ضعف ساختارهای حمایتی، و کمبود سرمایه اجتماعی، سبب پویایی چرخهی بازتولید عادتوارهی انزواگرایی در غالب شخصیتهای رمانهای مورد بررسی گردیده و بازار توطئهپنداری را در فضای داستانها گرم نگه داشته است. فرآیندی که بهطور کلی وجه جامعهپذیری را آسیبپذیر نگه میدارد. غالب شخصیتهای این رمانها نسبت به هنجارهای حاکم بر سرنوشت خویش احساس بیگانگی دارند و با این تصور که در فرآیند نظمبخشی به سرنوشت عمومی خویش، فرصت جدی برای مشارکت نمییابند، بهسوی نوعی انزوای اجتماعی رانده شدهاند. منشهای آنان با نوعی ترس و حس تنهایی و همچنین با این بدگمانی گره خورده است که هنجارها و سیستمهای حاکم شرافت اجتماعی آنها را نادیده میگیرد.
انزوای اجتماعی فرد، به وضعیتی اطلاق میگردد که وی به علت کاهش شدید و دوامدار تماسهای اجتماعی، احساس جدايی از ديگران را تجربه میكند. در رمان «هزارخانهی خواب و اختناق» از عتیق رحیمی، منش انزواگرایانهی فرهاد، شخصیت اصلی داستان، در نتیجه افزایش اختناق سیاسی نظام حاکم و بدگمانی متقابل کارگزاران و شهروندان این نظام، تشدید میشود. مهناز، زنی که فرهاد را پناه داده، گمان میرود به اینخاطر از دل فرهاد برآمده و حمایتش کرده که تلخی انزوای اجتماعی را با پوست و گوشت لمس کرده است؛ شوهرش انتقال بیبازگشت در انزوای زندان پلچرخی داشته و برادرش که انزوای زندان و سربازی اجباری، اعصباش را مختل کرده، اکنون گرفتار چنان ناتوانیای شده که انزوای اجتماعی به سرنوشت اجتنابناپذیر او مبدل گردیده است. در مقام مقایسه، برای فرهاد این امیدواری هست که در پرتو فرصتی که توسط مادرش و مهناز مهیا میگردد، از این انزوایی که ریشه در استبداد نظام حاکم دارد بیرون آید و در یک فضای بازتر سیاسی، بستر یک زندگی معمول را برایش هموار نماید، اما از برادر مهناز بهدلیل دریافت آسیب خردکننده، امید نمیرود که در بهرهگیری از چنان فرصتی، از خود کفایت نشان بدهد؛ چنین مینماید که سرنوشت او با انزوای همیشگی گره ناگشودنی خورده است.
فرآیند این واقعیت که چگونه برادر مهناز توانایی برقراری ارتباط معنادار با دیگری را از دست داده، در این گفتهی مهناز برای فرهاد فشرده گردیده است: «پسری که با شما در پناهگاه بود، برادرم است. هژده سال بیش ندارد. سه هفته زندانی شده بود. نمیدانم در زندان چه بلایی بر سرش آوردند. اعصابش را از دست داده. سرش سفید شده… هیچ حرف نمیزند. شبانه، از خواب میخیزد، ناله میکند و میگرید، مثل یک کودک نوزاد… تا حال او را دو بار سربازی بردهاند. فکر میکنند که قصدا خود را مریض انداخته. هر باری که رفته و دوباره برگشته، حالش خرابتر شده. حالا دیگر پنهانش میکنم» (رحیمی، ۱۳۸۹، ص ۶۳).
