عکس: @FDPM_AFG

گدایی؛ ترس از زندان و ناچاری در یک قاب

فرزاد شریف

۵

از شوهر معتادش فقط یک نام مانده است؛ نه نشانی، نه خبری، نه حتا قبری که بشود بر آن گریست. لیلا می‌گوید: «از وقتی طالبان شروع کردند به جمع‌کردن معتادان، گم شد. نه کسی دیده، نه کسی خبر دارد. شاید فرار کرده باشد، شاید مرده باش. شاید هم همین حالا زیر یک پل باشد.» اما او دیگر نه دنبالش می‌گردد، نه در دل دعا دارد برای برگشتنش. روزهایی که بود، بیشتر از نبودنش زخم داشت.

لیلا می‌گوید که شوهرش از همان آغاز مرد خوبی نبود. در لحظاتی که خمار نبود، دست‌کم صدایش نرم‌تر بود. گاهی که حالش خوش ‌بود، دست بر شانه‌ی لیلا می‌زد و می‌گفت: «تو فقط در خانه باش. دیگ کن. نان پیدا کردن با من.» لیلا هم در دل باور می‌کرد. اما آن لحظه‌ها کوتاه بود. خمار که می‌شد، نگاهش تیره، دست‌هایش سنگین و زبانش پر زخم می‌شد. لیلا بارها با بدنی کبود خوابیده، بارها به کودکانش دروغ گفته؛ «پدر تان کار زیاد داشت، عصبی بود.» کودکان نمی‌فهمیدند اعتیاد چیست. اما لیلا با روح و جسمش درک می‌کرد. بوی تند دود، سرفه‌های پی‌درپی، نگاه بی‌رمق مردی که روزی شوهرش بود، حالا شبحی شده بود که شب‌ها با خشم به در می‌کوبید و صبح‌ها در کوچه گم می‌شد.

وقتی دیگر برنگشت، کسی دل‌تنگ نشد. فقط سکوت خانه عمیق‌تر شد. مثل باری سنگین که افتاده باشد از دوش لیلا. لیلا با بغض می‌گوید: «دیگر نیست. شاید مرده باشد. خدا عالم است. زندگی بدون او هم سخت است، هم آرام.»

۱

روزش با زنگ بایسکل «چینایی» کهنه‌ی صاحب‌خانه‌اش آغاز می‌شود؛ صدایی آشنا و تکراری هر روزه. هنوز هوا به روشنی نرسیده که آن طنین فلز در حویلی می‌پیچد و خبر از آغاز یک روز تازه دارد. صاحب‌خانه، مرد پیری است که ساعت شش صبح سر کار می‌رود. صدای زنگ بایسکل او تنها نشانه‌ی رفتن نیست، صدایی است که خانه‌ی کوچک لیلا را از خاموشی و تاریکی عبور می‌دهد، تا به اضطراب روز برساند.

لیلا آرام از زیر پتویی نازک بلند می‌شود، کودکانش هنوز خواب هستند. دخترش، نه‌ساله و پسرش شش‌ساله است. لیلا به حویلی کوچک خانه می‌رود، سماوار را با چوبی که از شب پیش کنار گذاشته، روشن می‌کند. صدای جرقه‌ی آتش، صدای شروع روز او است. چای دم می‌کند، و نان خشک که از دو روز قبل مانده را در دسترخوان می‌گذارد.

۴

هوای کابل در نیمه‌ی روز، گرم و سنگین و بی‌رحم است. شمالکی هم نمی‌زند، فقط گرمایی مانده است از آفتاب و بوی خاک و زباله‌ی کوچه‌ها. لیلا در این گرما، از جای گدایی‌اش برمی‌گردد. چند افغانی در گوشه‌ی چادرش گره زده است. دست‌هایش خاکی و عرق‌نشسته و پاهایش خسته‌تر از آن‌که راه بروند؛ اما او برمی‌گردد. خانه‌اش زیاد دور نیست. وقتی خانه می‌رسد به کودکانش نان تهیه می‌کند تا نان خورده مکتب بروند. لیلا آنان را می‌نگرد، دستی بر موهای‌شان می‌کشد، و با همان لبخند ناتمام، بدرقه‌ی‌شان می‌کند. در دل خود می‌گوید: «بروید مکتب. شاید زندگی شما مثل زندگی من نشود.»

پس از رفتن‌ کودکانش به مکتب، دوباره به همان کوچه‌ی خاکی برمی‌گردد. هزینه‌های زندگی لیلا و کودکانش خیلی زیاد نیست. یک بوجی آرد را طوری مصرف می‌کنند که سه-چهار ماه دوام بیاورد. پول آب را ماهانه ۱۲۰ افغانی به صاحب‌خانه‌اش می‌دهد. پول برق را صاحب‌خانه حساب می‌کند، مردی که خودش قبلا در شاروالی کار می‌کرده ولی دو سال است که بی‌کار است و هر صبح سر فلکه می‌رود.

اما هیچ‌کدام از این‌ هزینه‌ها لیلا را به اندازه‌ی کتاب و قلم نگران نمی‌کند. می‌گوید: «نان نداشته باشم، می‌سازم. اما بچه‌ها قلم نداشته باشند، مثل من بخت شان سیاه می‌شود.» در ذهن لیلا، سواد همان نانی‌ است که ته نمی‌کشد. برای همین، با وجود تهی‌دستی، هر طور شده باید پول کتاب و قلم را پیدا کند، حتا اگر آن را از خاک بکشد.

۳

بعد از سقوط دولت پیشین، وقتی طالبان با نعره و بیرق به کابل برگشتند، کار مردم شد گوش دادن به فرامین و قوانین طالبان. لیلا شنید: «طالبان گدایی را جرم می‌دانند.» فرمان دادند گداها را از سرک‌ها جمع کنند. حرف و حدیث دستگیری زنان و مردان فقیر و تگدی‌گر از کوچه‌های کابل، هرات، بلخ و دیگر ولایت‌ها به‌ سرعت دهان‌به‌دهان پخش شد. لیلا هم شنید، از هم‌نشینی کوتاه با یک ناآشنایی در پیش نانوایی: «گداها را جمع می‌کنند. هم مردها و هم زن‌ها را. هیچ‌کس فرقی ندارد.»

با گذشت زمان، حکایت‌ها تاریک‌تر شد. در پیش‌روی نانوایی یکی به لیلا ‌گفت: «زن‌هایی را که جمع می‌کنند و در زندان طالبان نگه می‌دارند، در تلویزیون گفتند با آنان بی‌عفتی می‌کنند.» لیلا کلمه‌ای نداشت برای بیان آنچه شنیده بود. تنها گفت: «بی‌عفتی؟!» همین کلمه، آن‌قدر برایش سهمناک بود که هرگز نخواست بیشتر بداند.

به‌باور لیلا، زن اگر عفت نداشته باشد، دیگر چیزی ندارد. نه برای خودش، نه برای بچه‌هایش. او دنیا را از دریچه‌ی عفت می‌بیند؛ همان چیزی که بیشتر از نان از دست دادن‌ برایش ترس‌‌آور است؛ «اگر دختری، مادرش عفت نداشته باشد، شوهر خوب پیدا نمی‌کند و زندگی‌اش سیاه می‌شود. اگر بچه‌ای ببیند مادرش بی‌آبرو شده، مثل دیگر مردها نمی‌شود.» این باور، ستون ناپیدای زندگی‌اش است. لیلا همه‌ی جهان را با این معیار می‌سنجد، با ترسی که از زن‌بودن دارد، در جامعه‌ای که زن‌بودن خود جرم است.

۶

لیلا روستازاده است. کودکی‌اش وصل است به بوی گاو و گوسفند و هوای پاک و دلنشین روستا. او در روستا قد کشیده است، در خانه‌ای گلی. شهر اما برای او جهان بی‌معنا و درهم و برهمی است با کوچه‌هایی که نمی‌شناسد، لهجه‌هایی که نمی‌فهمد، و کارهای درآمدزایی که برای روستازاده‌ای مثل او، غریبه و گاهی غیرممکن است.

