وقتی پدر گم می‌شود

وقتی پدر گم می‌شود

  • عارف یعقوبی

مروری بر کتاب «بازگشت؛ پدران، پسران و سرزمینِ‌ میان آن‌ها» اثری از «هِشام مَطَر» نویسنده‌ی بریتانیایی لیبی‌تبار

کتاب بازگشت (The Return) زندگی‌نامه یا شرح‌ حال از هِشام مَطَر، رمان‌نویس اهل لیبی است که در سال ۲۰۱۶ منتشر شد. سال ۲۰۱۷، جایزه‌ی معتبر «پولیتزر پرایز» در بخش زندگی‌نامه و خودزندگی‌نامه به این کتاب تعلق گرفت. کتاب‌های قبلی آقای مَطَر، رمان‌های «در کشور مردان» و «آناتومی یک ناپدیدشدن» نیز با استقبال روبه‌رو شده بودند. کتاب بازگشت که آخرین کتاب این نویسنده‌ی لیبی‌تبار است، شبیه یک بسته‌ای می‌ماند که چندین موضوع مهم و قابل تأمل در پیوند با احوال و اسرار و سرگذشت آدمی را در خود جای داده است: خانواده، جنگ، عشق، نفرت، بی‌پروایی، تبعید و زندگی زیر سلطه و فرمان‌روایی یک حاکم دیکتاتور. هشام مطر رمان‌نویس پخته و نکته‌‌دانی است. ساختار کتاب و شیوه‌‌ی روایتی که او از سرگذشت خانواده‌اش بیان می‌کند، در ذهن مخاطب اثرگذار، گیرنده و جذاب است؛ خواننده را با خود در لایه‌های زیرین ماجرا می‌برد، احساس برمی‌انگیزاند و کنجکاوی ذهنی می‌آفریند. داستان اصلی کتاب درباره‌ی «جبلا مَطَر»، پدر هشام مطر است که از سوی رژیم معمر قذافی، دیکتاتور قبلی لیبی، ربوده شده بود. در بخش‌های کتاب تاریخ، فرهنگ و خصوصیات جامعه لیبی با زیبایی و تسلط خیره‌کننده شرح داده شده که مخاطب بیگانه با تاریخ و رخدادها و تحولات لیبی به‌سادگی درک می‌کند که طی سال‌های اخیر در این کشور چه گذشته است. محتوای این کتاب، برای مخاطب افغانی آشناتر است و حس همزادپنداری ایجاد می‌کند. در افغانستان نیز، در جریان سال‌های جنگ و بی‌ثباتی، پدرانی گم شدند، پسرانی از خانواده‌های‌شان جدا شدند و زنان و مردانی زیاد تبعید و آواره شدند. قصه‌ی هشام مطر به‌نحوی با قصه‌ی ما افغان‌ها نیز شباهت دارد.

در جست‌وجوی پدر

داستان اصلی این کتاب سرگذشت یک خانواده‌ی مخالف سیاسی رژیم معمر قذافی است: خانواده مَطَر. نویسنده‌ی کتاب بازگشت، در سال ۱۹۷۰ در شهر نیویورک آمریکا متولد می‌شود. پدر او جبلا مَطَر، یک دیپلمات و فعال سیاسی مخالف رژیم معمر قذافی است که قبلا به‌عنوان یک کارمندبلند پایه در دستگاه پادشاهی محمد ادریس سنوسی، اولین پادشاه لیبی، ماموریت داشته است. وقتی شماری از جنرالان لیبی به رهبری معمر قذافی کودتا می‌کنند، حکومت پادشاهی را سرنگون و در عوض جمهوری را روی کار می‌آورند، جبلا مطر به نمایندگی از دولت قذافی در سازمان ملل متحد به‌عنوان دیپلمات معرفی می‌شود. اما به مرور زمان به مخالفت‌هایش علیه دولت قذافی به‌صورت زیرزمینی ادامه می‌دهد تا این‌که مورد پی‌گرد و تعقیب مقام‌های دولت قذافی قرار می‌گیرد. از این‌که پدر خانواده مخالف سیاسی قذافی هست، نگرانی و ترس از ماموران و نمایندگان دولت قذافی روی زندگی این خانواده شدیدا سایه می‌افکند. اعضای خانواده همیشه نگران‌اند که اتفاق بدی نیفتد. سرانجام، پدر هشام مطر از سوی ماموران مخفی معمر قذافی ربوده می‌شود. پس از آن، هشام مطر حدود بیست سال در جست‌وجوی پدرش می‌گردد. در سال‌های اول، گه‌گاهی از پدرش نامه دریافت می‌کند، اما بعد از آن، هیچ خبری از او نمی‌شنود. این سال‌ها، سال‌های درد و رنج برای هشام مطر و خانواده‌اش است. وی نمی‌داند که پدرش زنده است یا مرده؛ نه‌ می‌تواند مردن او را بپذیرد و نه می‌تواند زنده ماندنش را قبول کند. گیج و پریشان است. هر روز و هر ماه و هر هفته در نیویورک و لندن به یاد و خاطره‌ی پدر می‌نویسد و فکر می‌کند و گفت‌وگوهای خیالی انجام ‌می‌دهد. در جایی از کتابش می‌گوید: «وقتی که پدر نه مرده است و نه زنده، وقتی که پدر یک روح است، اراده مهم است. من پسر یک مرد غیرمعمولی هستم. شاید فرزند یک مرد بزرگ. وقتی که من، شبیه خیلی کودکان دیگر، در برابر درک و احساس پدرم اعتراض می‌کردم، به این دلیل بود که من از پیامد عقاید او می‌ترسیدم. من نهایت تلاش کردم تا او را از مسیرش جدا کنم، اما بعد از بیست و پنج سال، مرگ و زندگی او برایم نامعلوم است.»

هشام مطر برای دریافت خبری از سرنوشت پدرش راه‌های مختلف را پی می‌گیرد، اما هیچ نتیجه نمی‌دهد. این ناتوانی در برابر یافتن خبر مرگ و زندگی پدر، دردناک و ویران‌کننده است. به‌نظر می‌رسد که این بی‌سرنوشتی پدر، تاثیرات زیاد روی اندیشه، باورها و سبک نوشتاری این رمان‌نویس مشهور لیبی‌تبار داشته است. چیزی که در متن هم احساس می‌شود. متن کتاب، گاهی بوی شاعرانگی می‌دهد؛ گاهی صدای غم و اندوه بلند می‌کند و گاهی احساس گیجی و سردرگمی برمی انگیزاند. چیزی که ممکن است تنها آدم‌های با سرنوشت و گذشته‌ی هشام مطر به‌خوبی روایت کنند؛ کسی که بیش از بیست سال نمی‌داند پدرش مرده است یا زنده. این قصه‌ی پرماجرا و دردناک، خواننده را نیز با خود می‌برد؛ برای سفری در جست‌وجوی یک پدر گم‌شده.

هویت

هشام مطر، نویسنده‌ای است که چندین هویت دارد. در نیویورک متولد شده، شهروندی بریتانیایی دارد و اصالتا اهل لیبی است. دوران کودکی‌اش را در شهر طرابلس پایتخت لیبی، در شهر قاهره پایتخت مصر، در نیویورک امریکا در رفت‌وآمد بوده است. در پانزده سالگی به لندن می‌رود. آن‌جا شامل مکتب می‌شود. مسأله‌ی هویت، در متن کتاب او خود را پیوسته برجسته می‌کند. گم‌شدن پدر او این مهم را ابعاد تازه‌تری می‌دهد و عمق درگیری‌های ذهنی او را نسبت به هویت بیش‌تر می‌کند. او هرچند عربی نمی‌نویسد، اما جهان درون او بیش‌تر درگیر لیبی و روزهای است که با پدرش در مصر و لیبی سپری شده است. همواره تعلق خاطر نسبت به سرزمین پدری‌اش در لای کلمات و جملات او دیده می‌شود. متن کتاب به‌گونه‌ای نوشته شده که در یک قاب کلان‌تر هویت آدم‌هایی را نشان می‌دهد که به‌دلایلی مختلف از سرزمین‌های اصلی خود بی‌جا می‌شوند؛ در شهرهای مختلف و فرهنگ‌های مختلف بزرگ می‌شوند؛ غذاهای ناآشنا می‌خورند؛ در شهرهای بیگانه دانشگاه می‌روند و کتاب می‌نویسند. مطر در جایی از کتابش با اشاره به مسأله هویت می‌نویسد: «تا هنوز برایم خیلی روشن نيست كه چرا من که در یک خانواده‌ی آزاد و مهربان زندگی می‌کردم، در پانزده سالگی تصميم گرفتم مصر و دوستان و اسب‌ها و دریای مدیترانه و آن سگی را که با دستان خودم غذا می‌دادم و مهم‌تر از همه اسمم را رها کنم و هزاران کیلومتر دورتر پرواز کنم و در یک شهر بزرگ و خانه‌ی سنگی و سرد با چهل پسر انگلیسی زندگی کنم. جایی که اسم من گاهی رابرت است و گاهی باب و روی زمین نمناک از باران و زیر آسمانی که هرگز صاف نمی‌شود.»

زندگی در سایه‌ی یک دیکتاتور

کتاب بازگشت، روایت دسته‌اول از زندگی زیر سایه‌ی حکومت دیکتاتوری ارائه می‌کند؛ حکومتی که هیچ انتقاد و نگاه مخالف را برنمی‌تابد و برای سرکوب و نابودی صداهایی مخالف بسیار قاطع و بااراده است. در این کتاب شرح از رفتارهای معمر قذافی، رهبر پیشین لیبی را می‌خوانیم: او نه تنها در داخل کشور، بلکه در خیلی از کشورهای خارج به‌دنبال سرکوب و نابودی مخالفان سیاسی خود می‌رود و توسط نماینده‌ها و ماموران استخباراتی خود تلاش می‌کند همه کسانی را که مخالف او بوده شکنجه، زندانی و یا به قتل برساند. بیش‌تر زندانی‌های دولت قذافی از زندان زنده بیرون نمی‌شوند. ماموران دولت همیشه در تلاشند تا تبلیغات و پروپاگاندای دولتی را برای مردم پخش و نشر کنند. به‌عنوان نمونه، در زندان تحت کنترل دولت قذافی، برای زندانی‌ها ساعت‌ها سخنرانی‌های قذافی پخش می‌شوند. بلندگوها را در سقف دهلیزهای زندان نصب می‌کنند و از ساعت شش صبح تا نیمه‌های شب از طریق این بلندگوها سخنرانی‌های معمر قذافی را پخش می‌کنند و گاهی هم آهنگ‌هایی پخش می‌کنند که شعار و تبلیغات حمایت از قذافی است. به روایت کتاب بازگشت، قذافی در زمان حاکمیت خود نه‌تنها شخص مخالف سیاست‌هایش را آزادی نمی‌دهد، بلکه اعضای خانواده و دوستان و نزدیکان آن شخص را نیز مورد اذیت‌وآزار قرار می‌دهد و زندگی را برای‌شان دشوار و محدود می‌کند. به‌عنوان نمونه، آقای مطر در بخشی از کتاب بازگشت می‌گوید: «رژیم لیبی تقریبا تمام اعضای خانواده‌ی ما را از سفر خارجی منع کرده بود. این یکی از روش‌هایی بود که کارمندان رژیم برای مجازات پدرم و دیگر اعضای خانواده‌ی ما به‌کار می‌گرفت. باورهای سیاسی پدرم باعث شده بود که دولت هیچ یکی از مردان اعضای خانواده‌ی پدرم را به کار استخدام نکند و بورسیه‌های تحصیلی ندهد.»

جنگ در خاورمیانه

این کتاب علاوه‌ی این‌که سرنوشت یک خانواده را بیان می‌کند، به‌صورت ضمنی وضعیت جنگ و سال‌های ناامنی در کل خاورمیانه را نیز شرح می‌دهد: جنگ، مهاجرت، از دست‌دادن نزدیکان و از هم‌پاشیدگی زندگی نرمال اقشار مختلف مردم. بخش این کتاب به جنگ داخلی لیبی اختصاص دارد که در سال ۲۰۱۱ در پی اعتراضات و شورش مردمی علیه معمر قذافی اتفاق افتاد. کتاب بازگشت با جزئیات روایت می‌کند که وقتی جنگ در یک شهر و منطقه اتفاق می‌افتد، دیگر هیچ چیز سر جایش باقی نمی‌ماند. شفاخانه‌ها درست کار نمی‌کنند، دانشگاه‌ها تعطیل شده و دوستان و نزدیکان از هم جدا می‌شوند. وقتی جنگ به خانه‌ها نفوذ کند، دیگر کسی پروای کس دیگر را ندارد؛ دوست و رفیق و آشنا نمی‌شناسد و هرکس به سمتی در حرکت می‌شود. برخی‌ها که از سوی رژیم قذافی در گذشته اذیت‌وآزار دیده‌اند، در صف مخالفان او می پیوندند؛ کسانی که توان و مجال بیرون شدن از ساحه‌ی جنگی را داشتند، فرار می‌کنند؛ بخش دیگر مردم که به‌نحوی با رژیم وفادار بوده در کنار نیروهای دولتی باقی می‌مانند. هرج و مرج بر شهرهای لیبی حاکم می‌شود.

وقتی شرایط کمی بهتر می‌شود، هشام مطر بعد از بیست‌ویک سال برای اولین بار به لیبی بازمی‌گردد تا خبری از مرگ و زندگی پدرش دریافت کند. اما هیچ یکی از تلاش‌هایش نتیجه نمی‌دهد. هشام باخبر می‌شود که برخی نزدیکانش از جمله «آیزو» پسر کاکای او که یک جوان کم‌تجربه است، سلاح برداشته و علیه رژیم قذافی می‌جنگند. آیزو که با دوست نزدیکش «مروان» در خط اول جنگ می‌کنند، شرایط سخت دارند. در یکی از روزهای جنگی، مروان در خط نبرد از سوی هواداران رژیم قذافی مورد حمله قرار می‌گیرد و در سینه و گردن و سرش مرمی اصابت می‌کند. آیزو او را در یکی از شفاخانه های شهر«زلیتن» می‌برد، اما کاری از دست دکتران بر نمی‌آید؛ مروان جان می‌دهد. آیزو، دوست نزدیکش، جسد مروان را با دشواری‌های تمام به شهر «مصراته» انتقال می‌دهد. چرا؟ چون «آنها با هم تعهد کرده بودند که اگر یکی‌شان کشته شود و دیگری زنده باشد، به پاس وفاداری، جسد رفیقش را در شهری دفن کند که برای اولین‌بار باهم آشنا شده بودند.»

روزهای بعد، آیزو نیز با ضرب گلوله جان می‌دهد.