تلفن زنگ میخورد. ساعت 9 و 50 دقیقهی قبل از ظهر است. بتول با اشارهی پدر گوشی را بر میدارد. صدای لرزان و پر اضطراب مادر است: «در شفاخانه حمله شده. انتحاری آمده. میخواهم بیایم خانه… به پدرت بگو یکی از فیلمرغها را نذر کند…»
دو سه دقیقه بعد، قربان خود را به تلفن میرساند. مکررا شماره میگیرد. کسی جواب نمیدهد. با عجله دست خود را در پشت یکی از دو فیلمرغ که در گوشهی حیاط در خاک میپلکند، به نیت نذر برای سلامتی ضمیره میکشد.
روز سهشنبه، 23 ثور قرار بود ضمیره برگهی مرخصی هدیه را بگیرد و هر دو سالم و صحتمند به خانه برگردند. با حملهی مهاجمان مسلح به بخش زایمان بیمارستان صد بستر داکتران بدون مرز در دشت برچی، ورق زندگی 24 نفر برگشت. ضمیره و 23 نفر دیگر نتوانستند زنده به خانه برگردند.
وقتی هادی، پسر بزرگ خانواده به خانه آمد، بهسفارش پدر شمارهی بیمارستان را گرفت. تلفن خاموش بود. هادی با عجله راهی بیمارستان. پدر که دلش قرار نداشت، روی ولچرش نشست و بهدنبالش از خانه بیرون زد. در نیمههای راه بود که زنگ پسر آمد: «اینجا طالبان آمده. جنگ است.»
هادی همراه سه تن از بستگان نزدیک تمام روز برای یافتن نشانی از احوال مادر بیشتر بیمارستانها را گشت. ساعت 5 عصر وقتی دوباره شمارهی تلفن مادر را گرفت، پاسخی شنید که زندگی را بر سرش آوار کرد: «کسی جواب داد و گفت شما چه نسبتی دارید. من گفتم پسرش هستم. گفت زندگی سرتان باشد، مادرتان شهید شده. فردا کاپی تذکرهتان را بیاورید و جنازهاش را از طب عدلی ببرید.»
قربان حسینی 32 ساله وسط حیاط خانهای گلی در یکی از محلههای فقیرنشین دشت برچی نشسته و نمیداند با چه کلماتی اندوه مرگ غیرمنتظرهی همسرش را که بر سر او و شش کودکش آوار شده، بیان کند. میگوید «سخت» است. این کلمه را سه بار پی هم تکرار میکند. انگار هیچ کلمهای «سختیی» نبودن ضمیره را بیان نمیتواند. در گلویش بغض میافتد: «تا حالا هیچ باورم نمیشود. دیگر همه یتیم شدیم. او همه چیزم بود. پدرم بهدردم نمیخورد، مادرم بهدردم نمیخورد. همان خانمم همهچیزم بود.» بعض گلو میشکند: «هر کاری کنی نمیشود. از یادم نمیرود. هر لحظه بهیادش هستیم. چطور چره خورد، نخورد؟ چه شد، نشد؟ چه دردی را کشید؟ چه دردی را تحمل کرد؟…میایم پیش بچههایم میگویم: هیچ گپ نیست. من هستم…»
به جز هادی، دیگر بچهها هنوز نمیتوانند اندوه سنگین بیمادری را حالا حس کنند. بهگفتهی پدر، بتول، ساعده، سلما و سخی فقط شنیدهاند که مادر «شهید» شده، اما نمیدانند این کلمه برایشان چه معنایی دارد؛ شاید در ته دل امیدوارند که در یکی از همین روزها مادر از در حیاط سر میرسد. هادی اما معنای این کلمه را خوب میداند: «همهچیز ما به دوش مادرم بود. صبح وقت بیدار میشد و نماز میخواند و به دکان خیاطی میرفت و شب بر میگشت. با پدرم همکاری میکرد. خرج و مصارف را تهیه میکرد. ما را میگفت بروید درس بخواند، کار نکنید، من خودم کار میکنم.»
قربان حسینی هشت سال قبل وقتی در ایران بنایی و چاکنی میکرد، در چاه افتاد و مهرهی کمرش شکست. این حادثه توانایی راهرفتن را از او گرفت و ویلچرنشینش کرد. وقتی به افغانستان بازگشت و به بخش توانبخشی سازمان صلیب سرخ در کابل مراجعه کرد، روزنههای امید به رویش باز شد. او میتوانست در این سازمان، حرفهای بیاموزد و با گرفتن قرضهی کوچک برای خودش کسبوکاری در گوشهای از کابل دستوپا کند. بههمین امید، زن و بچههای خود را از دایکندی به کابل منتقل کرد. در سازمان صلیب سرخ، حرفهی ترمیم موبایل را آموخت و در یکی از پسکوچههای دشت برچی، ترمیمگاهی راه انداخت. اما درامد این کار کفاف خرج و مخارج یک خانوادهی هفت نفری را نمیکرد. سالها در مذیقه زندگی کردند. تا اینکه یک سال قبل ضمیره آستین بر زد و حرفهی خیاطی آموخت. بعدا با راهاندازی یک کارگاه کوچک خیاطی، دست قربان را گرفت و چرخ ایستادهی زندگی را به حرکت درآورد. او همزمان دو شاگرد گرفت؛ دختران جوانی که معلول بودند و از درس و مشق هم محروم. حوا 29 ساله، حدود ده ماه قبل با ضمیره حسینی آشنا شد. او در این مدت در کنار ضمیره خیاطی میکرد و ماهانه بهطور متوسط از چهار تا پنج هزار افغانی درامد داشت: «ضمیره بسیار آدم خوب و خوشاخلاق بود. با او در مکتب سوادآموزی هم درس میخواندم. نصف روز با من کار میکرد و نصف روز با یک شاگرد دیگر که روی ویلچر از خانه کار میکرد. دو خواهر بودند، هر دو فلج بودند.»
در جریان قرنطینهی کابل که کسبوکار هردو خوابید، ضمیره برای تهیهی مخارج زندگی و پرداخت کرایهی خانه، از بانک 20 هزار افغانی قرضه گرفت تا بعد از رفع قرنطینه آن را همراه با سودش از سوراخ کوچک سوزن چرخ خیاطی درآورد و بپردازد.
ضمیره حسینی، 32 ساله یک هفته قبل از حملهی مهاجمان مسلح به بیمارستان صد تختی دشت برچی، ششمین فرزند خود را بهدنیا آورد. نوزاد، مشکل تنفسی و کمخونی داشت. بهسفارش داکتران نوزاد باید هفت روز بستر میشد. هفت روز به سر رسیده بود. هدیه بهبود یافته بود. اما پیش از اینکه ضمیره و هدیه از آنجا خارج شوند، مهاجمان سر رسید.
یک روز بعد از دفن مادر، دختر نوزاد را از بیمارستان اتاترک تحویل گرفتند. آدمهای زیادی کوبهی در قربان حسینی را برای نگهداری یا به فرزندی گرفتن هدیه، زدند. از جمله یک وکیل نسبتا پولداری که میتوانست او را در شرایط خوبی بزرگ کند. پدر قلبش لرزید. از ترس اینکه ممکن است دیگر آخرین یادگار ضمیره را نببیند به آنها اعتماد نتوانست. هدیه کوچک را به زوجی همولایت خود که 18 سال منتظر فرزند بودند، هدیه داد. پدر و مادر جدید هدیه حالا زوج بنایی است با حال و اوضاع نهچندان خوب.
«فعلا کاغذ نوشته کردهایم که هدیه دیگر از آنها است و قربان حق ندارد به هدیه بگوید که پیش من بیا.»
آقای حسینی، روی ویلچرش در حیاط خانهی محقری نشسته که دو ماه از کرایهاش بدهکار است و به آیندهی پنج کودکش فکر میکند که روی دستها و پاهای فلجش مانده است. بهگفتهی خودش داکتران گفته که نخاع او آسیب دیده و 70 درصد احتمال بهبودش وجود دارد. اما آقای حسینی بهدلیل ضعف مالی هنوز به هیچ کشوری برای درمان اقدام نکرده است.
«خودم نهایت تلاش خود را میکنم. من تنها کاری که بلدم ترمیم موبایل است. اگر این کار نشد از من دیگر چیزی بر نمیآید. نگران آیندهی فرزندانم هستم. تا توان داشته باشم حمایت میکنم که درس بخوانند».
سلما، فرزند 9 سالهی ضمیره و قربان، دانشآموز صنف سوم است. میگوید وقتی بزرگ شدم، پلیس میشوم: «میخواهم انتقام آنهایی که کشته شدند، بگیرم.»
ضمیره حسینی، برای مردم و مسئولان، مثل بقیهی قربانیان فقط یک عدد بود که با کشتهشدنش آمار قربانیان را از 23 به 24 تن افزایش داد، اما نبود او زندگی یک خانواده را ویران کرده، همانطوری که هر قربانی زندگی خانوادههایی را بدون صدا و در سکوت ویران میکند.