یادداشت‌های کافه‌نشینان کابل؛ «غم زمانه خوریم یا فراق یار کشیم؟»

یادداشت‌های کافه‌نشینان کابل؛ «غم زمانه خوریم یا فراق یار کشیم؟»

تنهایی انسان شاید در تمام شهرهای جهان غم‌انگیز باشد، اما در شهر کابل از جنس دیگر است. فکرهای یک‌نفره در این شهر، گفت‌وگوی یک‌طرفه‌ی آدمی با اشیا و هجوم بی‌شمار خبرها و عددها و تقابل با دیگریِ صامتی از جنس سنگ و سیمان و خاک و خون و مغازه است. ‌کابل این شهر آبله‌ها و تاول‌ها آکنده از انسان‌های تنها و دربَدری‌ست که در فقدان غم‌انگیز «طبیعت» و «همدردی» روزبه‌روز گوشه‌گیر‌تر می‌شوند. غم‌انگیزتر از آن اما این است که هیچ راهی برای فهم تک‌گویی‌های درونی انسان در این شهر باز نیست. هیچ شعری، فیلمی، داستانی، عکسی، تحقیقی، آماری موجود نیست تا بتوان به وسیله‌ی آن حجم تنهایی و میزان اندوه را در این شهر اندازه گرفت. اما تا چشم کار می‌کند، خیابان‌ها، پل‌ها، شفاخانه‌ها، کارخانه‌ها، زندان‌ها و کافه‌ها پر است از تنهایی و زخم و دلهره و دلتنگی. به‌خصوص کافه‌های‌های این شهر که «چون بیمارستانی هر روز از درد مردم پر و خالی می‌شود.»

در سال‌های اخیر رشد کافه و کافه‌نشینی در کابل شگفت‌آور بوده است. حالا در محله‌های مختلف کابل از جمله پل سرخ، کافه‌هایی است که از ساعات ابتدایی صبح تا پاسی از شب فعال است و رفت‌وآمد در آن‌جا جریان دارد. بر خلاف انتظار اما این کافه‌ها فقط محل تردد روشنفکران، ادیبان و هنرمندان نیست، بلکه محل تردد گروه‌های سنی مختلف با دیدگاه‌ها و سلایق گوناگون است که تمرین با‌هم‌بودن و گفت‌وگو و تعامل مدنی و اجتماعی می‌کنند؛ بستری که فضای خشک و رسمی مهمان‌خانه‌ها و چای‌خانه‌ها را شکسته و توانسته است سبک جدیدی از تعاملات اجتماعی را پدید آورد.

این رشد دلایلی معلوم و نامعلومی زیادی دارد. یکی از آن‌ها شاید این باشد که کافه‌ها پناهی است برای طیف وسیعی از ساکنان این شهر که ساعات از روز از قطار پرسرعت زندگی پیاده شده و از شلوغی شهر کنار می‌کشند، اما جای جز کافه‌ها برای توقف ندارند. به همین خاطر نشستن در کافه‌ها با همه‌جا فرق دارد. با خانه، با مسجد، با رستورانت و حرف‌های که در کافه‌ها زده می‌شود و فکر‌های که در کافه‌ها به سراغ آدم می‌آید در هیچ جای دیگری محسوس نیست.

کافه سیمپل

چند روز پیش، نزدیکی‌های غروب وارد کافه‌ای ‌شدم که اگرچه تابلوی بزرگ یا نمای بیرونی پرجلوه‌ای ندارد، اما برای تمام افراد با هر اندیشه و دیدگاهی در آن میز و چوکی وجود دارد. شاید دیده باشید. اسمش کافه «سیمپل» است. در حوالی چهار راه پل سرخ موقعیت دارد. در یک ساختمان نسبتا نو که طراحی مدرن به آن روح تازه‌ای داده است. روی میزها و لب پنجره‌هایش گل‌های کاکتوس صف کشیده‌اند. دیوارهایش پر است از نقش و نگار.

در آن‌جا هرقدر هوا تاریک‌تر می‌شود، فضایش بیش‌تر جان می‌گیرد و صدای پچ‌پچ‌ها و گفت‌وگوهای چندنفره از لابه‌لای موسیقی بی‌کلام و از پشت میزها و چوکی‌های کوچک شنیده می‌شود. به ظاهر همه دارند در کمال صفا و صمیمیت باهم می‌گویند، می‌خندند و شوخی می‌کنند، ولی اگر به دقت به اطرافت نگاه کنی، چند نفری را خواهی دید که گوشه‌های کم‌نور و میزهای کنج کافه را ترجیح داده‌اند و ساکت و آرام سر جای‌شان نشسته و چشمان‌شان به نقطه‌ی نامعلومی دوخته شده‌‌اند. انگار که فرسنگ‌ها از جایی که نشسته‌‌اند، فاصله دارند. آن حالِ ناخودآگاه، حقیقی‌ترین شکلِ بودنِ آنان است. آن حال ناخودآگاه دقیق‌ترین شکل بودن یک انسان شهری است؛ حالی که یک‌ آن، در بین شلوغ‌ترین اجتماعات بشری در جان آدم هبوط می‌کند و آدم را یک‌باره به این ادراک می‌رساند که چقدر تنهایی‌اش عمیق و فهمش برای دیگران منتفی است.

