اشاره: گابریل گارسیا مارکز٬ از بزرگترین نویسندگان جهان اسپانیاییزبان، که جایزهی نوبل ادبیات را در سال ۱۹۸۲برد، پس از دورهای بیماری در ۸۷ سالگی جان سپرد. او دوسال بود که دیگر نمیتوانست بنویسد و در این اواخر مدتی در شفاخانه بود.
داستان صد سال تنهایی که شهرت او را جهانی کرد، میلیونها نسخه به فروش رفت و به بیشتر زبانهای دنیا ترجمه شد.
سیروس علینژاد
فرشتهی محافظ او در کودکی– چنانکه خود میگفت- یک پیرمرد بود؛ پدرکلانش. پدرکلان مهربان که او را به تماشای کوچه و بازار میبرد و همهچیز را نشانش میداد. قصهگوی بزرگ هم مادرکلانش بود که او را با قصههای اشباح و ارواح سرگرم میکرد. پدر و مادرش او را بزرگ نکرده بودند، تا هشت سالگی نزد پدرکلان و مادرکلانش زندگی میکرد و دنیای او به وسیلهی این دو ساخته شد. از اینروست که به قول یک روزنامهنگار، داستانهایش همواره با پیرمردی در حال انتظار شروع میشوند: «توفان برگ» با پیر مردی که نوهاش را به تشییع جنازه میبرد؛ «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» با پیرمردی که کنار اجاق سنگی نشسته، با حالتی حاکی از اعتماد و سادهدلی انتظار میکشد و «صد سال تنهایی» با پیرمردی که نوهاش را به کشف یخ میبرد. داستانهای مارکز پر از تخیل و خرافات اند و این همه از دنیای کودکی او میآید. خود نیز پدرکلان و مادرکلانش را آدمهایی پر از تخیل و خرافات توصیف میکرد.
او نویسندهای جادوگر بود که خواننده را هیپنوتیزم میکرد. کمتر نویسندهای چون او جادوی قصه را میشناخت. مانند «هرمان ملویل»، جوهر قصهگویی را در نهادش داشت، اما «آمیزهی مفتون کنندهی واقعگرایی و خیالپردازی» بر قصههایش رنگی میزد که در آثار هیچنویسندهی دیگری یافت نمیشود. آثارش سرشار از خیالپردازیهای شگفتی اند که تنها در متن داستانهای او میتوانند باورپذیر شوند.
در صد سال تنهایی رمدیوس خوشگله با تکاندن ملافهای که از روی بند رخت برمیدارد، به هوا میرود؛ در یکی از داستانهایش با زنی روبهرو میشویم که «از بس لطیف بود، با کشیدن یک آه میتوانست از میان دیوارها عبور کند»؛ در جایی دیگر، مرد بالداری به زمین میافتد و میکوشد سادهلوحان را متقاعد کند که او یک فرشته است، اما توجه مردم به زنی جلب میشود که به علت بدرفتاری با پدر و مادرش، تبدیل به عنکبوت شده است. در ماکوندو، شهری خیالی که داستان صد سال تنهایی در آن میگذرد، مردی میمیرد و تمام شب از آسمان گلهای زرد و سرخ میریزد و خون پسر او به هنگام مرگ در خیابان شهر به راه میافتد و خود را به مادرش میرساند.
مارکز در ۱۹۲۸ در کلمبیا به دنیا آمد. نویسندگی را در بیست سالگی با روزنامهنویسی آغاز کرد و بیست سال مداوم در هاوانا، نیویورک و پایتختهای اروپا برای روزنامههای امریکای لاتین خبر فرستاد. در چشم او روزنامهنویسی همان اندازه شرف داشت که نویسندگی. با این تفاوت که روزنامهنگاری حتا هیجانانگیزتر بود و مخصوص سالهایی که او میتوانست بیکله خود را درون هر ماجرایی پرتاب کند. از اینرو، در تمام عمر روزنامهنویسی را واننهاد. در سالهای جوانی به خبرنگاری روی آورد، چندی به دبیری وسردبیری پرداخت و آنگاه که نویسندهای مشهور بود، به تدریس روزنامهنگاری و تربیت روزنامهنگار مشغول شد. میان روزنامهنگاری و نویسندگی پیوندی میدید که همواره او را در سرزمین روزنامهنگاری نگه میداشت. روزنامهنگاری را حرفهی اصلی خود میدانست و باور داشت که «روزنامهنگاری آدم را در تماس دایم با واقعیت نگاه میدارد».
در ۱۹۵۵ زمانی که در روزنامهی «ال اسپکتادور» کار میکرد، به سراغ ملوانی رفت که از توفان دریا نجات یافته بود. گزارش او از دیدار ملوان چنان جذاب بود و چندان بر تیراژ روزنامه افزود که سردبیر او را خواست و پرسید، چند شمارهی دیگر مصاحبه ادامه خواهد یافت؟ پاسخ داده بود، یکی دو شماره. سردبیر گفته بود، حرفش را هم نزن، باید صد شماره بنویسی. مارکز آن گفتوگو را تا چهارده شماره ادامه داد.
این نقطهی آغاز گزارشنویسی و نویسندگیاش شد و حرفی که در آن گزارش بود، آغاز و فرجام سخنی که در داستانهایش با خوانندگانش در میان میگذاشت: مبارزهی انسانِ تنها با محیط دشمنانهی خویش.
دربارهی قصهنویسی و روزنامهنگاری چنین میاندیشید که اینها آموختنی نیستند. آدمها با چنین استعدادهایی به دنیا میآیند. «قصهگوها با این ویژگی به دنیا میآیند، نمیتوان از کسی قصهگو ساخت. قصهگویی، مثل خوانندگی، ذاتی است. آموختنی نیست. تکنیک چرا، آن را میشود یاد گرفت».
روزنامهنگاری نیز در چشم او پیشهای پرماجراست که نمیتوان آن را به کسی آموخت. روزنامهنگاری شغل نیست، «غده»ای است که «باید آن را زندگی کرد». به شاگردانش میگفت، چنین «حرفهای آموختنی نیست، اما میتوانم بعضی از تجربههایم را به شما منتقل کنم. نظریهای درکار نیست. واقعیت نظریه ندارد. واقعیت روایت میکند. باید از همین روایت یاد بگیریم».
خود وی در هردو کار استعداد بیاندازه داشت. تخیل شگفتیآفرین او در کار نویسندگی به او مدد میرساند و قدرت گزارشگری او به هر ماجرای مرده جان میداد. گزارشگری را پایه و مایهی قصهنویسی میدانست. پس از آنکه جایزهی ادبی نوبل را به دست آورد، در مادرید خبرنگار جوانی خود را به او رساند و از او تقاضای مصاحبه کرد. مارکز از خانم جوان دعوت کرد که روزی را با او و همسرش بگذراند. تمام روز به اینسو و آنسو رفتند، ناهار خوردند، خرید کردند، صحبت کردند، خندیدند و… غروب که به هوتل برگشتند، آن خبرنگار باز هم از او تقاضای مصاحبه کرد. «به او گفتم، باید شغلش را عوض کند. او داستان کامل را در اختیار داشت. گزارش در دستش بود».
میگفت: «گزارش، داستان کامل است، بازسازی کامل ماجراست». مصاحبهی مکتوب، گفتوگو با کسی است که حرفی برای گفتن دارد، اما «گزارش، بازسازی موشکافانه و صحیح ماجراست». از اینرو، ضبط صوت «وسیلهی پلیدی است، چون آدم به دامش میافتد و باورش میشود که ضبط صوت فکر میکند، اما ضبط صوت یک طوطی دیجیتال است؛ گوش دارد، اما قلب ندارد».
چنین است که او کلمات را از گوشهی جگرش بیرون میکشید و بر صفحهی کاغذ مینشاند. میدانست در کلمه جادویی هست که میتواند هیپنوتیزم کند. «نوشتن یک قسم هیپنوتیزم است. اگر موفقیتآمیز باشد، نویسنده خواننده را هیپنوتیزم کرده است. هرجا نویسنده تپق بزند، خواننده از خواب بیدار میشود، از هیپنوتیزم بیرون میآید و از خواندن دست میکشد».