این پنهان کردن مهناز در «هزارخانهی خواب و اختناق» شباهت زیادی به پنهان کردن سید میرکشاه در رمان «ازیادرفتن» محمدحسین محمدی دارد. پنهان کردن از سیستمهای امنیتیای که به خود حق میدهند جنبههای خصوصی افراد را کاوش کنند و در برابر کوچکترین چونوچرا، متوسل به خشونت شوند. تفاوت در این است که در «ازیادرفتن» و در سایه رژیم زنستیز طالبان این مرد هست که زن را -البته بهرغم میل او- با پنهان کردن در انزوای عمیقتری میبرد و در «هزارخانهی خواب و اختناق»، در سایه رژیمی که عموما مردان در معرض بدگمانی آن هستند، این زن هست که وظیفهی به انزوابردن مرد را -با رضایت او- به عهده گرفته تا به زعم خویش او را در برابر سیستم متجاوز به حقوق و آزادیهای فردی محافظت کند. برخلاف این منزوی کردن که ظاهرا نوعی همکاری و کمابیش برخوردار از نیروی جاذبه است، نوعی دیگر از منزوی کردن را مطالعه میکنیم که به قصد مجازات انجام شده است. مثل داستان فرستادن خانوادهی حمیرا به هزارهجات توسط پدر رحیمخان در رمان «کاغذپرانباز». روایت رحیمخان به امیر از واکنش خانوادهاش به پیشنهاد ازدواج او با حمیرا هجدهساله، دختر نوکر همسایهاش اینگونه فشرده شده است؛ «وقتی موضوع را به پدرم گفتم، باید قیافهاش را میدیدی. مادرم که غش کرد، خواهرم به صورتش آب پاشید. مادرم را باد میزدند و جوری نگاهم میکردند که انگار من گلویش را فشار دادهام. برادرم جلال میخواست برود تفنگ شکاریاش را بیاورد که پدرم جلویش را گرفت.» رحیمخان خندهی تلخی سر میدهد و در پاسخ به این سؤال امیر که «بعدش چه شد؟»، میگوید: «همان روز، پدرم حمیرا و خانوادهاش را سوار وانتی کرد و فرستادشان هزارهجات. دیگر هم ندیدمش» (حسینی، ۱۳۸۴، ص ۱۱۵).
آنچنان که در این روایت آمده، تدبیر بازدارندهی پدر رحیمخان، در قبال خواست ازدواج فرزندش با حمیرا با این توجیه که چنین ازدواجی را برای خانوادهاش کسر شأن میداند، تبعید خانوادهی حمیرا به هزارهجات است. خانوادهی حمیرا مزدور همسایهی خانوادهی رحیمخان است و ازدواج یک مزدور فاقد سرمایه با یک خانوادهی دارای سرمایه قابل توجه فرهنگی و اقتصادی، با نُرمهای جامعهی بهشدت سلسلهمراتبی کابل ظاهرشاهی، ناسازگار و مایهی ننگ است. به این دلیل در همان روز پیشنهاد رحیمخان، پدرش فورا خانوادهی حمیرا و بار و پندک شان را بار موتر میکند و نه تنها از خانه بلکه از شهر کابل بیرون میاندازد و روانهی دیار آباییاش میکند.
خانوادهی حمیرا که با انزوای اجتماعی خو گرفتهاند، به راحتی این تبعید و طردشدن را میپذیرند. گویا آنان با وجود مدتها اقامت، هنوز شهر را از خود نمیدانستهاند که اعتراضی نمیکنند به اینکه به بیرون شهر پرتاب شوند؛ به روستای دورافتاده در دل کوهستان. حالت فقدان دستآویز سرمایه اجتماعی، آنان را دچار سقوط آزاد از شهر به روستا میکند.
البته رحیمخان وقتی بعدها و در شب گرامیداشت از سیزدهمین سالگرد تولد امیر سرگذشت عشق خود و تبعید خانوادهی حمیرا را با او در میان میگذارد با این توجیه عقلانی که «شاید صلاح این بود. وگرنه همیشه عذاب میکشید. خانوادهام هرگز او [حمیرا] را تکهی خودش نمیدانست» (همان، ص ۱۱۵)، پیآمد عمل پدرش را در نهایت برای حمیرا سودمند ارزیابی میکند. اما این روایت یکطرفه و ناپیدایی روایت حمیرا از این رویداد، به مای مخاطب هشدار میدهد که در ارزیابی خود باپروا باشیم. نگاه پیآمدگرای رحیمخان اگرچه قابل درک است، اما یک سویه است و ماهیت عمل پدرش را نادیده میگیرد. ماهیتی تجاوزکارانه از موضعی اگر نه کاملا نژادپرستانه، حداقل تکبرمنشانه.
این واقعیت که خانوادهی حسن در وضعیت مشابه خانوادهی حمیرا قرار دارند، یعنی تقریبا فاقد سرمایه اجتماعی و به راحتی قابل طردشدن هستند، سبب میشود که روایت رحیمخان از نحوه اخراج خانوادهی حمیرا منبع الهام امیر گردد. امیر هم به این نتیجه میرسد که به صلاح است که او و حسن از هم جدا شوند و مسلم میداند که این جدایی به معنای آن است که حسن و پدرش علی از خانه بیرون رانده شوند. به این دلیل ساده که او و پدرش بادار هستند و حسن و پدرش مزدور آن خانه. توجه غبطهبرانگیز پدر امیر به حسن، و رفتارهای صادقانه و فداکارانهی حسن در قبال امیر که بعضا مایه عذاب وجدان او شده است، زندگی باهمی را برای امیر مایه رنج کرده است؛ «لعنتی آن قدر بیغلوغش بود که پیش او آدم همیشه حس میکرد ریاکار است» (همان، ص ۶۸).
حالا چالش جدی امیر برای خلاصی از این رنج این است که چطور پدرش را متقاعد به بیرون راندن حسن و پدر او بکند. برای چیرگی بر این چالش، دسیسهای میچیند تا ذهن و رفتار پدرش را به سویی سوق دهد که نتیجه دلخواه او را بهبار آورد. ساعت و مقداری پول را خپ و چُپ میبرد در زیر توشک حسن، در کلبهی حسن و علی میگذارد و بعد میآید پیش پدرش اتهام دزدی به حسن میزند. در پاسخ به بازخواست پدر امیر راجع به اینکه آیا پول و ساعت را دزدیده، حسن با فداکاری «بلی» میگوید. گرچه پدر امیر، حسن را میبخشد و گپ را تمامشده اعلام میکند، اما علی میگوید که مصمم شدهاند از اینجا بروند. امیر از نوع نگاه علی پی میبرد که حسن همه چیز را به او گفته است؛ دربارهی تجاوز جنسی آصف بر خود و دربارهی امیر. و حالا علی در شرایطی احساسی قرار گرفته که ترجیح میدهد برای همیشه از این خانه دور شوند. آنان تصمیم واکنشی، بسته و بیبرگشت شان را به پدر امیر میرسانند و همچون خانوادهی حمیرا همین که دستشان از تناب وابستگی به خانوادهی امیر کنده میشود، دچار سقوط آزاد میگردند و خود را در یک روستای دورافتادهی بامیان مییابند. آنان نیز با آنکه سالها در کابل زندگی کردهاند، همچنان با شهر بیگانه اند و نتوانستهاند جای پایی برای خود در این شهر پیدا کنند. خوگیری آنان به فرودستی و انزوا، و فقدان امید برای ایجاد سرمایه اجتماعی در نتیجه فشار مداوم تبعیضهای روشمند، باعث شده که وقتی دست شان از تنها دستآویز حمایتی کنده میشود، پذیرش فوری شکست و عقبنشینی در جایگاه نخستین، بهعنوان یگانه راه به ذهن شان برسد.
