول و سال‌های حاکمیت حبیب‌الله‌خان در دودهه‌ی اول قرن بیست (۱۹۰۱-۱۹۱۹) شروع می‌شود و در چهار پرده تا دودهه‌ی اول قرن بیست‌ویک (۲۰۰۱-۲۰۲۱) و سقوط جمهوریت، به تکرار گذاشته می‌شود. مشروطه‌طلبان اول که ممثل اولین گرایش‌های نخبگان افغانستان به جهان و مفاهیم و زندگی مدرن بودند، سرنوشت سوگناکی را تجربه کردند. بعدا مشروطه‌طلبی دوم که به حکومت امان‌الله‌خان انجامیده بود، به نحوی دیگری به آن سرنوشت دچار شد. موج سوم تجددگرایی که در سال‌های صدارت داوودخان روی خودش را واضح‌تر نشان داد و بعد به دهه‌ی دموکراسی، جمهوریت داوود و رژیم حزب دموکراتیک خلق افغانستان انجامید، نیز سرنوشتی بهتر از دو موج اول نداشت. سرانجام کار آنان همان شد که سرانجام مشروطه‌طلبان اول و دوم تا جنبش امانی. پرده‌ی چهارم تجددگرایی، از سال (۲۰۰۱) و با سرنگونی رژیم سیاه طالبان به نمایش درآمد اما در سال (۲۰۲۱) به همان جایی ختم شد که آن سه موج دیگر ختم شده بود. در تمام این ماجرای صد و اندی ساله، یک چیز به وضوح هنرنمایی می‌کند: تکرار. این نوشته برآن است تا به اختصار سری بر این بازی غم‌انگیز «تکرار» بزند. ماجرا را از جنبش مشروطیت اول آغاز و تا سقوط جمهوریت دنبال کردیم. اینک شرح این اجمال:

یک: مشروطیت اول  (۱۹۰۳-۱۹۰۹)

«ترک مال و ترک جان و ترک سر/در ره مشروطه اول منزل است»

امیر عبدالرحمان‌خان به‌شدت مخالف مدرن شدن کشور بود. هرچند او در موارد محدودی و تا آن‌جا که به درد خود و خانواده‌اش می‌خورد، از امکانات و ظواهر دنیای غرب تقلید می‌کرد، اما آن‌جا که قصه‌ی مردم پیش می‌آمد، مخالفت او را پایانی نبود. علاقه‌اش به تمدن و جهان جدید تا آن‌جا بود که به‌زعم خودش، آسیبی به سلطنت مطلق او نزند. بنا در مواردی که مربوط شخص امیر یا خانواده‌اش می‌شد، او ترجیح می‌داد تا حد ملموسی از جهان جدید بیاموزد. چنان که آقای گریگوریان می‌آرود: «یک خیاط انگلیسی (والتر) به اعضای خانواده‌ی سلطنتی و دربار لباس می‌دوخت. سقف‌های آهنی چین‌دار از انگلستان برای کاخ‌های سلطنتی وارد شدند. سرود ملی و سلام پادشاهی، که احتمالا به‌وسیله‌ی یک انگلیسی درست شده بود، رواج پیانو برای کاخ سلطنتی با استخدام یک پیانونواز انگلیسی، استفاده از دامن اسکاتلندی به‌وسیله‌ی پیش‌خدمت شهزاده‌ی کوچک، عکاسی و نقاشی پرتره‌ی امیر به‌وسیله‌ی اروپایی‌ها و نمایش تصویرهایی از مجلس عوام و اعیان بریتانیا» (گریگوریان، ۱۳۹۶، ص ۱۹۱). و موارد محدود دیگری که منافع خانواده‌ی سلطنتی را بتواند تأمین کند -مثل اسلحه و چاپ‌خانه‌ی محدود- تمام سهمی بود که امیر از تمدن جدید برده بود و به آن راضی بود. بیشتر از آن، نه معارف دنیای جدید را می‌خواست و نه دانش و تمدن آن را. دنیایی که به‌شدت در حال تغییر بود و آنانی را که دچار ایستا بودند می‌بلعید. حتا اقتصاد و صنعت مدرن هم به شکل گسترده‌ای که بتواند مردم افغانستان را حمایت کند، برای امیر قابل قبول نبود.

