خالق ابراهیمی
وقتی کوچک بودم، چندروزی که به عید میماند، با انگشتان کوچکم شروع به روزشماری میکردم تا عید برسد. شوق بود و شور. دستان مان را حنا میبستیم و گاهی هم پشت دست مان مینوشتیم، «عید مبارک!» حنا مختص به دختران نبود، پسران هم حنا میبستند. عید برای ما آزادی بود، عیدی گرفتن بود، بازی بود، نه مثل حالا که فرار از روزمرگی باشد. البته، اینبار تصمیم داشتیم که عید را مثل سابق تجلیل کنیم. خیر است که روزه نگرفته بودیم. حتما یاد تان هست که بخش مهم عید، عیدی گرفتن است. به هرصورت، از آن زمان تا حال تغییرات زیادی آمده است. حالا عید دیگر رنگ باخته است، روزهایی عید خوب شکمسیر بخواب تا خستگیهای کار در شود. با این حال، دست برادرم درد نکند. در این عید برایم تحفهای فرستاد، تحفهی عیدی!
فردا عید است و کالایم نیمهدوز است. حالا که کالا دوخته شده است و همه چیز آماده است، جنجال بر سر این است که چهارشنبه را عید بگیریم یا پنجشنبه. نامهها و اعلانات متفاوت دریافت میکردم. بالاخره در جمع تحایف، یکی خیلی خوب بود. میدانید چه بود؟ نه، نمیدانید. یک نامه با عنوان درشت از طرف برادر بزرگتر به برادر کوچک. البته زیاد تفاوتی با نامههای قبلی نداشت؛ مثلا گفته بود دیگر درس نخوان، تو خیلی کوچک بودی و من بزرگت کردم. دیگر وقتش رسیده که از کارهای کلان کلان دست بکشی. مکتب بسوزان، خانهات را ویران کن، راه سفر در پیش گیر و چیزهای دیگر. من که از خواندن این نامه کیف کردم. دلم میخواهد بعد از 2014، اگر قرار باشد که برادر بزرگتر با من جنگ کند، چنان بجنگم که در تاریخ نام بماند. آخر من تمام تلاشم و درس خواندنم برای این بوده است که از شر برادربازی خلاص شوم، در جامعه سهمی برای پیشرفت داشته باشم. همین این برادربازیها بود که کمر مارا شکست. از زمانی که خودم را میشناسم، هربار که خواستم چیزی بگویم یا بنویسم، با سیلی به دهنم کوبیدند و گفتند هنوز کوچکی، برو و گوشهای بنشین. حالا دیگر حوصلهی این گونه برادران را ندارم.
خوب همین چیزهاست که خوشی آدم را چندبرابر میکند. برای لحظهای پیش خودم فکر کردم. من چه کمبودی از فلانی دارم؟ وقتی او مرا نمیخواهد درس بخوانم و پیشرفتی در زندگی داشته باشم، من هم میتوانم چنین کاری را با او کنم.
بگذریم «خلیفه بلای ته بگیره»، وقتی میبینم که یک خانم با شش تا بچه میخواهند در چوکی پیش روی تکسی بنشیند تا پول یک نفر را به تکسیران بدهد، چقدر دل آدم میسوزد. وقتی قرار باشد که نتوانی پول تکسی بچهات را پرداخت کنی، به این دنیا نیار. آخر این زندگی خیلی سخت است. یاد یک فکاهی افتادم. یک هموطن ما برای سفرش موتر لازم داشت. خودش موتر نداشت و «گلاب به روی تان»، فقط یک «خرِ موشه» داشت. قسمتی از راه را خواست با موتر طی کند و قسمتی را باخرش برود؛ چون راه موتر به آن مسیر نبود.
برای راننده گفت: وطندار، خودم را با خر و خورجینم تا خود بدخشان چند میبری؟
راننده گفت: بیادر گُلم، از خودت 600 از خرت 300 و از خورجین هیچ نمیگیرم.
وطندار ما که لحظهای به چُرت فرو رفت، گیر مانده بود به این که، خر کلان است و از او 300 میگیرد، من که کوچکم و کموزن، از من 600 میگیرد، این دیگر چه قسم انصاف است. رفت و با موتروان گفت که وطندار، خودم را نیز خر حساب کن و 300 افغانی بگیر. حالا نمیدانم که موتروان ایشان را آدم حساب کرد یا خر، مسئله اینجا است که آدم در این سرزمین چندان بهایی ندارد. برای چندافغانی، هرانسانی امکان دارد خر شود و هر خری امکان دارد آدمتر از آدم شود.