در رمانهای «سرزمین جمیله»، «آب و دانه»، «سِفر خروج» و «طلسمات»، منزوی شدن در احساس تنهایی و بیتفاوتی شخصیتها نسبت به ساختار كلان تاریخ كه این شخصیتها در موقعیت زمانی خاصی از آن قرار دارند تجلی پیدا کرده است. لذا تاریخ را در قالب دنیای منزوی خویش معنادار میکنند. دنیایی که تسلسل رسمی تاریخ را نادیده میگیرد؛ «سال ترکوبی و سال مسکه از یادها رفت و سال دنگر مبدأ تاریخ شد» (خاوری، ۱۳۹۵، ص ۲۵۰). صنوبر خود نمیدانست که چند ساله است. یک روز گفته بود: «من كه طفل بودم، پدرم جوان بود و برف میبارید» (نویسا، ۱۳۸۵، ص ۶۸). موسی هم در رمان «سفر خروج» که تاریخ رسمی را گم كرده، برای خودش جنتری میسازد و مبدأ آن را روز ورودش به ساختمان متروک میگذارد. در دفتر یادداشتهای روزانهی خود مینویسد؛ «در بعدازظهر شصتودومین روز از سال صِفر ورودی خواستم اوضاع شهر را ترصد كنم» (سلطانزاده، ۲۰۱۰، ص ۱۲۹). در رمان «سرزمین جمیله» وقتی از ماما عباس تاریخ شروع سماوارچیگریاش را میپرسند، اینگونه پاسخ میدهد: «سالش را به یاد ندارم، اما همین قدر بهخاطر دارم وقتی كه پدر خدا بیامرزم دستم را گرفت، آورد اینجا و سماواری برپا كرد، هنوز تعمیر ولایت ساخته نشده بود و نائبالحكومه میآمد اینجا روی تخت سماواری در جایی كه تو نشستهای، مینشست. چای سیاه میخورد و پای مكتوبها را مهر میكرد. آخرهای شاه عبدالرحمانخان بود. من شش-هفتساله بودم» (سیامک هروی، ۱۳۹۱، ص ۲۷۹).
این اختلال تسلسل تاریخ رسمی، برملاکنندهی گسست رابطههای اجتماعی است و اینکه هنجارهای رسمی موجود در جامعه برای پاسخدهی به نیازهای ارتباطی این شخصیتهای منزوی کفایت نمیکند. از نظر فردی، در رمان «سفر خروج»، موسی شخصیت اصلی داستان با احساس ترس از نظام حاکم بر جامعه، به ساختمان متروکه پناه برده، و با همین احساس، ترجیح میدهد که برق خانه خاموش باشد و او در تاریکی بهسر ببرد، که مبادا روشنی خانه، او را گیر کارگزاران نظام حاکم بدهد. یا اینکه پس از لتخوردن توسط سرباز، در زیر پلچک جوی پنهان میشود و مثل یک موش خَپ میگیرد. در «سرزمین جمیله»، حس متقابل ترس دولت و شهروند از همدیگر، صورت آشکارتری به خود گرفته است و بهعنوان مثال دولت محلی غور، خود را در چارچوب ساختمان ولایت منزوی كرده. در «آب و دانه» و «طلسمات»، بدگمانی اهالی روستاهای كوچک، تمایل به دولتگریزی و انزوا را در آنان تداوم داده است. گرچه در رمان «طلسمات»، دولتگریزی، سرانجام به دولتستیزی میانجامد. در رمان «سرزمین جمیله»، دولتگریزی و دولتستیزی به موازات هم پیش میروند.