مخالفت امیر با تمدن مدرن ریشه در ترس‌های او داشت. باور امیر بر آن بود که اگر دروازه‌های افغانستان به‌روی معارف و صنعت بیرونی باز شود، این کشور که به قول او بزی در میان شیر و خرس (بریتانیا و روسیه) بود، دیگر استقلال داخلی خودش را از دست می‌دهد. از همین رو، وقتی انگلیس‌ها مسأله‌ی گسترش راه‌آهن هند به افغانستان را مطرح کردند، امیر به‌شدت با آنان مخالفت کرد. همین‌طور با گسترش معارف و فرستادن دانشجویان برای تحصیل به خارج از کشور (گریگوریان، ۱۳۹۶)، ماشین‌های بخار، خطوط تلگراف (بارفیلد، ۱۳۹۶) و… سخت مخالف بود.

در سال (۱۹۰۱) امیر وفات کرد و پسرش حبیب‌الله به تخت پادشاهی نشست. در این‌حال، روی دیگر سیاست‌های امیر که قلع‌وقمع و تبعید مخالفان سیاسی‌اش بود، نتیجه‌ی ناخواسته‌ی برای خانواده‌ی امیر داشت. تبعید خانواده‌های مخالف امیر به خارج از کشور، برای تبعیدیان زمینه‌های آشنایی با علوم و معارف جدید را فراهم کرد و این چیزی نبود که امیر می‌خواست. حبیب‌الله، با شروع حکومتش، زندانیان دوره‌ی پدرش را رها کرد و تبعیدیان را به کشور خواست. از مهم‌ترین این خانواده‌های تبعیدشده که با معارف و دنیای جدید آشنا شدند، خانواده‌ی طرزی بود. محمود طرزی (فرزند غلام‌محمد طرزی شاعر فارسی‌سرای پشتون‌تبار) که به امپراتوری عثمانی تبعید شده بود، در آن‌جا با زبان‌های خارجی و معارف اسلامی و نوین آشنا شد. با ورود به افغانستان، طرزی با خانواده‌ی شاهی از طریق دو دخترش که یکی به نکاح امان‌الله و دیگری به نکاح عنایت‌الله درآمده بود، وصلت کرد و به این ترتیب خودش را به مرکز قدرت نزدیک ساخت. در سال (۱۹۱۱) او اجازه‌ی نشر مجدد جریده‌ی سراج‌الاخبار را که قبلا یک شماره در سال (۱۹۰۶) تحت نظر مولوی عبدالرئوف نشر و سپس متوقف شده بود، دریافت کرد و به این ترتیب به نشروپخش افکار روشن‌فکرانه و ترقی‌خواهانه و اندیشه‌های ناسیونالیستی خویش دست یازید و برآیند این حرکت، جنبشی بود که به مشروطیت دوم شهرت دارد. دوره‌ی امانی ماحصل این جنبش بود.

از طرف دیگر امیر حبیب‌الله (برخلاف پدرش) علاقه‌ی محدوی به نشر و اشاعه‌ی معارف نشان داد. او لیسه‌ی حبیبیه و مکتب حربیه را تأسیس کرد و یک ‌تعداد آموزگاران هندی و ترکی به افغانستان خواسته شد تا در امر تدریس کمک نمایند. به قول آقای فرهنگ، امیر تا وقتی که جنبش مشروطه‌خواهی او را هراسان نساخته بود، به پیشرفت معارف ذوق فراوان داشت (فرهنگ، ۱۳۶۷، ص ۳۰۶). لیسه حبیبیه در سال (۱۹۰۳) تأسیس شده بود و همان‌گونه که تذکر رفت، عده‌ای از آموزگاران هندی و ترکی با تعدادی از آموزگاران افغانستانی در این مکتب، که تقریبا مختص اشراف و متمولان کابل بود، تدریس می‌کردند. البته آموزگاران این مکتب، به قول فرهنگ که آن‌ را آقای غبار در کتاب مشهور «افغانستان در مسیر تاریخ» و عبدالحی حبیبی در «جنبش مشروطیت» هم ذکر کرده، به‌وسیله‌ی جراید فارسی مانند «حبل‌المتین» (کلکته)، «اختر-استانبول» و جراید ایرانی که از طریق دفتر خصوصی و دارالترجمه‌ی شاهی به‌دست می‌آوردند، خودشان را از قضایای روز و جهان پیرامون‌شان که به‌شدت در حال تغییر و تحول بود، آگاه می‌ساختند (فرهنگ، ۱۳۶۷). حضور آموزگاران خارجی (ترکی و هندی) نیز بر این آگاهی مؤثر بود. این آگاهی آموزگاران، لیسه حبیبیه را به مرکز تحول‌طلبی و ترقی‌خواهی کشور بدل کرد. جالب این است که تعدادی از مشهورترین آموزگاران این لیسه مولوی‌ها و علمای دینی بودند.