نویسندهای بزرگ بود که از مصاحبه کردن و خودنمایی در مطبوعات بیزار بود. مانند روشنفکرنمایان جهان سومی، هر روز و هر هفته در مقابل دوربین خبرنگاران و عکاسان مطبوعات ژست نمیگرفت و دانش خود را بیحد جلوه نمیداد. «اگر در موقعیت فعلی زندگیام بخواهم به همهی سوالهایشان جواب بدهم، از کارم باز میمانم و ضمناً، دیگر چیزی هم برای گفتن نخواهم داشت».
داستاننویس بزرگی بود که آثارش نمیمیرند. «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد»، تجسم آرزوهای عمیق مردی است که بیهوده انتظار حقشناسی از جانب قدرتمندان را میکشد، در حالیکه تمام رفقایش آنقدر چشم بهراه این قدرشناسی ماندهاند تا مردهاند. در اینجا نیز مانند سرگذشت ولاسکوی دریانورد، جوان کلمبیایی، با مبارزهی انسان تنها با محیط دشمنانهاش روبهرو هستیم، منتها این بار، از نوع داروینیسم اجتماعی. «وقایعنگاری یک جنایت از پیش اعلام شده»، تجسم بیمانند نظریهای است که چگونه روایت کردن را از خود روایت مهمتر میداند؛ «صد سال تنهایی» شاهکار ریالیسم جادویی اوست. در بارهی آن سخن گفتن آسان نیست. بگذارید به جای هر سخنی، حرف خودش را نقل کنیم که خیلی ساده با آن برخورد میکرد. از او پرسیدهاند، آیا این نوعی تاریخ سورریالیستی امریکای لاتین است؟ و آیا گارسیا مارکز آن را چون استعارهای برای بشر مدرن و جوامع بیمار بشری به کار گرفته است؟ میگوید:
«به هیچوجه چنین نیست. قصد من فقط بازگفتن سرگذشت خانوادهای است که صد سال هر کاری از دستشان برمیآمد، کردند تا از تولد نوزادی که دم خوک داشته باشد، جلوگیری کنند و درست به خاطر همین تلاش، تولد این نوزاد سرنوشت محتومشان شد. از نظر ترکیب داستان، این طرح رمان است. اما دیگر آن اراجیفی را که از سمبولیسم دم میزند، به هیچوجه قبول ندارم: آشنایی که منتقد هم نیست، میگفت، علت محبوبیتی که این رمان در میان مردم یافته است، آن است که برای اولین بار زندگی خصوصی یک خانوادهی امریکای لاتینی را تصویر میکند… خوابیدنشان، حمام کردنشان، آشپزخانهیشان و همهی گوشه و کنار خانهیشان را نشان میدهد. … در هرحال، علت گیرندگی کتاب این بوده و نه آن خزعبلاتی که میگویند از سرنوشت بشر حکایت میکند».
صد سال تنهایی سرشار از شگفتیهایی است که در نوشتهی او باورپذیر شدهاند. معتقد بود تمام شگفتیهای داستانهای او از متن واقعیت زندگی روزمرهی مردم امریکای لاتین میآیند. بارها گفته است، احساس شگفتی و غرابتی که در بسیاری آثار امریکای لاتین وجود دارد، نه زاییدهی تخیل بیمارگونهی ادبی، بلکه بازتاب واقعیتهای پیچیدهی زندگی امریکای لاتین است.
قصهگویی را دوست داشت، چون از شنیدن قصه لذت میبرد. قصهگویی برایش نوعی شعبدهبازی بود. «من وقتی داستانی را برای جمعی تعریف میکنم، لذت میبرم. درست مثل شعبدهبازی که از کلاهش خرگوش درمیآورد». حقیقتا هم او ساحری بود که در قالب داستاننویس ظهور کرده بود.
