خالق ابراهیمی
بیاندازه بزرگ شدهام. میدانید مردم متدین و دست بوس آغا، امروز وقتی در آیینه خودم را میدیدم، ناگهان آیینه ترک برداشت و مثل بودا فرو ریخت. نمیدانم از چه فرو ریخت، ولی من وقتی پیش فالگیر رفتم. ایشان گفت که شما بیش از حد بزرگ شدهاید. هوش و هواس تان جمع باشد که کسی چشم نزند. به فالگیر گفتم: آغا صاحب خود تان یک کاری بکنید، یک راه چاره نشان بدهید، آخر در این شهر شلوغ من چطوری به همه بنگرم که مرا چشم نزنند. آغا صاحب گفت که به خیالم تابلوی بیرون دروازه را نخواندی. اینجا غیر از فال گرفتن، تعویذ مینویسم و هرقسم مریضی که داکتر صاحبان از تداوی آن عاجز است، در این جا علاج میکنیم. شما هم به قریه که برگشتید، آنجا بگویید که مریضی نازا بودن خانمها نیز تدوای میشود.
من از این نبوغ آغا در حیرت افتادم. او چطوری فهمید که من دهاتیام و گفت وقتی به ده برگشتی، چنین تبلیغاتی بُکن. قُربان آغا و جد آغا و نُه پشت آغا شوم و هفتاد و دوبار دور آغا بچرخم، از این که مشکل مردم را با کمترین هزینه حل میکند. شما میدانید که داکتر صاحبان برای یک زُکام یک نسخهی چندهزاری نوشته میکنند. آغا صاحب فقط با صد و پنجصد افغانی و برای همیشه مشکلات مردم را از راه شرعی و دینی حل و فصل میکند. راستی برای من یک تعویذ نوشت که چشم نخورم و به تقاضای خودم یک تعویذ نوشته کرد که بعد از 2014 سالمِ سالم باشم و زندگیام را تا 50 سال دیگه گارانتی کرد.
اما یک چیزی دیگر از یادم رفت. از وقتی که خواب میبینم بزرگ شدهام و از روزی که آیینه شکست، یکی پشت دیگر نامههای فیسبوکی دریافت میکنم. چون وقت کم دارم، اکثرا نمیتوانم نامهها را بخوانم. فقط چندتایی از این نامهها را خواندم که محتوای زیر لحاف و ساعت 2 شب داشت. یکی از همان بیناموسها نوشته بود که ساعت چندشب جمعه زمین لرزهی قوی باشدت چنددرجهی ریشتر، تخت خواب رییس جمهور را لرزاند. رییس جمهور از این قضیه بهشدت نگران شد و پیش همین آغا صاحب که من رفته بودم، ایشان نیز رفت و حل مشکل کشور را از ایشان جستوجو کرد. خندهدار اینجاست که رییس جمهور از شدت وارخطایی تُنبان خود را فراموش کرده و با زیرپوشی مادر میرویس پیش مُلا رفته است. مُلا صاحب با دیدن این صحنه از شدت خنده جان به حق سپرده است و دُکان فانی را وداع گفته است.
بحث اینجا بود که من پیام دریافت میکنم. بعضی از این پیامها تهدیدآمیزاند. بعضیهای شان از خانوداههای نزدیکاند که بینهایت ارادت دارند. البته از کوچکی به من ارادت داشتند و میگفتند که آدم متفاوتی خواهید بود. به همین خاطر خالق نامم کردند. پیامهای عاشقانه نیز دریافت میکنم.
عزیزم، هرروز به یاد تو، میروم بازار میوه فروشی و چندکیلو بادنجان سیاه میخرم. میدانی، از روزی که با تو آشنا شدهام، بادنجان سیاه طعم دیگری یافته است.
به نظرم که این خانم محترم را نیز پیش فالگیر ببرم، آخر دردش خیلی شدید است. مشکل اینجاست که آغا صاحب دیگر نیست. نواسهاش در جایش کار میکند، ولی نمیفهمم که مهارت آغا را دارد یا نه. بازهم من از این بزرگی میگذرم. نه پیام تهدیدآمیز بدهید که حذف تان میکنم، همانطوری که بابا و اجدادت را حذف کردم و نه این نامههای بیمحتوای عاشقانهی افغانی را. به قول دوستان قلمیام، بدورد!