به این ترتیب، تجددطلبان لیسه حبیبیه که از آموزگاران داخلی و جمعی از آموزگاران هندی به ریاست داکتر عبدالغنی (به روایت حبیبی) تشکیل شده بود، شروع به فعالیت کردند. براساس آنچه آقای حبیبی تحت عنوان مرام‌های جمعیت اول مشروطه‌خواهان آورده است، حصول استقلال کشور، شکل‌گیری یک اداره‌ی مشروطه، تأسیس مجلس شورای ملی از راه انتخابات آزاد، تأمین عدالت اجتماعی، تعمیم معارف و مطبوعات، بسط مدنیت جدید، بازسازی کشور و گسترش صنعت (حبیبی، ۱۳۶۳ ) از مهم‌ترین مرام‌ها و خواست‌های این جمعیت بود. همه‌ی مواردی که در مرام‌نامه‌ی این جنبش آمده است، برای افغانستان آن‌روز جدید بود و مطرح کردن آن، همان‌گونه که مولوی سرور واصف (از اعضای مهم مشروطه) در آن بیتی که در اول آورده‌ام گفته است؛ ترک مال و سر و جان را می‌خواست. این شعر سرنوشت محتوم تعدادی از مهم‌ترین اعضای مشروطه‌ی اول، به‌شمول سراینده‌ی آن بود. آنان به‌زودی و پس از آن‌که گفته شد نیت قتل امیر را دارند، گرفتار شدند و تعدادی از آنان به دم توپ پرانده شده و تکه‌تکه شدند. تعدادی حبس و دیگران هم بی‌مکافات نماندند. در پی این حادثه امیر از گسترش معارف دست برداشت و به قول غبار، سردار نصرالله‌خان از امیر خواست که همان یک مکتب نیم‌بند حبیبیه را نیز ببندد. چون مکتب مشروطه می‌زاید و مشروطه هم در تقابل با تسلط شرعی سلطان است (غبار، ۲۰۱۲، ص ۷۲۰). و این‌گونه بود که اولین موج تجددطلبی در افغانستان با خون و خشونت پایان یافت.

دو: مشروطیت دوم تا دوره‌ی امان‌الله‌خان (۱۹۱۹-۱۹۲۹)

همان‌گونه که در بالا ذکر کرده‌ام، محمود طرزی با بازگشتش به افغانستان دو کار مهم برای تأثیرگذاری روی سیاست کشور انجام داد. اول این‌که دو دخترش را به نکاح دو پسر امیر حبیب‌الله درآورد. دوم این‌که اجازه‌ی نشر مجدد سراج‌الاخبار را گرفت و شروع به نشر آن کرد. سراج‌الاخبار محمود طرزی که تعدادی از روشن‌فکران دیگری مثل علی‌احمدخان، مولوی عبدالرئوف، عبدالرحمان‌خان لودین و عبدالهادی داوی نیز با او همکاری می‌کردند، مرجع فکری مشروطیت دوم بود. محتوای این جریده را ناسیونالیسم آمیخته با پان اسلامیسم، مجادله با استعمار، ترویج زبان پشتو، مجادله با خرافات و انتقادهای غیرمستقیم از شاه تشکیل می‌داد (فرهنگ، همان). سراج‌الاخبار درواقع دستگاه فرهنگی و تئوریسن اصلاحات جامعه‌ی افغانستان به شمار می‌رفت. طرزی تلاش می‌کرد تا مردم را از پیشرفت‌های جهان جدید آگاه کند و به آنان بگوید که ترقی و تعالی کشور و فرهنگ و زندگی آنان، چیزی از دین و ایمان‌شان نمی‌کاهد.

رفته‌رفته امان‌الله‌خان، شاهزاده‌ی جوان و جمعی از درباریان حبیب‌الله، شیفته‌ی اندیشه‌های تجددطلبانه‌ی طرزی شدند. در سال (۱۹۱۹)امیر حبیب‌الله به طرز مشکوکی به قتل رسید و پس از زدوبند کوتاهی، امان‌الله‌خان بر اریکه‌ی قدرت تکیه زد. اولین اقدام امیر جوان، حصول استقلال از بریتانیای کبیر بود؛ که هم از مطالبات دیرین مردم افغانستان و اعضای جنبش مشروطیت اول بود و هم قرض مردم افغانستان بالای پدرکلان امان‌الله‌خان (چون او بود که نتیجه‌ی مبارزات و قیام‌های مردم را با انگلیس‌ها معامله کرد تا قدرت را در افغانستان قبضه کند). اگر از این بگذریم که این کشور هرگز صاحب استقلال واقعی نشد، امان‌الله‌خان ظاهرا او را به‌دست آورد.

در قدم بعدی، او ‌دست به یک سلسله اقدامات اصلاحی زد. در گام اول این اقدامات، قانون اساسی و حجم زیادی از نظام‌نامه‌های دیگر را به تصویب رساند که به قول بارفیلد، اصلاحاتی بودند در تمام شئون زندگی مردم افغانستان. و این اصلاحات، به قدری گسترده بود که حتا ذکر خلاصه‌ای که سنزیل نوید بازگو می‌کند، نفس هر خواننده‌ای را می‌گیرد: اعلام قانون جدید مالیات، یک‌دست‌شدن نظام حقوقی، لغو برده‌داری، بسط نظام آموزشی شامل تحصیل رسمی برای زنان و اصلاح مکاتب و مساجد، اجبار نظام وظیفه، منع تعدد زوجات، ازدواج کودکان و رسوم پشتونی مربوط به نحوه‌ی برخورد با زنان (بارفیلد، همان)، تعیین سن ازدواج، آزادی زنان برای کار و رفع حجاب اجباری، تنظیم امور مربوط به روحانیان، تأسیس سینما، تئاتر، کتاب‌خانه‌های عمومی، نشریه‌ها، جایگزینی تقویم شمسی به‌جای هجری قمری، نصب دستگاه رادیو در کابل و تلگراف در قندهار و جلال‌آباد و هرات، فرستادن دانشجویان دختر و پسر برای تحصیل به خارج از کشور (رسولی، ۱۳۹۶) و… بخشی از اصلاحاتی بود که امان‌الله‌خان در مسیر مدرن ساختن کشور و ساختار جامعه روی دست گرفته بود.

به‌زودی جامعه‌ی سنتی افغانستان اعلام کرد که این‌چیزها را نمی‌خواهد. نخستین قیام و خیزش‌ها از خوست شروع شد. ملاها نظام‌نامه‌های امانی را ناسخ قرآن اعلام کردند و از مردم خواستند که در برابر این بدعت قیام کنند. چنان‌ که آمده است، ملا عبدالله مشهور به ملای لنگ، در یک دست نظام‌نامه‌ی جزایی را گرفته بود و در دست دیگر قرآن را و به آدرس مردم فریاد می‌زد که شما کدام یک را می‌پسندید. مردم می‌گفتند قرآن را. می‌گفت پس جهاد علیه امان‌الله فرض است. این قیام‌ها رفته‌رفته گسترش پیدا کرد و هرچند که امان‌الله‌خان از بعضی این اصلاحات صرف ‌نظر کرد اما سرانجام، اهالی سنت نظام او را سرنگون کردند. امان‌الله‌خان و محمود طرزی کشور را ترک کردند و این‌گونه بود که به دومین موج تجددگرایی نقطه‌ی پایان گذاشته شد.

حاکم بعدی، امیر حبیب‌الله کلکانی نماینده‌ی سنت شمرده می‌شود که بخشی از اصلاحات امانی را ملغا قرار داد. اما پس از استقرار حاکمیتش، امر به بازشدن دروازه‌های مکاتب و تحصیل علوم عصری و زبان‌های خارجی داد. کمسیونی را موظف به بررسی دوباره‌ی نظام‌نامه‌ها کرد و تقریبا خیلی از اصلاحات امانی را به‌رسمیت شناخت. تاجایی که یکی از محققان روسی می‌گوید که گاهی چنین به نظر می‌رسید که در مقایسه با زمان امان‌الله‌خان چیزی تغییر نکرده است (نظروف، ۱۹۹۹، ص ۴۱۱ ). همین‌گونه، او به‌زودی وعده کرد که مکاتب دخترانه دوباره با رعایت شریعت اسلامی به‌روی دختران باز خواهند شد اما شورش قبایل پشتون از دو طرف مرز دیورند علیه او، امانش نداد و در نتیجه، مدت کوتاه حاکمیت او غالبا در جنگ با پشتون‌ها سپری شد.