در فضای شدیدا امنیتی رمان «ازیادرفتن»، حس ناامنی شدید، سید میرکشاه، شخصیت اصلی داستان را وا میدارد که دخترش را در انزوای مضاعفی قرار دهد. زیرخانهی بینوری که سید میرکشاه، دخترش را در آن منزوی کرده است، شباهت زیادی به زندان به مفهوم واقعی کلمه دارد؛ «در این سالهای سیاه دختر را مجبور ساخته تا روزهایش را در زیر زمین تاریک و پُر از كلس بگذراند تا اگر كسی آمد و به حویلی درآمد یا به خانه درآمد، نبیندش… اوایل، دختر را به زور فرستاده بود به زیر زمین. زمانی كه شنیدند [طالبان] به خانههایی درآمدهاند و دخترهایی را با خود بردهاند [به این بهانه] كه دختر جوان نباید بیشوی باشد، او را به زیر زمین فرستاد تا در آمان باشد. در پشت بوجیهای گندم جایی برایش درست كرده است تا بنشیند و در تاریكی آن گم شود. زیر زمین دخمهای است در زیرخانه كه هیچ روزنی ندارد. ورودیاش آن قدر تنگ است كه دختر باید سر خم كند تا وارد زیرزمین شده بتواند… در این سالها رنگ گندمی دختر، سفید و پریده شده در تاریكی زیرزمین؛ اما سید میرکشاهآغا نمیبیند پریدگی رنگ دخترش را و خوش است كه دست كسی به دخترش نمیرسد و میتواند او را به دست نامزادش، اگر برگردد، بسپارد» (محمدی، ۱۳۸۵، ص ۱۵ – ۱۶).
دختر باید از این دستورالعمل پدر پیروی نماید در غیر آن، خشم و خشونت او را باید به جان بخرد؛ «سید میرکشاهآغا پس برمیگردد. به طرف دروازهی حویلی تیز قدم برمیدارد. تقریبا میدود. دروازه را تیلا میدهد و به حویلی میدرآید. به طرف زیرزمین، تقریبا دویده است تا از بودن دخترش در زیرزمین مطمئن شود؛ ولی دختر را در روی حویلی مییابد. دختر هوشش به او نیست. سید میرکشاهآغا به طرف دخترش خیز میزند و عصاچوبش را به طرف او حواله میكند. دختر غافلگیر شده است. عصا به شانهاش خورده و او چیغ زده است» (همان، ص ۲۸). و به این ترتیب دختر را دوباره در غار تنهاییاش میفرستد.
او در مقیاس کوچک از همان منطقی پیروی میکند که طالبان بهعنوان حاکمان کشور در مقیاس کلان؛ هردو بهبهانهی تأمین امنیت، شرافت و آزادیهای انسان تحت کنترل شان را پایمال میکنند. عادتوارهی او در تصمیمگیری بیچونوچرا نسبت به سرنوشت دخترش بهعنوان ناموس، همچون منش گروه طالبان در هیأت حاکم است در تصمیمگیری نسبت به سرنوشت کشور و پایمال کردن حقوق فردی مردمانی که در آن زندگی میکنند. تفاوت سید میرکشاه و دخترش در انزوایی که تجربه میکنند در این است که سید میرکشاه کورکراهی برای گریز از فشار روانی انزوای اجتماعی دارد؛ پناه بردن به دستگاه گیرندهی رادیو جهت برقراری ارتباط -گرچه یکطرفه- با دنیای پیرامون و برآمدن از بیخبری. اما دخترش نه تنها چنین کورکراهی در اختیار ندارد، حتا بهرهمندی از نور آفتاب روی حویلی برایش بهشدت خطرناک شده است و همانطور که روایت شد، ممکن است هر لحظه خشونت پدرش را در پی داشته باشد. به این گونه سید میرکشاه مثل بسیاری از مردان این مرزوبوم معیارهای دوگانهای را در قبال رنج منزوی شدن در پیش میگیرد. تا جایی که به خودش مربوط است در جستوجوی رهایی از قیدوبندهای این انزوا میباشد و تا جایی که به دخترش مربوط است تشدید شرایط انزوا برایش توجیهپذیر میگردد. اما بهطور کلی برجستگی نقش توجیه دینی در این به انزوابردن و سلب اختیار هم برای سید میرکشاه و هم برای گروه طالبان، مقاومت در برابر آن را بسیار دشوار کرده است.
