کابل‌نان؛ گداهای پیش روی هتل جمیل

کابل‌نان؛ تلاش‌های حلزون‌وار برای سفر حج

در امتداد دیوار محوطه‌ی پارک زرنگار، دقیق روبه‌روی لیسه‌ی استقلال، مردی پاهایش را از وسط پایه‌‌های یک «واکر حلزونیِ» بدون چرخ دراز کرده بود، با دو دستش از بازوی واکر گرفته بود، آن را به پیش هل می‌داد و خود را مثل یک حلزون از دنبالش پیش‌تر می‌کشید. «واکر حلزونی» اسم طبی عصای کمکی مخصوص برای سالمندان و افرادی است که قدرت عضلات اندام تحتانی آن‌ها كاهش پیدا كرده، دامنه‌ی حركتی زانو یا مچ پای آن‌ها كم شده و یا اختلال در تعادل و راه رفتن دارند. آن مرد اما طوری از آن استفاده می‌کرد که گویا کاملا فلج است.

پیش از این‌که خود مرد را ببینم، خط پهن و درازی را دیدم که روی سنگ‌فرش‌های گل‌آلود در امتداد دیوار پارک زرنگار کشیده شده بود و چاپ کفش‌های ره‌گذران روی آن نشسته بود و ننشسته بود. کمی که پیش‌تر رفتم خودش را دیدم. راهی را که او در نیم ساعت طی کرده بود، من در کمتر از یک دقیقه قدم زدم. وقتی به او رسیدم، متوجه تابلویی شدم که پیش روی واکر حلزونی‌اش آویزان شده بود. تابلو پارچه‌ی سفیدی بود که روی آن به ترتیب از بالا به پایین به سه زبان فارسی، اردو و انگلیسی این پیام با قلم توش سیاه‌رنگ نوشته شده بود: «صدقه. من می‌خواهم به حج بروم. از شما برادرها التماس دارم کومک کنید. به این کار خیر شرکت فرموده ثواب دارَین حاصل کونید.» در پایین تابلو آن‌جا که متن انگلیسی تمام می‌شد، این شعر نوشته شده بود: «گنج بخشش فیض عالم مظهر نور خدا/ ناقصان را پیر کامل کاملا را راهنما.» پاین این شعر به انگلیسی نوشته شده بود: «old is gold»

اگر کسی از روبه‌رویش می‌آمد، جز همین تابلو و قسمت زیرین دو تا چکمه‌ی نو دهقانی را که از زیر تابلو بیرون زده بود، نمی‌دید. صورت لاغر مرد با ریش، سبیل و ابروان پرپُشت و زردرنگ پُشت تابلو و سبد پلاستیکی که بالای عصا قرار داشت، پنهان بود. داخل سبد مقدار پول سیاه و دهی و بیستی انداخته شده بود. دو تا دهی من هم انداختم، بالای سکوی دیوار پارک نشستم و به کتاره‌های آبی‌رنگ فلزی تکیه دادم. او بیش از یک متر از دیوار فاصله داشت. گفتم بیا نزدیک باهم قصه کنیم. پرسید: «چه قصه؟» درباره‌ی زندگی و سفرت، از چه وقت تصمیم گرفتی که بخیر حج بروی؟ با صدای پایین چیزهای نامفهومی گفت که متوجه نشدم. پرسیدم چطور فلج شده‌ای؟ به چکمه‌هایش اشاره کرد که تا زیر زانوانش بالا آمده بود. گفت: «پاهایم خراب اس؛ استخوانش». گفتم هردو پایت؟ سرش را به علامت «بله» پس و پیش تکان داد. اصرار کردم نزدیک بیاید؛ سرش را به علامت «نه» به طرف چپ و راست جنباند.

‌می‌خواستم بدانم او کیست؟ چه سرگذشتی دارد؟ چرا فلج شده؟ چگونه هوای سفر حج با جمع‌آوری صدقه به سرش زده است؟ چرا یک بخش تابلویش به زبان اردو ست؟ با این همه سئوال اما او مثل علامت سوال آن طرف‌تر نشسته بود و نمی‌خواست حرف بزند. سکوت حقش بود. به همین خاطر خداحافظی کردیم. چند دقیقه بعد که داخل تاکسی پل سرخ نشسته بودم، فکری به ذهنم آمد؛ برایش یک معامله پیشنهاد می‌کنم. تاکسی هنوز پر نشده بود که پایین شدم و برگشتم. در برگشت به نهادها و افرادی فکر می‌کردم که از کمک به چنین آدم‌های احساس معنویت می‌کنند، به نوشتن فراخوانی برای او در فیسبوک فکر می‌کردم.

این بار در پیاده‌رو نبود؛ آن طرف‌ جوی، لب سرک تابلویش را طوری گرفته بود که موترها به آن توجه کند. مرا که دید، احساس کردم سراسیمه شده است. گفتم اگر سوال‌هایم را جواب بدهی، یک عکس و قصه‌ات را در فیسبوک نشر می‌کنم. شاید کسانی هزار، هزار برایت کمک کنند تا مخارج سفرت زود پوره شود. تعجب را در چشمانش خواندم. گفت بپرس؟ گفتم این‌جا نمی‌شود، برویم آنجا ـ به دیوار پارک اشاره کردم ـ  قصه کنیم. این‌جا بود که قصه‌اش مثل فیلم‌های «هیچکاک» ناگهان چرخش پیش‌بینی‌ناپذیری پیدا کرد. دیدم مثل یک انسان سالم می‌خواهد کنارم روی سکوی دیوار بنشیند. تکان خوردم. چون پشت سرم بود، ندیدم چگونه از جوی تیر شده است اما همگام با من از جوی گذشته بود. واکر حلزونی‌اش را لب سرک رها کرده بود. هنوز کامل ننشسته بود که متوجه شگفتی‌ من شد و از نشستن روی سکو پشیمان شد. آهسته روی زمین خزید. بیشتر از ۴۰ سال عمر نداشت.

یقین کردم آن‌گونه فلج نیست که او خودش را می‌کشد یا شاید اصلا فلج نیست، گفتم: «خب، حاجی صاحب؛ اسم شما چیست؟

«غلام نبی.»

بسیار خوب حاجی صاحب غلام نبی؛ پایت را چه شده؟ به جای این‌که جوابم را بدهد، گفت شماره‌ات را بده. گفتم شماره‌ی من چه به درد تو می‌خورد، تو شماره‌ات را بده که اگر کسی خواست کمک کند، زنگ بزند. دستش را در جیبش برد ولی زود پس کشید. گفت یاد ندارم. گفتم کجای استخوان پایت مشکل دارد؟ ممکن است به من نشان بدهی؟ به چهار دور و برش نگاه سریعی انداخت و گفت: «برو، از این‌جا برو.» گفتم اگر یک چکمه‌ات را لوچ کنی تا پایت را ببینم، برایت پنج‌صد افغانی می‌دهم. اول پول را می‌دهم، بعد تو چکمه‌ات را بکش. شروع کرد به خزیدن. طرف واکرش می‌رفت. تند‌تند خود را می‌کشید.

از جایم بلند شدم که سروصدایش بلند شد. چند نفر توجهش به ما جلب شدند. از جمله یک راننده که چرخ‌های موترش به سمت مرکز تجارتی گل‌بهار می‌چرخید، او سرش را از پنجره‌ی موترش بیرون آورد ولی وقتی دید اوضاع آرام است، پس کشید. حاجی نیز وقتی دید از دنبالش نمی‌آیم، دیگر سروصدا نکرد. فقط سرعتش را بیشتر کرده بود. حلزون‌وار می‌خواست از عرض سرک عبور کند. یک مرد میان‌سال که ده متر آن‌سوتر کنار دکه‌ی سیّار سیگار‌فروشی‌اش نشسته بود، ما را نگاه می‌کرد. بقیه بی‌توجه از کنار ما می‌گذشتند. وقتی از کنار سیگارفروش عبور می‌کردم، گفتم: آن آدم «جورتیار» است، خودش را به فلجی زده است. او گفت‌: «چه می‌کنی لالا جان؟ از راهت بورو. باز بریت کلان جنجال جور می‌شه.» حرفش را قبول کردم و از راهم رفتم. پارک زرنگار را یک دور زدم و دو باره برگشتم به همان‌جا. اثری از حاجی صاحب نبود.

این‌جا کابل جان است.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *