خبرنگارناراضی

خالق ابراهیمی
آن‌هایی که درس چهار ماه را در یک شب می‌خوانند و تمام رقابت‌شان در داشتن تیپ و موبایل است، آن‌هایی که به دسته‌های‌ چهار و پنج نفری تقسیم شده‌اند؛ خرچ کانتین را بچه‌ی حاجی پرداخت می‌کند، با روزنامه سرپوش دیگ می‌بندند و ماکارونی می‌پزند، با دفترچه‌های‌شان‌ صورت‌شان را باد می‌دهند، از کتاب بالشت می‌سازند، از قلم برای نوشتن اشعار نصف شبی، آخ دلبر امروز چادر آبی پوشیده بودی، هر لحظه دلم می‌شد چادرت را دزدی کنم و به کهنه فروشی بفروشم، سیگار می‌کشم به اندازه‌ی پروفیسور پوهوهو، چهار سال درس دانشگاه را در چند ماه آخر می‌خوانم، خوابگاهم نم کشیده و کمپل یک عدد، سال اول ترس چانس خوردن، سال دوم رسیدن به خود و تیپ زدن، سال سوم عاشق دختر بدخشانی، سال چهارم جزوه‌ام را آتش می‌زنم و خدا حافظی با درس و دانشگاه، سال پنجم تازه می‌فهمم که یک خمیری چندتا نان می‌شود؟!
خیالم از لویه جرگه راحت است، اصلا لویه جرگه را دوست دارم؛ وقتی صحبت از لویه جرگه هست، حتما تعطیلی مفصلی را نیز به همراه دارد. اگر خوشم نمی‌آمد، به طور قطعی اعتراض می‌کردم. پوهوهو بالا می‌رود و من به دنبال نمره‌ی قبولی از پشتش، پوهوهو نمره‌ی قبولی را در صورتی میدهد که شماره‌ی تماس دخترک یکاولنگی را برایش بدهم. کارت کتابخانه‌ام را برای صاف کردن لای‌ دندان‌هایم استفاده می‌‌کنم. ریشم که دراز می‌شود، یادِ حاجی غلام را می‌کنم. یادش بخیر چه روزهایی بود که خر سواری می‌کردیم و کاکا غلام به من نسوار تعارف می‌کرد.
در انتخابات فعال می‌شوم، یک کفش نو مخصوص این کار می‌خرم تا از دفتر این نامزد و آن نامزد سر بزنم، کمپاین‌ خوبی است، اما نامردها در بعضی موارد وعده‌خلافی می‌کنند. نمونه‌اش انتخابات قبلی بود که حاجی قلندر وعده‌ی کار‌وبار داده بود، ولی نداد. بعد از انتخابات بی‌ناموس چنان رفتارش را تغییر داده بود که نگویی این همان آدم پیش از انتخابات است. برایم گفته بود که تو را رییس فلان بخش مقرر می‌کنم. از اول باورم نشد، اگر خر باشی هم باور نمی‌کنی که دانشجوی سال اول و چانس خورده به ریاست برسد. اصلا در همه‌‌جای‌ دنیا این وعده یک وعده‌ی غیر‌معمول است.
تازه می‌شنوم که سفارت جمهوری انقلابی و اسلامی ایران در بین مردم پول پخش می‌کند تا از برگزاری لویه جرگه جلوگیری کنند. من کدام هدف خاص ندارم، صرف به خاطر شادی دل عزیزان چند تا شعر از شاعر بی‌شعوری را این‌جا دیکته کنم. ایکاش آسمان آبی نبود تا رنگ چادر دلدار بی‌جوره می‌بود/ یار جانی رفت و رفت، زندگانی رفت و رفت، یک دفعه پایکش داخل چقوری رفت و با کله داخل مردار‌آب افتید/ خدایا بال و پر می‌دادی مارا/ از امتحان گذر می‌دادی مارا. تا یادم نرفته باید بگویم: ایرانی‌ها خیلی غلط می‌کنند که از برگزاری لویه جرگه جلوگیری می‌کنند. اگر این اتفاق بیافتد، مجبورم دوباره دانشگاه بروم و امتحان بدهم. اصلا ایرانی‌ها را چه به مسایل داخلی کشور عزیز ما افغانستان که تاریخش به پنج هزار سال پیش از قرن سنگ بر می‌گردد. ما تاریخ داریم، ما از خود افتخار داریم، ما خییلی داریم، آن‌قدر داریم که نود درصد مواد مخدر دنیا را تولید می‌کنیم، افتخار بسیار بزرگی که دولت ما در چند سال گذشته به آن دست پیدا کرده است. آهای مردم، سعی کنید که این افتخارات سرزمین دلیران و شیران را کسی از ما سرقت نکند و مثل سید جمال‌الدین افغانی، آن را از اسدآباد ایران بخوانند.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *