فراسوی بیداری رادیکال

فراسوی بیداری رادیکال

تحویل سال، تحول فکر و اندیشه

فریحه ایثار

تا چه زمانی منتظر دیگری باید بود تا دست‌گیرمان شود؟ چرا سفر زندگانی‌‌‌مان را که تکرارنشدنی و برگشت‌ناپذیر است با نقشه‌‌ی ترسیم شده‌‌ی دیگری باید طی کرد؟ مگر آن دیگری واقعا قادر خواهد بود که ما را به سوی ذهن خودآگاه‌ و«من»ی واقعی‌مان رهنمون سازد؟ چرا همواره در انتظار سرکشیدن منجی و رهبری برای تغییر و نجات‌ ما باید بود؟ مگر تاحال چند رهبر، چند برنامه و چند محفل نمادین توانسته حصارها و زنجیرهای بردگی ذهن و وجودمان را بشکند و ما را به سوی بیداری و رهابودگی سوق‌ دهد؟ بالاخره، کی قادر به رهانیدن‌ مان خواهد بود اگر ما خود به سوی رهایی و آزادی نشتابیم و گام نگذاریم؟ پاسخ روشن است: هیچ‌کس! جز آن «خودِ» آگاه که با شکستن ستون‌های سکوت و ایجاد تغییر نخست در خود، از درخودبودگی به برخودبودگی عبور می‌کند. و این عبور هرگز ممکن نخواهد بود مگر این‌که با «پرسش از خود»، باورهای انباشت شده، دروغین و عاریتی‌ خود را به چالش بکشانیم.

بنابراین، در آغازین سخن تمامی خواننده‌ها را به فراخوان «پرسش از خود» به عنوان کنش فردی دعوت می‌نمایم. «پرسش» به معنای به چالش کشیدن. به چالش کشیدن هر تصور و برداشتی که نسبت به خویشتن خویش داریم. نسبت به کیستی و چیستی، هویت‌، عقاید، باورها، بینش و دانایی خود. در کل باوری که نسبت به فردیت خویش داریم. «خود» در این نوشته ارجاعی‌ست به مجموع اطلاعات، عقاید و اندیشه‌ها در خود. پرسش از خود از این جهت مهم است چون که هر انسانی در جهان امروزی با انبوه از هویت‌های قالبی و قلابی که در جامعه وجود دارد مواجه است. هویت‌هایی که فردیت مستقل و نیرومند را از افراد قاپیده و مبدل می‌سازد به انسان فاقد فردیت آزاد، آگاه و توانا. بااین‌حال، طرح هر پرسشی که کمک‌ کند پوسته‌ی دروغینی را که شخصیت‌مان را پوشانیده دور زنیم و به سوی زیست حقیقی و راستین‌مان رهنمون شویم، ارزش‌مند است. گاهی شده از خود بپرسیم و بیندیشیم که من کیستم/چیستم؟ زن واقعی کیست؟ اساس واقعی و انسان بودن‌مان در چیست؟

ما در جهانی زیست داریم که با تمام قوت به وسیله‌ی نیروهای مختلف چون ایدئولوژی‌های سیاسی، دین، سنت و جامعه نه‌تنها که در تلاش کنترل فیزیکی انسان‌هاست بلکه می‌خواهد کنترل ذهن، هویت و فردیتِ فرد فرد جامعه را به دست گیرد. در جامعه‌ای که افراد در بین ذهنیت‌های گله‌ای و جمعی و سنت‌های قبیله‌ای قرار گرفته و به توده‌ی فاقد هویت و فردیت آزاد مبدل می‌شوند، افراد در قالب انبوده هویت‌های که ساخته‌ی اجتماع است جا داده شده و نقاب زده می‌شوند. در مقابل، افراد هم با همان قوت می‌کوشند این نقاب را حفظ نمایند. در برابر هجوم هویت‌زدایی جامعه نیستاده و آن را به چالش نمی‌کشند. این‌جاست که گسست در ناخودآگاه ما ایجاد شده و استبداد تاریکی سراسر وجودمان را فرا می‌گیرد. و با حفظ این ماسک شهامت «نه» گفتن را در برابر تاریکی‌های درونی و بیرونی از دست می‌دهیم، به ویژه زنان که چونان طعمه‌ی آماده‌ توسط اژدهای تاریکی و نیروی‌های محدودکننده آزادی در طول تاریخ بلعیده شده‌اند/ می‌شوند.