لیلا وقتی جوان بود، کسی سراغی از ازدواج‌ با او نگرفت. پدرش او را به مردی داد که زنش از پیشش فرار کرده بود و دیگر برنگشته بود. «به دلیل بداخلاقی‌اش»؛ این را مردم می‌گفتند. اما لیلا شنیده بود که او معتاد است، ولی کسی اهمیت نداد. آن وقت گفته بودند: «دختر که دیرمانده شود، برای خانواده‌ی خود ننگ است.» لیلا را شوهر دادند. بی‌مشوره و بی‌مهربانی. تنها به‌خاطر این‌که «در خانه ماندن دختر ننگ است.»

بعد از ازدواج وقتی به کابل آمد، هنوز جمهوریت پابرجا بود. بعد از این‌که شوهرش در گرداب اعتیاد بیش‌تر از پیش غرق شد، او هم مجبور شد رو به‌سوی گدایی کند. آن‌وقت‌ها ظاهر زندگی کمی رنگ داشت، نهادهای کمک‌رسانی بودند که گاه‌گاهی کمک می‌کردند. کارت‌هایی پخش می‌شد و بسته‌های غذایی می‌آمد. اما بعد از سقوط همه‌ی آن‌ نهادها گم شدند. حالا بیست‌وچند سال از ازدواج لیلا گذشته و او در یک مسیر گیر کرده: همسر مردی که هرگز مرد نشد. مادری که هم پدر است و هم چتر خانه.

۲

کوچه‌ی پر رفت‌وآمدی ‌در گوشه‌ای از غرب کابل است که سمنت شده و پخته است، اما خاک‌‌آلود. همان‌جا، کنار دیواری ترک‌خورده و زیر سایه‌ی یک ساختمان نیمه‌ساز، لیلا نشسته است. از آن نشستن‌هایی که نه راحت است، نه موقتی. پاهایش جمع، چادرش تا روی ابرو کشیده، و پیش رویش تکه‌ای پهن شده است: پارچه‌ای رنگ‌باخته، شاید هم کهنه‌ی پرده‌ای قدیمی.

کوچه زیر دید مستقیم طالبان و گشت‌های روزانه‌ی طالبانی نیست. رنجرها کم‌تر از آن‌جا می‌گذرند. شاید چون هنوز اولویت‌شان نیست. اما همه می‌دانند که طالبان اگر بخواهند، همین حالا، با یک ایست ناگهانی و یک حرکت تند، می‌توانند لیلا را دستگیر کنند و ببرند. اما لیلا با زندگی قمار می‌کند. با احتمال ضعیف دیده نشدن، با مرزی باریک میان آزادی و بازداشت. می‌گوید: «همین‌ که صدای رنجر نیاید، دلم کمی آرام می‌گیرد. ولی هیچ‌وقت آرام نیستم.»

هر روز صبح، خیلی زود خودش را به آن گوشه‌ای کوچه می‌رساند. بعضی روزها تمام روز می‌گذرد و بیشتر از سی افغانی روی تکه‌ی هموار در پیش‌روی او نمی‌افتد. روزهای نادری هم هست که پول زیادی نصیبش می‌شود، مثلا صد افغانی یا بیشتر. آن‌روزها، شب با دل سبُک‌تری به خانه برمی‌گردد؛ «وقتی صد افغانی پیدا کنم، خیال می‌کنم امروز طفل‌هایم از گرسنگی نجات پیدا کردند و می‌توانند مکتب بخوانند. این برایم همه چیز است.»

۷

فقر در کابل، دیگر حادثه‌ای موقتی نیست، روزمرگی‌ است. نه صدا دارد، نه تیتر می‌شود. همه در آن غرق‌ هستند. سرک‌ها هر صبح پر است از کودکان کار، از مردانی بی‌کار با شانه‌های افتاده و پریشان در انتظار کار. اما زیر پوست این فقر عمومی، لایه‌ای عمیق‌تر هست: فقر و زن بودن. آن‌هم در دوره‌ای که بر هر نفس زنان، نام طالب سایه انداخته است.

