[یادداشت اطلاعات روز: اطلاعات روز دیدگاههای مختلف در مورد مسائل گوناگون جامعهی افغانستان را بازتاب میدهد. این دیدگاهها لزوما منعکسکنندهی نظر و موضع اطلاعات روز و گردانندگان آن نیستند. اطلاعات روز فقط مجالی برای بیان دیدگاهها فراهم میکند و دربارهی دیدگاههای وارده نفیا و اثباتا موضعگیری نمیکند. تمام دیدگاههای بیانشده در مقالات و یادداشتها و صحتوسقم ادعاهای مطرحشده به خود نویسندگان مربوط است. اطلاعات روز از نقد دیدگاههای منتشرشده در بخش مقالات وارده نیز استقبال میکند]
افغانستان، جغرافیایی است که به نوعی عادت کرده است به خشونتهای متعدد و گوناگون نسبت به زنان؛ لحظهای نیست که نشنویم زنی در این جغرافیا خودکشی کرده است، ساعتی نیست که نبینیم دختری مجبور به ازدواج اجباری شده است، و آنی نیست که آگاهی نیابیم از حال زنی که دچار مشتولگدهای مردان خانوادهاش شده باشد. این رویدادها که البته اگر دقیق بنگریم، به نوع خودش یک رخداد است، امری شده است طبیعی و پذیرفتنی، زیرا که هر آنچه مکرر رخ دهد، بر ساحت عادت مینشیند. اینک هم، رخدادی تلخ دیگر در غور، که دختری برای سرباززدن از اجبار به ازدواج، به زندگیاش پایان بخشیده است؛ تراژدی تلخی که البته همچون دیگر رویدادهای زهرآگین، مایه اعتراض و شور در نهاد «خردهفمینیسم» افغانستان شده و شعار «من صدای عابده هستم؛ نه به ازدواج اجباری» را شکل داده است. این نوشتار هم، دقیقا در جهت نقد و بسط این شعار رهسپار است. در این جستار، سعی بر تثبیت این موضوع است که چنین شعارهایی -حتا خود پدیدهی شعار- نهتنها اعتراض بر وضعیت ستم نیست بلکه بازتولیدگر آن است.
در تاریخ اندیشهی نوع بشر، تراژدی امر تعیینکننده و البته سرچشمهی اندیشه است؛ اندیشه از آنجا آغاز پذیرفت که تراژدی کشف و فهم شد. اما آنچه در جامعهی ما از پی تراژدی رونما شده، نوعی نوحهوارگی گفتمانی است؛ ما بر هر اتفاق غمانگیزی شور میگیریم و شعار میدهیم و مویه میکنیم. ما تراژدی را درک نمیکنیم بلکه از آن مناسبتسازی میکنیم و بر حول آن، غرق اندوهنمایی میشویم؛ بهخصوص شیعیان ما در مذهب، و خردهفمینیست لیبرال ما در مدنیت. در واقع اما تراژدی امرِ تأملخواه است و نه اشکریز. و اساسا، رویدادهای تلخی چون خودکشی عابده، میباید سبب پیدایش پرسشهای بنیادین از وضعیت شود، نه باعث شعارسازی هویتطلبانه در سطحیترین حالتاش. جامعهی مدنی افغانستان، در برخورد با چنین رویدادهایی، بهجای اندکی سکوت و قدری بهرهوری از امکان تفکر، بیشتر از آن مناسکی برای هیاهو میسازد. یعنی، بهجای فهم رویداد و کاوش در عمق اتفاق، آن را با ابزارهایی از پیش ساختهشده پاسخ میدهد؛ شعار، کارزار، هشتگ، همصدایی جمعی. این رویکرد اگرچه از روی همدلی و اعتراض است اما در اصل جز نوحهوارگی نمادین نیست؛ پیمودن همان الگوی دیرینیهی فغان بهجای اندیشه. میتوان گفت خردهفمینیسم افغانستانی از تراژدی تغذیه میکند و آن را مبتذل میسازد. وقتی تراژدی تبدیل به چیز مصرفی میشود، از وجه زیباییشناسی اندوهزای خود تهی میگردد و صرفا تبدیل به ابزار برای نمایش، همصدایی گلهوار و بدل به ژست میشود.
تراژدی مبتذلشده، شعار «من صدای عابده هستم؛ نه به ازدواج اجباری» را میسازد. شعاری که به ظاهر اعتراض به وضع موجود اما در حقیقت مسبب تحکیم آن است، زیرا این شعار فاجعه را روایت نمیکند، الگوی همیشگی هیاهو را رونما میسازد؛ الگویی که با ژست اعتراضی، فاجعه را میبلعد، سادهسازی و سطحی میکند و بدون هیچ تأثیری به مصرف میرساند. و در آخر امر، حکایت فاجعهی رویداده میشود حکایت «شتر دیدی؟ ندیدی.»
چگونه خودِ «شعارِ» و شعارِ «من صدای عابده هستم؛ نه به ازدواج اجباری» ستم را تحکیم میکند و تولد دوبارهی تراژدی از دل ستم را ممکن میسازد؟ شعار، یک کارکرد خاص دارد و آن، برساخت امر تکرارپذیر از دل رویداد و خلق لذت «کنش» است. شعار پدیدهها و رویدادها را سادهسازی میکند تا «واکنش» برانگیزد. و چه چیزی بهتر از «واکنش» برای شعاردهنده لذتبخش است و احساس «مقاومت» و «کنشگری» را بر وی القا میکند؟ ساختار شعار بر دَمدَسَری و بیحوصلگی استوار است؛ شعار، رنج را توضیح نمیدهد، موشکافی نمیکند، بلکه از آن «آیین» میسازد. طبیعی است که گفتمان شعارمحور خواهان تکرار این «آیین» هم است، چرا که بقای این «آیین» بر تکرارشوندگی فاجعه و تراژدی گره خورده است؛ هرجا فاجعه رخ ندهد، شعار نیست و هرجا بر طبل شعار کوفته میشود، به این معنا است که آنجا تراژدی تکرارمند شده است. در واقع، شعار تراژدی استثنایی را تبدیل به قاعده میکند. به عبارت دیگر، گفتمان شعارمحور، درد را درمان نمیکند، بلکه از آن رونمایی میکند تا «آه و حسرت و دعا» بخرد و برای تداوم این خریدوفروش هم، گفتمان شعارمحور، حضور دستگاه ستم را میطلبد تا زخم را تازه کند، زیرا که زخم، به این گفتمان هویت میبخشد و معنای وجود و بودناش را تثبیت میکند. از همین منظر میتوان به شعار «من صدای عابده هستم؛ نه به ازدواج اجباری» هم نگریست. نوشتار حاضر، این جمله را بر دو بخش تقسیم میکند تا سازوکار آن بهتر درک شود.
بخش نخست آن (من صدای عابده هستم) حامل نوعی کنش همدلانه است اما وقتی این همدلی در قالب تکرارشونده ریخته میشود، دستخوش تغییری میگردد که از منظر زبانشناختی و پدیدارشناختی، قابل تأمل است. این جمله، از نظر نحوی و معنایی، به معنای خودجایدهی بهجای دیگری است. گویندهی آن، مدعی «صدای» کسی میشود که دیگر در قید حیات نیست. این انتقال، به نوعی «استعارهسازی مرگ» است؛ مرگی که دیگر نه رخداد شخصی و فروپاشنده، بلکه نمادی برای بازنمایی ژست میشود؛ ژست و قوارهی «نماینده». شخص معترض (نماینده) در این جمله، خویشتن را واسطهی بدون واسطهی درد و رنج دیگری میسازد، بیآنکه بداند خود آن «دیگری رنجدیده» را از صحنه حذف کرده است. اینجا دیگر صدای خود عابده نیست، بلکه صدایی است ترجمهشده و فشردهشده از صدای او که از بافت اصیل خود بیرون کشیده شده و در کپسولی از قواره و شعار قرار گرفته است. این عمل، در واقع سلب صدا بهصورت رادیکال است، چرا که صدای «دیگری» را، پیش از آنکه فهمیده شود به تملک میگیرد. در اینجا یک پدیدهای بهنام سخنگویی «نیابتی» رخنما شده است؛ پدیدهای که همچون الگوی کلاسیکِ «من از طرف مردم صحبت میکنم»، نهاد صدادار (شما بخوانید خردهفمینیسم لیبرال افغانستانی) را در غیاب «دیگری» صاحب صلاحیت میسازد؛ این نهاد صدادار گرچه وانمود میکند که حامل صدای «دیگری» است اما در واقع جایگزین آن شده است. این جایگزینی، از سوی خردهفمینیسم ما، نهتنها به خودعینیتی زنان قربانی خشونت کمکی نمیکند، بلکه از این زنان «نماد» میسازد؛ نمادی مصرفپذیر، برای تولید شعار کاغذپیچ و هیاهو. اینجا، در این شعار، عابده دیگر یک فرد و یک زن خشونتدیده نیست، بلکه یک اسم رمز برای برانگیختن احساسات است، بیآنکه چیزی از وضعیت و اتفاق رخداده روایت شود.
بخش دوم آن جمله (نه به ازدواج اجباری)، با اینکه آشکارا بر نکتهی مهمی اشارت دارد، اما فقط یک «نه» است. نهای که چیزی از سازوکارهای فرهنگی-تاریخی چون مالکیت پدرانه و قیممآبی عرف سخن نمیبرد. این «نه» فقط انکار یک نمود است و نه ریشه؛ خشونتی که عابده را سوزاند، فقط ازدواج اجباری نبود، بلکه تمامیت ساختاری بود که زن را ملک، بدناش را ابزار، حضورش را عورت، و صدایش را مزاحم تلقی میکند. این جملهی نفیکننده، بیش از آنکه اشارتی بنیادین کند، یک نفی اخلاقی سطحی ارائه میدهد. به سخن دیگر، این «نه گفتن» یک کنش حقیقی نیست که هیچ، بلکه خودش را در قالب شعار بهمثابهی کنش تمامشده جا میزند؛ یعنی، معترض گمان دارد که با «نه» گفتناش، بساط ازدواج اجباری را برچیده است.
در نهایت، شعار «من صدای عابده هستم؛ نه به ازدواج اجباری» در ظاهر علیه ستم و ظلم است اما در بافت درونی خود، با ایجاد «آیین تکرارشونده»ی همدلی و اعتراض نیابتی، شرایط را برای تولد دوبارهی همان تراژدی و استحکام دستگاه ستم محیا میسازد، چون که در این نوع کنش، آنچه از ظلم به نمایش درمیآید، چیزی است که چشم کور هم قادر به دیدناش است اما لایههای زیرین ستم روایت نمیشود. این شعارها، تنها کاری که میکند این است که قربانی را به نماد تقلیل میدهد و رنج را قابل مصرف میسازد. شاید اغراقآمیز به نظر برسد اما در حقیقت، خردهفمینیسم افغانستانی با دستگاه زور و ستم، دادوستد تراژدی راه انداختهاند؛ ستم، تراژدی را تولید، و خردهفمینیسم آن را وارد بازار میکند. و عاید و حاصل این تجارت هم، برای دستگاه ستم «اقتدار» است و برای خردهفمینیسم افغانستانی لذت «کنشگری و واکنشگیری»، و تثبیت «آیین نوحهوارگی» برای همچنان بودن و حضور داشتن.