عمده‌ترین عامل بردگی افراد به ویژه زنان در برابر نیروهای محدودکننده آزادی و فردیت در جامعه‌ سنتی افغانستان بر می‌گردد به عدم «پرسش از خود»، چرا؟ چون هیچ‌گاهی ما «کیستی وچیستی»ای خویش را مورد پرسش قرار نداده‌‌ایم، در موردش نیندیشیده‌‌ایم و تلاش برای دانستن نکرده‌‌ایم. دانایی، اطلاعات، باورها و در کل پیش‌فرض‌هایی را که اساس تشکلِ وجود، هویت و «بودن» خویش می‌پنداریم به چالش نکشیده‌‌ایم. نگرش، بینش و عقاید خویش را نسبت به جنس خود دچار تحول و بحران هویتی نساخته‌‌ایم. آن‌چه را دیگران خواستند، ما هم با ژرفای وجود خویش خواستیم. هر ماسکی را که به صورت‌‌مان زدند، پوشیدیم. هر عقیده و باوری را که بر ما حقنه کردند، با دل‌وجان پذیرفتیم و باور کردیم. به هر سمت‌وسویی که سوق داده شدیم، بی‌درنگ و بدون پرسش به پای خود به آن‌سو قدم گذاشتیم. در نهایت، به رویکرد انتقادی، عقلانی و روشنگرانه نسبت به دانایی، وجود، هویت‌‌ و هویت جنسی خود که در حقیقت قالبی و قلابی‌اند، ‌دست نیافته‌ایم. این‌‌گونه در حصار سوی تاریک و ناخودآگاه خویش درآمدیم. این گونه بندهای ابژگی، شی‌وارگی، بردگی و بندگی و استبداد را دور خویش تابیدیم و مبدل شدیم به توده‌ی منفعل، فاقد هویت و فردیت مستقل. چنان‌چه جان استوارت میل می‌گفت: «هراس من از روزی است که پس از برداشتن یوغ استبداد بندهای بیرونی آزادی، آزادی درونی خود را از دست دهیم و با دستان خود نابود نماییم. هراس من از روزی است که ما تنها چیزی را بخواهیم که مرسوم و پذیرفته شده‌ی جامعه است. هراس‌ناک‌تر است روزی که با ژرفای وجودمان آن‌چه را بخواهیم که همه می‌خواهند.»

امروز اما آن‌چه هراس‌انگیزتر و دردناک‌تر و مشهود است بی‌دغدغه زیستن و مسأله‌ نبودن بی‌هویتی برای زنان، بردگی در برابر عقاید عمومی و آسودگی نیندیشدن و سر تسلیم نهادن در برابر جهل است. شاید بپرسید که آیا می‌توان با جهل و در دروغ زیستن، نیاموختن و نیندیشیدن از بند بردگی خود را رها ساخت؟ پاسخ روشن است. هگل می‌گفت: «انسانی که در جهل است، هرگز آزاد نخواهد بود. زیرا در دنیای زندگی می‌کند که برایش بیگانه است و هرگز تلاش نمی‌کند بخشی از دنیا را از آن خودش کند.» حالا باید پرسید که چند نفر از ما برای رهایی خویش از نادانی و جهان تاریک ساخته خود و دیگران، برای آن‌چه که باید باشیم – که نیستیم – برای توسعه‌ی دانش و فهم و شناخت خویش از خود و هویت حقیقی خود، ساعاتی را در روز مطالعه می‌کنیم؟ چند جلد کتاب در ماه و یا سال مطالعه کرده‌ایم/ می‌کنیم؟ پاسخ را همه می‌دانیم: هیچ یک‌مان (حکم عام نیست، استثنا وجود دارد)! مطالعه و تلاش برای توسعه‌ی فهم و دانش و اطلاعات از اولویت‌های ما در زندگی نبوده و نیست.

