جای خالی زندگی

شطحیات میرحسین مهدوی

زندگی شاید همین لحظه‌ای باشد که شما‌، شانه به شانه در کنار من، این متن کوتاه را قدم می‌زنید. شاید سکوت معنا‌دار شما در برابر متن و گفت‌وگوی کوتاه متن با شما نشانه‌ای از زنده بودن ما در دنیای متن باشد. ما تا زمانی که زنده‌ایم، فقط می‌توانیم ابعاد متفاوت زندگی را تجربه کنیم. تازمانی که زنده‌ایم، زنده‌ایم و نمی‌توانیم در باره‌ی مرگ سخن بگوییم؛ اما همین که زندگی‌مان به پایان رسید و فرصت تجربه‌ی مرگ فراهم شد، نمی‌شود دیگر از مرگ هم سخن گفت؛ چون سخن گفتن بخشی از زندگی است. زندگی اگر به پایان برسد، سخن گفتن نیز پایان می‌یابد، دیدن و شنیدن هم به پایان می‌رسد. کسی که می‌میرد، دقیقا کسی است که دیگر فرصتی برای هیچ‌کاری ندارد و چاره‌ای جز دراز کشیدن ندارد. مرده البته توان خوابیدن هم ندارد؛ چشمانش به نظر بسته می‌رسد؛ اما دیگر چشمی ‌در کار نیست. چشم‌ها تا ز‌مانی چشم‌اند که زنده‌اند. وقتی که ما بمیریم، چشمان‌مان شبیه کاسه‌ی مسی می‌شود که از صبر و سکوت لبریز است. فرقی میان دستان یک مرده و قطعه‌ای چوب نیست. دستی که نتواند بر گردن یاری حلقه شود‌ یا برای قطار کردن کلمات روی یک صفحه‌ی سپید با قلم بازی کند که دست نیست‌، تکه چوبی است که دیگر به درد عاشقی نمی‌خورد.

هیچ‌کس عزیز!

می‌بینی که موقعیت دشواری است. بله، زندگی‌ دشمن مرگ است و حتا لحظه‌ای فرصت درک آن را به ما نمی‌دهد. زندگی حق دارد که دشمن مرگ باشد، اگر من هم جای زندگی باشم، همین کار را با مرگ می‌کنم. مرگ می‌آید و نام و نوبت ما را خط می‌زند و ما را از همه‌ی صفحه‌ها و صف‌های زندگی بر می‌دارد. آخر این چه کاری است دیگر؟ کسی که ‌یک عمر زحمت کشیده و خودش را به جایی رسانده و دستش را به چیزی بند کرده است، مرگ یک‌شبه، نه ‌یک‌شنبه، که در یک لحظه‌، همه‌ی آن‌ها را ضرب در صفر می‌کند و می‌رود. مرگ مثل دستی است که به ناگاه چراغ یک اتاق را خاموش کند. چراغی که خاموش می‌شود‌، نه تنها خودش خاموش می‌شود، که خاموشی خسته کننده و کسالت‌آور را به همه‌ی اعضا‌ و اجزای آن اتاق تحمیل می‌کند. کسانی که در آن اتاق نشسته‌اند، کاری از دست‌شان نمی‌آید. تاریکی بر اتاق تحمیل می‌شود ‌یا تاریکی همه‌ی اجزای اتاق را به اشغال خود در می‌آورد. مرگ هم مثل همان مرد است، مردی که با فشار دادن دکمه‌ای، تاریکی را تکثیر می‌کند و نور را از نان و نوا می‌اندازد. از سوی دیگر، مرگ شبیه ‌یک کودتای نظامی‌ است، کودتا علیه بودن، تغییر آنی نظام زندگی. کسی که مرده است، پیش از آن که نظام زندگی‌اش به دست مرگِ کودتا‌گر واژگون شود، می‌توانست مثل همه‌ی زندگان دیگر نفس بکشد. می‌توانست به همه‌ی قرار‌های ملاقاتش برود و به همه‌ی نامه‌های برقی و خطی‌اش پاسخ کوتاه و بلند بدهد.

هیچ‌کس عزیز!

زندگی بر‌خلاف مرگ گسترده و وسیع است. زندگی هیچ‌وقت ناگهانی نبوده است و هیچ هم به صورت ناگهانی اتفاق می‌افتد. این تنها مرگ است که چراغ‌های بودن را به صورت بسیار یک‌طرفه و ناگهانی خاموش می‌کند. برای روشن کردن چراغ‌ها راه زیادی را باید طی کرد و سختی‌های زیادی را باید به تن خرید. بعضی‌ها فکر می‌کنند که مرگ و زندگی متضاد یک‌دیگرند. من اما فکر می‌کنم که مرگ به هیچ‌عنوان لیاقت آن را ندارد که متضاد زندگی باشد. متضاد یک چیز قبل از هرچیزی معادل اوست، اما معادل معکوس. البته قصد ندارم که پای معادلات الجبر را در وسط هندسه‌ی زندگی به میان بکشم. فقط می‌خواهم بگویم که مرگ یک لحظه‌ی ناگهانی است، یک نالحظه‌ی ناگهانی. این اتفاق تلخ ناگهانی نمی‌تواند مساوی هستی همیشگی و معادل زیستن و زندگی باشد. مرگ شاید بتواند جای خالی زندگی باشد. هر‌وقت که زندگی دست از سر کسی بردارد و بخواهد کسی را به خاطر ناکسی‌هایش تنبیه کند، او را تنها می‌گذارد. اگر زندگی کسی را تنها بگذارد، جای خالی زندگی را چیز تاریک و تنومندی به نام مرگ می‌گیرد. این چیز تاریک، این چیز تنومند، در یک اتفاق، ناگهان همه‌ی اتفاق‌های زندگی را متوقف می‌کند.

باید یاد‌آوری کنم که مرگ به هیچ‌عنوان نمی‌تواند نقطه‌ی مقابل زندگی باشد. زندگی می‌تواند نسبی باشد. بعضی‌ها سرشار زندگی‌اند، بعضی‌ها فقط یک ذره زنده‌اند، عده‌ای هم به‌ندرت زنده می‌شوند. بنابراین، زنده بودن مثل شاد بودن است. ما گاه شادیم و گاه خیلی شاد و زمانی نیز شادی از گوش‌های‌مان نیز بیرون می‌زند. گاهی زندگی نیز از زنده بودن ما رخت بر می‌بندد، گاه سایه‌ی مهرش را بر سر ثانیه‌های ما می‌گستراند. اما مرگ چه؟ مرگ یا هست ‌یا نیست. نه، مرگ اگر نباشد که مرگ نیست. مرگ در یک اتفاق ناگهان معنا می‌شود و بعد خودش نیز از بین می‌رود. مرگ نمی‌تواند وجود پایدار داشته باشد، آن‌گونه که زندگی حضور مستمر و همیشگی دارد. مرگ می‌آید و بعد خودش نیز می‌میرد، همین.

هیچ‌کس عزیز!

امیدوارم یادمان نرفته باشد که ما هیچ‌گاه از یاد زندگی نمی‌رویم. زندگی هر‌روزه زنگ دروازه‌ی ما را به صدا در می‌آورد و حضور خودش را به همه‌ی ما اعلان عمومی‌ می‌کند. ما باید بتوانیم هر‌روز صبح به زندگی خود صبح بخیر بگوییم و تا شب دست در دست زندگی، همه‌ی کوچه پس کوچه‌ها‌ی اطراف را قدم بزنیم.