با آمدن نادرخان وضعیت بیشتر به نفع مرتجعان تغییر کرد. او دوباره خط بطلان بر اصلاحات امانی کشید و یک سیستم سنتی-مذهبی را که مدافع منافع خانوادگی‌اش باشد، حاکم ساخت. او قبل از دوران حاکمیت خود هم، مخالف اصلاحات امانی بود. برای همین کابینه‌ی امان‌الله را ترک و از کشور بیرون شده بود. گریگوریان وضعیت ارتجاعی دوره‌ی نادر را این‌گونه شرح می‌دهد: [برای زنان] حجاب سنگین و شدید دوباره اجباری شد؛ پرده‌نشینی و عزلت مطلق دوباره برقرار شد و زنان [در صورت بیرون شدن از خانه] مجبور شدند که چادری بپوشند… نادر دوباره به موارد دوران حاکمیت [کلکانی] تأکید داشت (گریگوریان، همان). بنابراین، پیروزی نادر بر کلکانی، پیروزی اصلاحات بر ارتجاع نبود، بلکه بیشتر رنگ قومی داشت و پیروزی یک پشتون بر یک تاجیک بود. بیشتر از این‌ها که بگذریم، در یک نتیجه‌گیری عمومی می‌توان گفت که سرنوشت تجددگرایان اول و دوم، در فاصله‌ی بیست سال، یک چیز بود: نابودی. اولی‌ها یا تکه‌تکه شده بودند و یا زندانی و محبوس. دومی‌ها نظام و قدرت شان سرنگون شد و از کشور تبعید شدند.

سه: از دهه‌ی دموکراسی تا انقلاب کمونیستی (۱۹۶۳-۱۹۹۲)

نادر در سال (۱۹۳۳) توسط جوانی به‌نام عبدالخالق هزاره کشته شد. با مرگ او پسر سیزده‌ساله‌اش بر اریکه‌ی شاهی نشست اما قدرت واقعی به چنگ برادران نادر افتاد. ابتدا هاشم‌خان به مدت سیزده سال صدراعظم بود. در این سیزده سال، وضعیت تفاوتی از آنچه در دوران نادر بود، نداشت. اما تلاش‌هایی از سوی اداره‌ی وی در جهت تعمیم و رشد معارف انجام شد. با به قدرت رسیدن شاه‌ محمود فضای نسبتا باز سیاسی حاکم شد و در این دوران بود که روشن‌فکران و تجددگرایان دوباره عرض وجود کردند و با نشر جراید جدیدی مانند ندای خلق، وطن، ولس و… به تبلیغ اندیشه‌ها و افکار خود پرداختند. حرکت به‌سوی دموکراسی و مشروطیت، محتوا و هدف مهم این جراید و روشن‌فکران بود (رسولی، همان).