در حالی که، مطالعه‌ی روش‌مند، کنجکاوی برای دانستن، پرس‌وجو، اندیشیدن و انتقادی اندیشیدن، ساده‌ترین تلاش برای مبارزه در برابر فقدان آزادی است. با مطالعه‌ی جدی، تفکر و اندیشه می‌توان به فردیت مستقل و هویت حقیقی‌ دست یافت. مطالعه و تفکر شهامت «نه» گفتن و ایستادن در برابر نیروهای را که بر هویت و فردیت ما می‌تازند و طی سالیان دراز تاخته‌اند، می‌آموزاند. به ما می‌آموزاند که چگونه با دروغ‌های که خود به خویش گفته‌ایم و طی سده‌های متمادی دیگران به ما گفته‌اند، و ما از آن ماسک ضخیم و دنجی برای آرامش ساخته‌ایم – آرامشی که گذرا، موقت و مُردنی‌ست – برزمیم. ما یاد می‌گیریم که چگونه در برابر آیین‌ها و دیدگاه‌های جنسی شده‌ی سنتی و مدرن که در طول تاریخ در زنان تزریق کرده‌اند، بایستیم. مهارت‌های ایستادن را در برابر هنجارهای که زیر نام ایدئولوژی، دین، رسم، سنتِ جامعه، فردیت، آزادی، هویت، واقعیت و حقیقت زنان را از آن‌ها قاپیده و محو می‌سازد، می‌آموزیم. اما با درد و انگیزه‌ای که زنان در نتیجه نیندیشیدن و بردگی در برابر آیین‌‌ها و باورهای جمعی، گله‌ای، قبیله‌ای و در ازای نفی «خود»، در قالب‌های که جوامع سنتی و مدرن برای آن‌ها ساخته‌اند، خیلی راحت خود را جا کرده‌اند/می‌کنند.

آیین‌های سنتی زنان را «نامرئی» و نگرش‌های مدرن زنان را به «اَبَرزن» مبدل می‌سازد. در دیدگاه سنتی، زنان حتا وجود فیزیکی ندارند. شبح اند و اسیر. تا زمانی که ازدواج نکرده‌اند مال و رعیت پدر خوانده شده و در تصاحب مردان خانواده، قوم و قبیله است و پس از ازدواج در تملک همسر و خانواده‌ی همسر درآورده می‌شوند. سرنوشتی که در انتظارشان است همانا ازدواج است. رسالت وغایت زندگی‌‌شان همسرداری، تولد و پرورش کودکان تعریف می‌شود. در همچون جو فکری و فرهنگی و اجتماعی، بعضی از دختران هم با یک عمل نارسیستی به دنبال پیداکردن همسر و دوست‌پسری که از موقعیت خوب شغلی و اقتصادی برخورداراست می‌روند تا به واسطه‌ی وی به شهرت، مقام و موقف خوب شغلی و اجتماعی برسند. این باور و نگرش را در ذهن خود ته‌نشین می‌کنند که بدون حمایت مردی قرار نیست به جایی برسند و یا قادر به کاری باشند. به همین دلیل در تلاش تأمین رابطه‌‌ با مردی، ‌به هر نحو ممکن، هستند. ازدواج مبدل به اولویت‌های زندگی و روزمره‌شان می‌شود. اگر ازدواج نکنند، مایه‌ی ننگ به شمار آمده، «تُرشیده و خانه‌مانده» خوانده می‌شوند و تصور می‌کنند کمبودی و یا عیبی دارند. حتا حاضر می‌شوند که خود را به عدد تقلیل داده زن دوم و سوم و چهارم شوند. در بعضی مواقع حتا روی ویرانی‌های خانه‌ی دیگری خانه‌ی خود را آباد می‌سازند. ‌نام خانوادگی مرد را به خود گرفته، جزء او و قوم و تبار او می‌شوند. گویی در او محو شده و ناپدید و نامرئی می‌شوند.