طالبان با بازگشت‌شان نه‌تنها قانون آوردند، بلکه تعریف زندگی را نیز بازنویسی کردند. تعریفی که در آن، زن یا در خانه است، یا پنهان. زن در نگاه طالب، یا مطیع است یا خطاکار. کار کردن زن جرم است، دیده‌شدنش حرام و نفس کشیدنش در بیرون از خانه نشانه‌ی بی‌عفتی است. در این هندسه‌ی سخت و تاریک، زنی مثل لیلا جایی ندارد. او نه کارمند است، نه درس‌خوانده و نه صاحب نامی در نهادهای کمک‌رسان است. فقط مادری‌ است بی‌پناه که در کوچه‌ای نشسته و چیزی جز بقا نمی‌طلبد.

برای لیلا، گدایی هرگز «شغل» نبوده، و هرگز نخواهد بود. او می‌گوید: «اگر این کار را نکنم، فرزندانم می‌میرند. اگر بکنم، شاید زنده بمانند.» این شاید در دلش بزرگ‌تر از هر امیدی‌ است. او در کوچه روی خاک نشسته است، اما در حقیقت، ایستاده است در برابر سقوط یک خانواده‌ی کوچک. خانواده‌ای که برای خیلی‌ها هیچ اهمیتی ندارد، اما برای او، تمام دنیا است.

۹

اگر قرار بود لیلا یک پیام داشته باشد: یک جمله‌ی کوتاه به جهانی که بی‌صدا از کنارش عبور می‌کند دارد. آن جمله این است: «من از روی خواست خود گدایی نمی‌کنم. مجبورم.»

۸

در منطق رسمی طالبان، فقر نه معضل اجتماعی است، نه حلش وظیفه‌ی حکومت. بلکه قضا و قدر الهی‌ است. چیزی‌ است که خداوند به بنده‌ای تحمیل کرده و انسان، حقی برای اعتراض ندارد. نخست‌وزیر طالبان یک‌بار در سخنرانی رسمی گفت: «سیر کردن مردم وظیفه‌ی ما نیست.» این جمله تنها یک بی‌تفاوتی نیست، بلکه فلسفه‌ای ا‌ست که پشت آن تمام دستگاه حاکم ایستاده و شاید به همین خاطر است که گرسنگی در افغانستان نه بحران تلقی می‌شود، نه اولویت، نه حتا مایه‌ی خجالت.

در این حاکمیت، زن بودن دردآور و جرم‌آلود است. کار زنان در نهادهای دولتی و خصوصی ممنوع شده، آموزش دختران متوقف است، رفت‌وآمدشان محدود و صداهای‌شان عورت است. لیلا اگر می‌خواست کاری آبرومندانه پیدا کند، اجازه نداشت. اگر می‌خواست دخترش را تا مکتب همراهی کند، باید نگاه‌های هزار مرد را تاب می‌آورد. در چنین وضعی، لیلا با فقر و اتهام می‌جنگد.

۱۰

لیلا حالا از گدایی هم می‌ترسد. از همان چیزی که روزی تنها راه زنده ماندنش بود، حالا می‌هراسد. طالبان گفته‌اند که گدایی جرم است. این یعنی برای زنی مثل لیلا، حتا نفس کشیدن در کوچه هم می‌تواند زمینه‌ی به زندان افتادن باشد. بارها شنیده که زن‌های گدا را برده‌اند و دیده که چطور رنجرها بی‌هشدار ایست می‌کنند و یک صدا، دستور و حرکت برای پایان یافتن زندگی روزمره‌ی یک زن کافی است.

اما آنچه لیلا را می‌ترساند، خود زندان نیست. ترس اصلی‌اش چیزی‌ است که پشت درهای بسته می‌گذرد. زمزمه‌هایی از «بی‌عفتی»، از تجاوز جنسی، از خاموش‌شدن زنانی که دیگر صدایی برای گفتن ندارند. گدایی کردن حالا مثل راه رفتن روی طناب نازکی شده که زیرش زمین نیست. قضاوت بی‌جا، تحقیر، زندان و شاید مرگ است.