در رمان «گمنامی» از تقی بختیاری، ميرجان، شخصيت اصلی داستان با مرور بر گذشتهاش در زندان درمییابد که عمدهی سرگذشت او در طردشدن و انزوای اجتماعی سپری شده است؛ تبعید از زادگاهش ارزگان به مالستان غزنی در نتیجه جدال خشونتآمیز با پیشنماز مسجد، و سپس سربرآوردن از مدرسهی آموزش علوم دینی در اصفهان ايران، و ترک مدرسهی دینی و پناه بردن به نزد مامایش در تهران در نتیجه تجاوز جنسی مدیر آن مدرسه بر او. برای میرجان که حتا نزد مامایش ناخواستنی شده است، تنها همدم مطمئن کتاب است؛ «هر بار كه به شهر میرفتم، دو سوم پولهايم را از حاجی خدا بندهلو كتاب میخريدم… از شر خستگی كار روزانه به خواندن كتابها پناه میجستم» (بختیاری، ۱۳۹۱، ص ۱۴۶).
همین کتابها هست که در پشاور راه او را برای عضويت در انجمن مطبوعات در تبعيد باز میكند و همین کلنجاررفتن با کتاب در نهایت پای او را به كار با يک رسانه در کابل میکشاند. گرچه بهزودی فضای رسانه را جهنمی مییابد و همزمان با دختری كه بهطور اتفاقی با او آشنا شده، طرح دوستیای میریزد که به معاشقه و برقراری رابطهی جنسی میانجامد. حالا میرجان از نظر عاطفی و فکری در انزوای عمیقتر اجتماعی فرو رفته است. اما دیگر ترسی از انزوا ندارد و لذا در یک اقدام جسورانه کاری میکند که میداند خطر تشدید انزوای او را به همراه دارد. در يک شب عاشورا در غرب كابل درحالیكه چراغها بهخاطر شام غريبان خاموش است، مرجان و دوستدخترش در اتاق مسافریشان شمع روشن میكنند و همبستر میشوند. با آنکه میدانند اين وضعی نيست كه جامعهی بسته در سنتهای مذهبی آن را برتابد. مردم و دولت به خود حق میدهند كه پردهی حريم خصوصی آن دو را پاره كنند تا همهی امور يکرنگ باشد و سرپيچان از همرنگی با جماعت، کیفر رسوايیشان را بهدست آورند. این است که در نهايت حكم اعدام او صادر میشود و در این وضعیت، میرجان ضمن مرور گذشتهاش خود را عمیقا ناخواستنی مییابد؛ «وقتی گذشتهها را موبهمو بررسی میکنم… میدانم که چه قدر زمخت و ناخواستنی شدهام و احتمالا این حرفهایم به جز خود خدا دیگر هیچ خریداری ندارد» (همان، ص ۱۹۵).
منابع:
- بختیاری، محمدجان تقی (۱۳۹۱)، گمنامی، کابل، انتشارات تاک.
- حسینی، خالد (۱۳۸۴)، بادبادکباز، ترجمهی زیبا گنجی، پریسا سلیمانزاده، تهران، انتشارات مروارید؛.
- خاوری، جواد (۱۳۹۵)، طلسمات، کابل، انتشارات تاک.
- رحیمی، عتیق (۱۳۸۹)، هزارخانهی خواب و اختناق، کابل، انتشارات تاک.
- سلطانزاده، محمدآصف (۲۰۱۰)، سفر خروج، کپنهاگن، انتشارات دیار کتاب.
- سیامک هروی، احمدضیا (۱۳۹۱)، سرزمین جمیله، کابل، مطبعه طباعتی شبیر.
- محمدی، محمدحسین (۱۳۸۵)، ازیادرفتن، تهران، نشر چشمه.
- نویسا، خالد (۱۳۸۵)، آبودانه، کابل، انجمن قلم افغانستان.