دردناک‌تر و ناامیدکننده‌تر از همه این است که حتا خانواده‌های با سواد که ادای روشن‌فکری در می‌آورند متأثر از ساختارهای فکری، اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و سنتی جامعه‌اند و نسبت به زنان دید کلیشه‌ای و نقش‌خورده دارند و در بسیاری مواقع حق انتخاب و آزادی عمل‌ زنان را محدود و مشروط می‌سازند. در چنین خانواده‌ها، بالاترین سطح تحصیلی که برای زنان در نظر گرفته می‌شود، کارشناسی است. به ندرت دختران اجازه فراگیری تحصیل تا سطح کارشناسی ارشد و بالاتر از آن را دارند. ادامه تحصیل در خارج از کشور منوط و مشروط به اجازه مردان خانواده چون پدر و برادر و کاکا و همسر و… است. زنان اجازه تحصیل در رشته‌های که مردانه خوانده می‌شود (انجینری و تکنالوژی معلوماتی و…) را ندارند. بهترین شغل و رشته تحصیلی برای زنان معلمی و طبابت به حساب می‌آید. زنان کارمند صلاحیت و اختیار کامل معاش خود را ندارند. مصرف و هر نوع تصمیم‌ در رابطه به معاش زنان از سوی پدر و برادر و یا همسر آن‌ها گرفته می‌شود. فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی، دوچرخه‌سواری و دریوری مخالف نورم خانوادگی و اجتماعی به حساب آمده و زنان اجازه انجام آن‌ را ندارند. هر نوع تأکید و پافشاری مبنی بر انجام آن‌ها از سوی زنان، خشونت مضاعف را در خانواده و اجتماع تجربه خواهند کرد.

در دیدگاه‌های مدرن به شدت نقش‌خورده، زنان همچنان به فردیت آزاد و مستقل و توانای خود دست نیافته‌اند. زن، «ابَرزن» تعریف می‌شود؛ زنی با توانایی‌های بسیار بلند، به‌سان رباتی با چندین قابلیت که قادر است هم‌زمان تمام توانایی‌هایش را بدون کم و کاست به نمایش بگذارد. از ابرزن انتظار می‌رود که با کار در بیرون و داخل خانه نیازهای همه را هم‌زمان و موفقانه بدون هیچ نوع کمبودی برآورده سازد. همچنان، بهره‌کشی از زنان توسط دنیای مُد و فیشن در دنیای مدرن امری‌ طبیعی می‌نماید. جراحی پلاستیک، جراحی پوست و صورت، بزرگ کردن باسن و سینه و لب‌، شی‌وارگی زنان در شعر و ادبیات، صنعت فیلم و هنر و سینما و تبلیغات ابزار معمول ابژگی زنان در ساختارهای نابرابر مردانه و سیستم‌های سودمحور جهان مدرن سرمایه‌داری است.

