میرحسین مهدوی

یا احلی من احلامی

شطحیات میرحسین مهدوی
مهم این است که تو شیرین باشی، مهم این است که تو شیرینی. اصلا کل مسئله همین است. اصلا ادبیات و شعر کاری جز بیان این شیرینی نیست. کار من اعتراف به حلاوت نگاه توست، به شیرینی شأن و منزلتت. تو در همه‌ی زبان‌ها شیرینی، در همه‌ی بیان‌ها قند. چه فرقی می‌کند که تو را به نام‌های شیرینی در جام‌های ظریف زبان فارسی بریزم ‌یا به زبان‌های دیگر بگویم که تو شیرین‌تر از رویای منی. می‌دانی که رویا شیرین‌ترین جای جهان است. البته من هم می‌دانم که رویا جای خاصی نیست. منظورم این است که رویا قشنگ‌ترین جهان ممکن است؛ رویا جهان خاصی است که در آن می‌شود از همه‌ی قید و بند‌ها در امان بود. در رویا می‌توانیم به هر شکلی که دوست داشته باشیم، زندگی کنیم. این یعنی رها شدن‌، یعنی خلاصی از همه‌ی خاطرات تلخ، از همه‌ی پیش‌آمد‌های دشوار. وقتی که پا به دنیای رویا می‌گذاریم، انگار از همه‌ی رنج و غبارهای این جهان خاکی و فلزی رها شده‌ایم. البته که تن ما هنوز هم این‌جاست، در میانه‌ی جنگ و جدال سرب و آهن. اما خوبی کار در این است که روح ما، حس و عاطفه‌ی ما به جهان دیگری می‌رود. جهانی که می‌تواند زیبایی مطلق باشد.
در رویا می‌توان در یک ثانیه، در کمتر از یک آن، از دور‌ترین نقطه‌ی جهان به تو رسید. می‌توان برای رسیدن به تو پرواز کرد و برای پریدن به سمت تو، نیاز به پر نیست. انگار آسمان و زمین دست به دست هم می‌دهند تا من به تو برسم. انگار زمین دست از جاذبه‌اش می‌شوید و آسمان تصمیم می‌گیرد که اصططاک را ضرب در صفر کند؛ نه جاذبه‌ای، نه چسپندگی و نه هیچ. در همه‌ی جهان آفرینش فقط تو می‌مانی و من، فقط تو می‌توانی و من. به همین دلیل و هزاران دلیل دیگر، رویا شیرین و خواستنی است. شاید زیباترین عالمی باشد که خداوند آفریده است.
و چنین است که ادبیات در شرح جهان رویا از استعاره و مجاز استفاده می‌کند، از تلمیح و تصویر. اما کسی تا کنون به این مسئله‌ی عجیب پی نبرده است که معنای اصلی جهان رویا تویی. تو معادل آن جهان قشنگی. گویا همه‌ی خوبی‌های دنیای خواب دست به دست هم داده و توانسته‌اند فقط یک لحظه از بودن تو را رقم بزنند. به همین دلیل، به هر زبان که راز زیبایی تو را جار بزنم، همسایه‌های این جهان به‌خوبی می‌فهمند که منظور من از همه‌ی شعرهای بلند و کوتاه، مراد من از شعرهای سپید و سیاه تویی. تو حاصل جمع شادمانی و شعری.
سخن گفتن از تو، نوعی اعتراف است، نوعی تن دادن به طراوت تو، غرق شدن در موج‌های غریب، در غریبی موج‌ها. نوعی کنار آمدن با کناره‌های زندگی است. نوعی متین شدن متن است. متنی که از تو سخن می‌گوید، بی‌هیچ تردیدی، منطقی‌ترین شعر ممکن است. البته که سخن گفتن از شیرینی‌های تو ممکن است حسادت فرهاد را برانگیزد و خیال کند که دلبر او تنها‌ترین شیرین جهان است. شیرین حلاوتش از حد گذشت. شیرین از مرز زندگی عبور کرد. شیرین بی آن‌که بخواهد، یک روز از زندگی مرز گذشت و دیگر هیچ‌وقت نتوانست برگردد. فرهاد کاری جز کوه کندن نداشت. کوه‌ها شاید همان حلاوت شیرین بودند و کوه کردن برای فرهاد نوعی فریاد زدن زیبایی وصف‌ناپذیر شیرین بود، نوعی نوشیدن شیرین. به همین دلیل، فرهاد تا می‌توانست آن کوه‌های گرامی را کَند. اما وقتی که خبر تلخی از طرف شیرین به او رسید، کامش ناکام شد و چشمانش شبیه چشمه‌های کهنه و قدیمی کوچک و گرد. می‌گویند که فرهاد اصلا تشنه نبود، اما به ناگاه تیشه را برداشت که چیزی با فرق سرش در میان بگذارد. با تیشه نمی‌توان چیزی را ترجمه کرد. با تیشه فقط می‌توان به تجربه‌ی تشنگی نشست. شاید منظور فرهاد هم همین مسئله بوده است. شاید فرهاد می‌خواسته که سرش را به زبان دیگری ترجمه کند. شاید گناه اصلی به گردن ترجمه باشد. به هر حال، فرهاد با تیشه‌ای محکم سرش را به فرق کوبید. نه ببخشید، منظورم این بود که فرهاد سرش را محکم به فرق تیشه کوبید. فرهاد به‌سرعت برگ و باد از دست خودش رفت و ناگهان در عزای خودش نشست. فرهاد که رفت، جای شیرین خالی شد و جای خالی شیرین را با هیچ‌شکری هم نمی‌توان پر کرد.
حالا حرف من این است که تو شیرین‌تری، شیرین‌تر از همه‌ی شیرین‌های تاریخ، تاریخی‌تر از همه‌ی خاطرات خوب و دوست‌داشتنی. به همین دلیل، تو را به هر زبان که بخوانم، شیرینی، شیرین‌تر از همه‌ی شربت‌هایی که سال‌هاست به درجه‌ی رفیع شهادت نایل شده‌اند. تو از همه‌ی آن شربت‌ها شهادت‌تری. منظورم این است که از تو شیرین‌تر تاریخ به خود ندیده است. به همین دلیل، حلاوتی که تو داری، شیرین‌ترین معنای زندگی است.
فرهاد و شیرین به تاریخ پیوسته‌اند و تو تاریخ منی، تاریخ جهان من و جهان تاریخ من.