میگویند مردی مؤمن و خداترس یک گاو داشت و یک خر. خرش با آنکه از جای بسیار عالی فارغ شده بود، خیلی بیتربیت بود. هر روز میرفت علف گاو را میخورد، آخور را میلیسید و به جای خود رجعت مینمود. گاو روزبهروز لاغرتر میشد. مرد در عجب بود که بر گاو چه رفته که چنان بیچاره شده است. مدتی گذشت تا حقیقت بر او روشن شد. وقتی که فهمید لاغری گاو از حرص خر است و بیتربیتی خر از خلقت ناساز او و خلقت ناساز او کار ِ قادر متعال، دست به درگاه خداوند بلند کرد و گفت:
«خدایا! تو دانای بیهمتایی، قادر منانی، رییس شورای امنیت کایناتی، ما به این خر خیلی فرصت دادیم، اما تو میدانی که ایشان از همان صم بکم عمی فهم لایرجعونهای روزگار است. بر من منت بگذار و جان این خر آدمنشو را بستان».
فردای آن روز، مرد مؤمن به اصطبل رفت و دید که خر بیخیال نشسته و گاو به پشت افتاده و لنگهایش سیخ شده رو بهعرش. مرد هرچه سعی کرد جلو عصبانیت خود را بگیرد، نشد و با خود گفت:
«خاک بر سرت که با این همه ادعا و نَحنُ نَحنُ کردنت، فرق گاو و خر را نمیفهمی».
این قصه همین قدر بود. جالب هم بود، نه؟ مخصوصا آن قسمتش که مرد مؤمن عصبانی شده بود، خیلی جالب بود. زندگی همین است دیگر. آدم باید در این دو روز دنیا کوشش کند با مردم نیکی کند. هیچکس تا ابد در این جهان نمیماند. چه دارا باشی و چه گدا، سهمت از این دنیا فقط همان یک کفن است که آن هم معلوم نیست برایت برسد یا نرسد.
اما از آنجا که من معمولا سخنان حکیمانه میگویم، عدهای حتما سعی خواهند کرد معنای حکایت بالا را توسعه بدهند و از آن نتایجی غریب بگیرند و به نظر خود برای آن «شأن نزول» بسازند. آنهم در حالیکه این تلاشها واقعا غیراخلاقی نیز میباشند. ممکن است کسی بیاید و بگوید: «آها، فهمیدم. منظورش از آوردن این حکایت، موضعگیری رییس کشور ما در مورد منازعهی روسیه و اوکراین است».
برادر من! انصاف داشته باش. اگر میخواهی این حکایت را بهزور سیاسی کنی، اختیار داری. در غیر آن، شما را به خدا از کجای این حکایت چنین چیزی بیرون میآید؟ هرچیز که به هرچیز ربط ندارد؟ آدم باید مستند حرف بزند. حداکثر چیزیکه از این حکایت میتوان نتیجه گرفت (و این نتیجه هم هیچربطی به سیاست ندارد) این است که مثلا خر واقعا خر است. یا اینکه خر اگر سر در آخور گاو فرو میبرد، علف گاو را میخورد، یعنی خر با تمام خریتش این قدر شعور دارد که آنجا علفی هست که او بخورد، وگرنه او را بکشید هم سر در آخور گاو نمیکند. اگر خری سر در آخور گاو کند و هیچچیز به دستش نیاید (البته خر که دست ندارد)، دیگر آدم چه بگوید. در ضمن، اینکه مرد مؤمن از دست خر به خدا شکایت کرده بود، هم کاملا بیمعنا بود. شکایت از دست خر؟ این منطق است؟ کار خدا را ببین، فدایش شوم. با کشتن گاو فهمانده بود که اگر تو گاو نباشی، خر چطور میتواند علفت را بخورد. به بیانی دیگر، برای اصلاح خر باید تدبیری در مورد گاو اندیشید.
یک قصه و این قدر حاشیه؟ از دست شما دیوانه میشوم.