آن روز، وقتی می‌خواستم کافه را ترک کنم، چشمم به تخته‌ای افتاد که نزدیک درِ ورودی بر سینه‌ی دیوار کافه چسپانده شده بود. روی آن صدها ورق کوچک‌کوچک همچون برگ‌های یک درخت آویزان بود. از کافه‌دار پرسیدم این‌ها چیست؟ گفت یادداشت‌های کسانی که می‌آیند این‌جا. گفت ما این کاغذها را با یک قلم این‌جا گذاشته‌ایم، هرکس هرچیزی که دلش خواست می‌نویسند. با شنیدن عبارت «هرکس هرچیزی که دلش خواست…»، احساس کردم روزنه‌ی کوچکی برای فهم تک‌گویی‌های درونی کافه‌نشینان یافته‌ام. از کافه‌دار خواهش کردم آن‌ها را به من امانت بدهد تا با مرور آن‌ها شاید از حال و هوای کافه‌ها وکافه‌نشین سر دربیارم. کافه‌دار قبول کرد و من آن‌ها را با خود آوردم و روی میز کارم پهن کردم.

در مجموع 350 یادداشت بود. به گفته‌ی مینا رضایی، صاحب کافه‌ی سیمپل، نخستین یادداشت هفت ماه پیش، در زمستان 1397 نوشته شده است. بیش‌تر یادداشت‌ها به زبان فارسی و مواردی با گویش تهرانی بود. یاد‌داشت‌های انگلیسی هم کم نبود ولی به زبان پشتو چندتایی بیش‌تر نبود. من اما فارغ از نوعیت زبان، آن‌ها را به دو دسته‌ی «عاشقانه» و «انگیزشی» تقسیم کردم. هرچند دوست داشتم به دسته‌های، سیاسی، اجتماعی، فلسفی، روشنفکرانه و غیره دسته‌بندی کنم، اما یادداشتی با این مضامین نیافتم. 137 یادداشت عاشقانه و 109 مورد فقط انگیزیشی بود. مابقی یا برای خود کافه نوشته شده بود و یاهم یادداشت‌های بود شوخی‌آمیز. یادداشت‌های شوخی‌آمیز و یادداشت‌های که برای کافه نوشته شده بود، از نظر من معنای خاصی نداشت، بنابر‌این چند مورد فقط از یادداشت‌های عاشقانه و انگیزشی را شریک می‌کنم.

یادداشت‌های عاشقانه

به‌نظر می‌رسد کافه‌ها در افغانستان بیش‌تر از این‌که مکانی برای مباحث روشنفکری باشد، محلی برای قرارهای عاشقانه است، اما این یادداشت‌ها نشان می‌دهد که این قرارها و مدارها بیش‌تر موجب دل‌شکستگی‌ست تا آسودگی خاطر. با این یادداشت شروع می‌کنیم: «یکی معمولا میاد این‌جا که خیلی بامزه می‌خنده. امیدوارم همیشه با حال بخندی!» نویسنده‌ی این یادداشت ظاهرا در حال عاشق‌شدن است، اما نویسنده‌ی یادداشت بعدی رسما عاشق شده است و حالا در پی توجیه آن است: «اگه توی قلبت عشق نداشته باشی، هیچی نداری! نه رویایی! نه داستانی! هیچی!» نویسنده‌ی یادداشت دیگر اما احساس می‌کند از شدت عاشقی مثل یک پوپک سرمازده شده و نیاز به گرمای وجود معشوق دارد. «تو اگر باز کنی پنجره‌ای سوی دلت/ می‌توان گفت که من چلچله‌ی باغ تو‌ام/ مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف/ سخت محتاج به گرمای توام.»

نویسنده‌ی یادداشت دیگر هر روز به کافه می‌آید ولی جای معشوقش خالی است: «هر موقع این‌جا می‌آیم، جات خیلی خالیه.» یادداشت‌نگار بعدی هم مثل این یکی تنها مانده و در تنهایی سیگار می‌کشد و رنج می‌برد: «بی تو سیمپل حال نمیده، حدیث جانم، شریک سیگارم!» نفر بعدی اما هم تنهاست و هم کاملا بی‌خبر است از معشوقش: «یاد تو می‌وزد ولی بی‌خبرم ز جای تو.»

کافه‌نشین دیگر اما دلش خوش است که روزی به همین نزدیکی‌ها عشقش از راه می‌رسد و با او حرف می‌زند: «دل‌خوش به اینم که یه روزی به همین روزای نزدیک، بیایی بگی که چی تو دلت می‌گذرد!» امیدوارم این آدم به اندازه‌ی آدم بعدی صبور باشد. آدم بعدی خیلی وقت است که منتظر است ولی دلدارش نمی‌آید: «دیری‌ست که دلدار نیامد.» نفر بعدی اما از فرط انتظار بی‌حوصله شده است و از خود می‌پرسد: «غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟»

قصه‌ی یادداشت‌نویس دیگر اما جدی‌تر است. او برای آمدن معشوقش دعا می‌کند: «از خداوند می‌خواهم دفعه‌ی دیگه همرای تو بیایم.» نفر بعدی اما گریه و زاری راه انداخته و فنجانش را از اشک پر کرده است: «همه چیز را، هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه! چای می‌نوشم که با حسرت فراموشت کنم/ چای می‌نوشم، ولی از اشک فنجان پر شده ست.» یادداشت بعدی جالب‌تر است. در این یادداشت ظاهرا معشوقه وعده داده که بخیر می‌آید، اما نیامده است: «ماهی روز برفی، امروز بد انتظارم گذاشتی» معشوقه‌ی یادداشت‌نگار بعدی آمده، رو‌به‌رویش نشسته، ولی هر دو به ادامه‌ی رابطه جور نیامده است. در نهایت این نفر نوشته است «کات».

نفر بعدی عصابش خراب است: «چه خوب است که ندارمت.» نفر بعدی هم مدتی است که قطع رابطه کرده، ولی ظاهرا پشیمان است و نمی‌تواند از پس غم شکست عشقی بر بیاید: «نفیس، فراموش کردنت کار من نبود!» نفر بعدی اما شب‌ها کابوس می‌بیند: «این که تو را از دست بدم، کابوس من بود!»

درحالی‌که او کابوس می‌بینید، یک نفر دیگر جای یار قبلی‌اش را با یار تازه پر کرده است و «ایشاالله» روز یک‌شبنه اولین دیدارشان است: «اولین دیدار با دوست دختر جدیدم ایشاالله روز یک‌شنبه در همین‌جا» نفر بعدی اما اولین و آخرین ملاقاتش را در همین کافه تجربه کرده است: «اولین ملاقات در همین کافه شروع شد و آخرین ملاقات هم در همین کافه… بدرود محبوب من -S-»

یادداشت‌های انگیزشی

109 یادداشت از 350 یادداشت، جمله‌های انگیزشی بود. این جمله‌ها اما اصیل نبود. از تجربه‌های زندگی‌شده‌ی یادداشت‌نگاران ناشی نشده بود، بلکه مثل شماری از یادداشت‌های عاشقانه از این‌جا و آن‌جا به عاریه گرفته شده بود. سوال این جاست؟ نسبت کافه‌نشینی با این جملات چیست؟ آیا جمله‌های انگیزشی واقعا تاثیرگذار است؟

این نوع جملات که در شبکه‌های مجازی نیز طرفداران زیادی دارد، به ظاهر این حس را به آدم می‌دهند که انگار کار مفیدی انجام داده‌ است. یعنی حس خوب خواندن آن‌ها با حس خوب به ثمررساندن یک کار برابری می‌کند و اگر چنین چیزی درست باشد، آن‌وقت شرایط بسیار بسیار نگران‌کننده خواهد بود؛ چرا که باعث کاهش ظرفیت و تمایل افراد برای انجام‌دادن واقعی کارها می‌شود؛ چرا که ما با خواندن این جمله‌ها به اندازه‌ی کافی احساس خوب‌بودن می‌کنیم و نیازی به تلاش بیش‌تر نمی‌بینیم.

بزرگ‌ترین اشکال این جملات، مخصوصا وقتی توجه بسیاری را به خود جلب می‌کنند، این است که به ما این باور اشتباه را می‌دهند که می‌توانیم بدون این‌که کار خاصی انجام داده باشیم، به نتایج جذاب دست یابیم. اگر تمام کار مورد نیاز برای «عالی»بودن این باشد که عبارت «عالی باش» را بخوانید، پس احتمالا به این نتیجه خواهید رسید که «عالی»‌ هستید. شاید حتا آرزو کنید ای کاش این جمله را چند سال پیش خوانده بودید! اما تنها اثر این جمله این است که راه را برای «عالی»بودن واقعی مسدود می‌کند. عالی‌بودن که سهل است، این‌جا یادداشتی داریم که احساس زیبای پروانه‌بودن دارد: «پیله‌ات را بگشا! تو به اندازه‌ی پروانه شدن زیبایی!»

یادداشت‌نویس دیگر ظاهرا در مخمصه گیر مانده، اما امیدوار است: «بعد این شب تاریک، نوبت صبحه.» نفر بعدی اما به یک بار رسما در برابر مشکلات زمین خورده و حالا دوباره می‌خواهد بلند شود: «دوباره بلند می‌شوم. دوباره آغاز می‌کنم، اما قوی‌تر از قبل.»

به این یادداشت توجه کنید: «به سلامتی روزهایی که تنها بودم و سر خم نکردیم پیش هر دوست و نادوست.» نفر بعدی نیز چندان دل‌خوشی از آدم‌های دوروبرش ندارد «از همه من گریخته‌ام گرچه میان مردمم.» آدم بعدی همه را به سکوت دعوت می‌کند: «آدم‌های که سکوت را نمی‌فهمند، هیچ وقت هم متوجه توفان نمیشن.» یادداشت‌نویس بعدی انگار از توفان عبور کرده است، اما حالش زیاد خوب معلوم نمی‌شود: «حالم خوب میشه، نگران نباش». نفر بعدی حالش خیلی خوب است: «با گام‌های لرزان اما دلی لبریز از امید و هیجان برای شروع کاری، کارستان!»

یادداشت‌نویس بعدی توصیه کرده است: «زندگی بیرون از ما نیست. با خود صلح کنید. خود را دوست داشته باشید. با خود کنار بیایید. همین زندگی است.» و دیگری از قول محمود دولت‌آبادی نوشته است: «روزگار همیشه بر یک قرار نمی‌ماند. روز و شب دارد، روشنی دارد، تاریکی دارد، کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده، تمام می‌شود، بهار می‌آید.» نفر بعدی اما عصاب ندارد: «Life fuck me every day»

نفری بعدی یک سوال سنگین پرسیده است: «دل همه‌ی شما خوشه؟» و یک نفر انگار جواب او را داده است: «حتا در غم انگیز‌ترین زندگی‌ها نیز به لحظاتی درخشان برمی‌خوریم و حتا در میان شن و سنگ هم گل‌های کوچک شادی می‌روید.» و نفر دیگر نوشته است: «به‌دنبال خودت باش!»

یادداشت من

هرچند کافه‌های کابل از ابتدای پیدایش‌شان تا ‌کنون نتوانسته‌اند اقشار گوناگون جامعه (به‌ویژه‌ طبقه‌ی فقیر) را در‌بر‌بگیرند و کارکرد مؤثر اجتماعی در تمام ابعاد داشته باشند، اما وجود چنین مراکزی در نبود پارک و سینما می‌تواند به شادابی و پویایی چهره‌ی شهرها کمک کند و نیز در درازمدت به تعامل و گفت‌وگوهای جمعی و گروهی پیرامون مسایل مهم در حوزه‌های مختلف فرهنگی، اجتماعی، هنری و … بینجامد؛ فضایی که مردم بیش‌تر با هم مراوده کنند، حرف بزنند، تمرین بحث و گفت‌وگوی منطقی دور از عصبانیت و خشم را داشته باشند و روابط خشک و موزاییکی‌شان را به سمت پیوندهای عمیق عاطفی تغییر دهند.

هرچند حالا زود است به یک پاتوق مثل کافه در کابل محل فرهنگی لقب بست؛ چرا که بحث در چنین محافلی ویژگی‌های نقد را ندارد و من فکر می‌کنم کافه‌های کابل از ظرفیت کافی برای ایجاد فضاهای فرهنگی نقادانه برخوردار نیستند، اما گپ‌زدن و گفت‌وگو‌کردن در کنار هم و با هم، فراتر از هرگونه آموزش عمومی در مدرسه یا تلویزیون عمل می‌کند و با تکیه بر آنچه تا این جا گفته آمدیم، می‌توان گفت که کافه‌ها می‌توانند به‌مثابه‌ی ابزاری برای افزایش وابستگی و تعلقات اجتماعی و بالابردن روحیه‌ی نشاط و شادی در کاهش آسیب‌های اجتماعی مانند افسردگی و خودکشی عمل کنند.