با همهی قدرت آفرینندگی، از حیث سیاسی دچار اندیشههای نامتوازن بود. با دیکتاتوری مخالف بود، اما فقط از نوع سرمایهداری آن. با دموکراسی هم میانهای نداشت. زمانی که پینوشه در چیلی کودتا کرد، او اعلام کرد، دیگر داستانی به چاپ نخواهد سپرد. رفاقت خود را تمام عمر با کاسترو نگهداشت. پس از زندانی شدن یک شاعر کوبایی و انتشار اقرارنامهای که به شیوهی استالینی گرفته شده بود، روشنفکران فرانسوی که همیشه پشتیبان انقلاب کوبا بودند، نامههای اعتراضآمیز به کاسترو نوشتند. مارکز امضا کنندگان نامهها را روشنفکران قلابی خواند که «در تالارهای ادبی پاریس ور میزنند».
از جوانی معتقد بود که سوسیالیسم تنها نظامی است که میتواند توزیع نابرابر ثروت را برطرف کند. به شوق دیدار از نظامهای سوسیالیستی به کشورهای اروپای شرقی رفت، اما ملت آلمان شرقی را «غمگینترین ملتی» یافت که در تمام عمرش دیده است. مردم آن سرزمین را در شرایطی یافت که «در هراس از پولیس زندگی میکنند»، ولی خود متنبه نشد. سفر او به مجارستان، درست چندماه بعد از قیام اکتبر– نوامبر ۱۹۵۶ و مداخلهی نظامی شوروی، تحولی در او پدید نیاورد و در گزارش خود به قول یک نویسنده، سر و ته قضیه را هم آورد. به جای درک توتالیتاریسم، وضع مجارستان را توجیه میکرد. «در پاییز پدرسالار» تصویر استالین را که در مسکو دیده بود (هنوز مومیایی استالین در کنار مومیایی لنین قرار داشت) «غرق در خوابی بدون پشیمانی» توصیف میکند که هیچچیز به اندازهی ظرافت دستها و ناخنهای ظریف و شفافش بر او تأثیر نگذاشته است.
در عوض وقتی به امریکا میرسد، از آنسوی بام میافتد. گرچه اعتراف میکند، ملتی که قادر است شهری چون نیویورک بسازد، هر کاری از دستش برمیآید، اما بلافاصله اضافه میکند که «این به هیچوجه به نظام حکومتی امریکا ربطی ندارد». گویی امریکا و نظام حکومتی آن را نه امریکاییها، بلکه مردم سرزمینهای دیگر ساختهاند. با وجود این، انکار نباید کرد که افکار سیاسیاش بر واقعگرایی داستاننویسیاش تأثیر ناگواری نمیگذاشت. نمونهی درخشان این واقعگرایی، گزارش جاندار «ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در چیلی» است که در آن قهرمانیهای یک چریک سوسیالیست، در برابر پیشرفتهای چیلی زمان استبداد پینوشه رنگ میبازد.
ذهن بیدار و تخیل سرشار، بارزترین تواناییاش بود که چشم اسفندیارش هم شد. دوسال پیش در خبرها آمده بود که دچار نسیان و زوال ذهن شده است. افسوس که خداوند هرچه به آدمی میدهد، سرانجام پس میگیرد.
خوشبختانه تقریبا تمام آثار مارکز به زبان فارسی ترجمه شده و نخستین کسی که فارسیزبانان خواندن آثار مارکز را به او مدیونند، مترجم نامدار، «بهمن فرزانه» است. تمام گفتآوردهای این مطلب نیز از سه منبع «رویای نوشتن» ترجمهی «مژده دقیقی»، «هفت صدا» ترجمهی «نازی عظیما» و «گابریل گارسیا مارکز» ترجمهی «فروغ پوریاوری» نقل شده است.
سرانجام این نویسندهی بزرگ جهان اسپانیاییزبان در روز پنجشنبه، ۱۷ آپریل ۲۰۱۴ در مکسیکو درگذشت. «جدید آنلاین»