داوودخان وقتی در سال (۱۹۵۳) جانشین شاه محمودخان شد، آزادی‌های نسبی دوره‌ی او را برنتابید و حکومت استبدادی مورد نظر خودش را برقرار ساخت اما تلاش‌های فردی‌ای برای رشد اقتصادی کشور و هدایت به‌سوی تجدد و ترقی انجام داد. او به شکل آرامی فرصت‌هایی برای زنان میسر و اجباری بودن حجاب را لغو کرد. تا این‌که سال (۱۹۶۳)فرا رسید. داوود از قدرت کناره‌گیری کرد و داکتر محمد یوسف، شخصیت بیرون از خانه‌دان سلطنتی و قوم پشتون صدراعظم افغانستان شد. شروع حکومت داکتر یوسف، شروع دموکراسی محدودی در افغانستان بود که یک‌دهه به طول انجامید. روشن‌فکران و تجددگرایان دوباره فرصت عرض اندام پیدا کردند و به نشروپخش اندیشه‌های خویش و تأسیس جراید و احزاب پرداختند. این فرصت‌ها انکشافاتی برای تجددگرایان بیرون از خانواده‌ی سلطنتی فراهم کرده بود؛ اما ادامه نیافت و دوباره سروکله‌ی داوودخان ظاهر شد. این‌بار او شاه را کنار زد. به دهه‌ی دموکراسی نقطه‌ی پایان گذاشت و نظام مملکت را جمهوری اعلام کرد. در این زمان بود که نسلی از روشن‌فکرانی ظهور کردند که می‌شود آنان را اوج تجددگرایی این دوران دانست. آنان تحولات مهمی را با از میان برداشتن رژیم خونین داوود در کشور رقم زدند. انقلاب مشهور هفت ثور پنجاه‌وهفت (۱۹۷۸) به‌وقوع پیوست و این تجددگرایان پر مدعا که تحت تأثیر اندیشه‌های کمونیستی، حزبی را به‌نام حزب دموکراتیک خلق افغانستان پایه‌گذاری کرده بودند، بر اریکه‌ی قدرت تکیه زدند.

در پهلوی این پیشرفت‌ها که برای تجددگرایان میسر شده بود، اسلام‌گرایان و سنت‌گرایان نیز فرصت را از دست ندادند و همچنان در حال رشد بودند. داوودخان که به کمک افسران اردو و حمایت بخشی از حزب دموکراتیک خلق به قدرت رسیده بود، در دو سال اول حاکمیتش، صحنه را بر اسلام‌گرایان تنگ کرد. آنان از کشور متواری شدند و به کشورهای همسایه پناه بردند.

با به قدرت رسیدن حزب دموکراتیک خلق افغانستان، دیگر خبری از اصلاحات گام‌به‌گام و آهسته و پیوسته‌ای که در دوران حکومت محمدظاهرشاه، سیاست خانواده‌ی سلطنتی بود، نبود. داعیه‌داران جدید، برآن بودند که کشور را به‌زودی به قله‌های ترقی و تعالی و رشد برسانند. چنان که کشتمند روایت می‌کند: «حفیظ‌الله امین پس از دست‌گیری من به متخصصان پلان‌گذاری افغانستانی و شوروی دستور داده بود تا بر طبق آرزوی رهبر کبیر خلق! یک پلان پنج‌ساله‌ی واقعی که افغانستان را به نحو جهشی از عقب‌ماندگی دیرین وارهاند و به مراحل ارتقایی-رشد و تکامل برساند، طرح گردد» (کشتمند، ۲۰۰۲، ص۴۰۳). حکومت جدید برنامه‌های افراطی‌ای را برای زیرورو کردن زندگی سنتی جامعه‌ی افغانستانی نیز روی دست گرفت که مهم‌ترین آن مسائل مربوط به خانواده‌ها، اصلاحات ارضی و مبارزه با آنچه فئودالیسم می‌خواندند، بود. و در طرف مقابل، مقاومت‌های مردم در برابر این اصلاحات نیز آغاز یافت. در ابتدا این واکنش‌ها پراکنده و نامنظم بود اما رفته‌رفته با بازگشت اسلام‌گرایان تبعیدی دوره‌ی داوود، تبدیل به سازمان‌های منظم جهادی شد که هرکدام ارتش و نظامی برای خودشان ساخته بودند.

هرچند حکومت حزب دموکراتیک خلق افغانستان، از تره‌کی تا نجیب، در سه موج، اصلاحاتی را در برنامه‌های خود برای آشتی دادن برنامه‌های مورد نظر شان با روحیات سنت افغانستانی وارد کردند اما خیزش‌ها علیه این حکومت، به عمر آن پایان داد. در نهایت در سال ۱۹۹۲ با استعفای داکتر نجیب‌الله از قدرت، مجاهدان که نمایندگان سنت بودند، بر اریکه‌ی قدرت تکیه زدند و متجددان اما یک‌بار دیگر، گذشته برای‌شان تکرار شد و آنان سرنوشتی شبیه امان‌الله‌خان را تجربه کردند. و آن این بود: نابودی. بازهم نابودی. این سومین موج تجددگرایی بود که در اوج خود، به خاک نشست و کشور را نیز با خودش به خاک‌وخون نشاند.

چهار: جمهوریت و دوره‌ی دوم دموکراسی

دولت اسلامی مجاهدان، دچار اختلافات شدید درونی شد. گلبدین حکمتیار، رهبر حزب اسلامی در نقطه‌ی مخالف آن دولت ایستاد. او در اطراف کابل اردو زود و بی‌رحمانه به راکت‌باران شهر کابل آغاز کرد. به روایت نبی عظیمی؛ او که دیگر صاحب دستگاه‌های اورگان، بی‌ام -۱۲، توپچی‌های دیسی و ۱۳۰ ملی‌متری بود، آتش‌ها را در یک جبهه‌ی منظم تنظیم کرده بود و بی‌رحمی و قصاوتش حدوحصری نداشت (عظیمی، ۱۳۷۶). این وضعیت به ظهور طالبان تحت حمایت ارتش و استخبارات پاکستان انجامید که نسخه‌ی وحشتناکی از سنت و مذهب بودند. این‌بار اما بخشی از مردم، حاکمیت ارتجاع را مثل دوره‌ی نادرخان تحمل نکردند. از یک‌طرف طالبان موفق به اشغال تمام کشور نشدند و بخشی از مناطق تحت نفوذ و قدرت دولت اسلامی به رهبری برهان‌الدین ربانی و احمدشاه مسعود باقی ماند و از طرف دیگر، آنچه طالبان از اسلام به مردم ارائه می‌کردند، حتا برای این مردم سنتی هم عجیب و غریب و بیگانه بود. نسخه‌ی طالبانی سنت/مذهب را علمای مسلمان و متشرعان مطرحی هم که سال‌ها حامی اهالی سنت در جنگ‌های افغانستان بودند، قبول نداشتند (بارفیلد، همان). به این ترتیب بود که در سال ۲۰۰۱ مقاومت مردم افغانستان با پشتیبانی نیروهای بین‌المللی علیه این گروه پیروز شد و موج چهارم تجددگرایی آغاز، حضور و بروز کرد.

در دسامبر (۲۰۰۳) لوی جرگه قانون اساسی در افغانستان برگزار شد و پنج صد نفر عضو داشت که یک چهارم آنان زنان بودند (بارفیلد، همان). قانون اساسی به تصویب رسید و در آن، تلاش به عمل آمد تا اساس‌ها و پایه‌های دموکراسی در جامعه‌ی افغانسان طرح‌ریزی شود. به اساس قانون اساسی جدید، حاکمیت ملی از آن مردم دانسته شد که می‌توانند/می‌توانستند از طریق انتخابات و رأی‌شان آن‌ را تمثیل کنند، هرنوع تبعیض قومی، زبانی، نژادی و جنسیتی ممنوع شد، زنان دارای حقوق و وجایب مساوی با مردان دانسته شدند، آزادی بیان از تعرض مصون پنداشته شد و به شهروندان فرصت آن داده شد که آزادانه بتوانند به فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی بپردازند، تعلیم حق زن و مرد دانسته شد و دولت مکلف شد تا درجه‌ی لیسانس زمینه‌ی تعلیم و تحصیل رایگان را به همه‌ی شهروندان فراهم کند، همین‌طور کار نیز حق زن و مرد دانسته شد و دولت مکلف به ایجاد زمینه‌های کار بود، ساختارهای جدیدی شکل گرفت، بازسازی افغانستان با کمک و امکانات و پول‌های جوامع بیرونی آغاز شد، انتخابات برگزار شد و مردم پای صندوق‌های رأی رفتند تا به تمرین دموکراسی بپردازند، دولت متعهد شد که اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر را به‌رسمیت بشناسد، کمیسیون مستقل حقوق بشر شکل گرفت، نهاد اصلاحات اداری در قانون اساسی پیش‌بینی گردید و شکل گرفت، قوه‌ قضائیه و بخش‌های عدلی و قضایی دوباره سر پا شدند، قوه‌ مقننه شکل گرفت، قوانین جدید مطابق با روحیات قانون اساسی به تصویب رسید، وزارت‌های آموزش و پرورش و تحصیلات عالی شروع به کار کردند، دروازه‌های مکاتب به‌روی همه گشوده شد و حجم وسیعی از پسران و دختران شروع به تعلیم و آموزش کردند، دانشگاه‌های دولتی و خصوصی به فعالیت آغاز کردند، نهادهای امنیتی و دفاعی بازسازی شدند، اردوی ملی ساخته شد و… همه‌ی این‌ها فرصت‌ها و تجربه‌های جدیدی را بعد از سالیان طولانی جنگ، برای مردم افغانستان به ارمغان آورده بود. پس از ختم دهه‌ی دموکراسی، این برای بار دوم بود که بستری برای تجدد توأم با دموکراسی فراهم می‌شد و می‌شود نام آن‌ را دوره‌ی دوم دموکراسی گذاشت.

جامعه‌ی روشن‌فکر افغانستان به این وضعیت، چون یک فرصت طلایی برای ترقی و تعالی و ختم جنگ و ایجاد ثبات در کشور نگاه می‌کرد و امیدوار بود که دیگر به گذشته برنگردیم. اما این‌طور نبود. در سال (۲۰۲۱) تاریخ تجددگرایی، به شکل عجیب و غافل‌گیرکننده‌ای تکرار شد. طالبان دوباره بازگشتند و کشور را دوباره به قرن حجر رجعت داده‌اند. روشن‌فکران، نویسندگان، شاعران، اهالی رسانه‌های آزاد، دست‌اندرکاران حکومتی، نهادهای مدنی و جمعیت‌های حقوق بشری، احزاب و همه‌ی تجددگرایان و ساختارها و پایه‌های دموکراسی، دود شد و به هوا رفت. گویا اصلا نبود. چه سرنوشت مشابهی. همان داستان مشروطه‌طلبان اول. همان ماجرای امان‌الله و طرزی و دوستان‌شان. قصه‌ی اعضای حزب دموکراتیک خلق.

وقتی این ماجراها از پیش چشم‌ات می‌گذرد، حس می‌کنی، «تکرار» سرنوشت مقدر بر تاریخ این کشور است. و گویا ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار اند، تا ما به دور خودمان بچرخیم و هربار از اول شروع کنیم. از صفر. این‌که این گرایش‌های متجددانه دچار چه بیماری‌هایی بودند و چرا هربار سرنوشت یکسانی داشتند؟ یا ضعف تجددگرایی افغانستانی در کجا است و از کدام نقطه این ضربه‌ی مهلک بر گرایش‌های مدرنیستی در افغانستان وارد می‌شود و باربار آن‌ را نقش زمین می‌کند، بحثی است که فرصت جداگانه می‌طلبد. اما آنچه خیلی روشن است این است: تکرار. در طرف دیگر ماجرا که اهالی سنت نشسته‌اند و مانع خوشبختی و ترقی و سعادت مردم هستند نیز دچار این پدیده شده‌اند. آنان نیز بعد از مدتی سرنگون می‌شوند و وقتی بازمی‌گردند از همان نقطه‌ی اولی آغاز می‌کنند: قرن حجر. در بخش‌های بعدی این سلسله، سرنوشت آنان را به بررسی خواهم گرفت.

منابع:

  1. توماس جفرسون بارفیلد، تاریخ فرهنگی، سیاسی افغانستان، ترجمه‌ی عبدالله محمدی، ۱۳۹۶، تهران.
  2. حق‌نظر نظروف، مقام تاجیکان در تاریخ افغانستان، ۱۹۹۹،  دوشنبه.
  3. جنرال محمدنبی عظیمی، اردو و سیاست در سه‌دهه‌ی اخیر افغانستان، ۱۳۷۶، پشاور.
  4. سلطان‌علی کشتمند، یادداشت‌ها و رویدادهای تاریخی، ج اول، سال ۲۰۰۲.
  5. عبدالحی حبیبی، جنبش مشروطیت در افغانستان، ۱۳۶۳، کابل.
  6. میر محمدصدیق فرهنگ، افغانستان در پنج قرن اخیر، قوس ۱۳۶۷،  کابل.
  7. میر غلام‌محمد غبار، افغانستان در مسیر تاریخ، نسخه‌ی الکترونیکی انتشارات محسن، ۲۰۱۲، کابل.
  8. وارتان گریگوریان، ظهور افغانستان نوین، ترجمه‌ی علی عالمی کرمانی، انتشارات عرفان ۱۳۹۶، تهران.
  9. یاسین رسولی، سنت و سیکولاریسم در افغانستان، نشر نبشت، ۱۳۹۶.