در هردو دیدگاه سنتی و مدرن زنان نقشی را بازی می‌نمایند که دیگری از آن‌ها انتظار دارد و هر دو نگرش به شدت نقش خورده اصالت و فردیت مستقل و «خود»بودگی را از زنان می‌گیرد. و زنان هم با پذیرش و بردگی در برابر این عقاید و دروغ‌های را که خود در خویشتن خویش ته‌نشین کرده‌اند، ذهن و وجود خود را در بندِ سوی تاریک و اهریمنی‌ای خویش کشانیده و شهامت «نه» گفتن و به چالش‌کشیدن رسوم جامعه و هنر ایستادن در برابر ذهنیت‌های جزم‌گرا و هویت‌های ساختگی را از دست می‌دهند. داستایوفسکی در رمان «ابله»‌ می‌نویسد: «بالا تر از هر چیزی به خودت دروغ مگو. انسانی که به خودش دروغ بگوید و به دروغ های خودش باور کند به‌ جایی می‌رسد که نمی‌تواند دروغ را از حقیقت تفکیک کند… و اندک‌اندک حتا احترام خودش را از دست می‌دهد… و از عشق تهی می‌شود.» براساس همین دروغ‌های که خود و دیگران در زنان القاح کردند آموختیم که در برابر جماعتی که ما را یکی از آن دیگری می‌خواهد باشیم، نایستیم و این گفته «خواهی نشوی رسوا، هم‌رنگ جماعت باش» مبدل به فلسفه‌ی زندگی ما می‌شود.

بنابراین، امر مسلم و لازمی است که ما خود تعریف کنیم که کی/چه هستیم. و یک‌بار هم اگر شده در زندگی با رجوع به خود، از باور، ایدئولوژی‌، سنت‌ و دین درون خود بپرسیم و آن‌ها را به چالش بکشانیم. و اگر دروغی در درون ما جا داشت، در برابر آن دروغ بایستیم. چون‌که، اگر ما خود جوهر درونی و حقیقت خویش را کشف ننماییم و تمامیت خود را به‌دست نیاوریم و چیستی/کیستی خویش را خود بیان ننماییم دیگران این کار را برای ما خواهند کرد. اگر ما خود ندانیم که کی هستیم، دیگری به ما خواهد گفت که کی هستیم. کسانی هم که به عنوان منجی و یا رهبر بکوشند راهی را برای ما نشان دهند راه خود آن‌ها است. پس باید راه‌مان‌ را خود بگزینیم، چون‌که: «کفشی که به پای دیگری برابر است، پای ما را خواهد زد.» و به این باور باید رسید که ما قادر به کشف حقیقت و هویت واقعی خویش با راه و نیروی خود هستیم، نه با راه و نیروی دیگران. به باور کارل گوستاو یونگ، هر انسانی قادر به کشتن هیولای درون خودش است. هر فردی می‌تواند هیولا و تاریکی ذهن خودش را تشخیص داده، آن‌را از بین ببرد و به روشنایی مبدل سازد. پس برای رسیدن به این روشنایی، از تاریکی‌ها عبور باید کرد. نیچه می‌گفت: «بلندترین روشنایی‌ها از عمیق‌ترین تاریکی‌ها می‌گذرد. به این عمق باید رفت تا آن‌را دید». رسیدن به فردیت و خودِواقعی و خلق دوباره‌ی خود با دستان خود دشوار است. رنج و اضطراب را در قبال دارد. سفر رسیدن به خودِ واقعی افت‌وخیز می‌طلبد، قربانی و شکستن می‌خواهد. اما، با شهامت به استقبال این رنج و اظطراب و شکستن باید رفت و آن‌را به آغوش باید کشید و تغییری را در خود ایجاد باید کرد. چون هر تغییری در خود با «پرسش از خود»، مطالعه و فراگیری تحصیل و توسعه‌ی دانش و اطلاعات، مارا به «خود جدید» و «خود حقیقی و واقعی» هدایت خواهد کرد. آری، تغییر را نخست از خود باید شروع کرد. و هر تغییری در خود، تغییر جامعه را در قبال خواهد داشت.

پس یک‌بار هم اگر شده با تحویل سال، ماه، روز و لحظه‌ در زندگی برای ایجاد تغییری در خود از خود بپرسیم که من واقعا کیستم و چیستم؟ آیا آنی هستم که باید باشم؟ زن واقعی کیست؟

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *