به نام خداوند آگاهی، حقیقت، دفاع از مظلومان، عدالت و وارثان برحق زمین!
خدمت قبلگاه بزرگوار و مادر مهربان و بقیه اعضای فامیلی سلام و احترام تقدیم میکنم. امیدوارم که تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد. من از روزی که در لندن اقامتگزین شدهام، هر صبح و شام به یاد مهربانیهای شما از ساغر چشمهای خود سرشک میریزم. هوای صبحگاهی لندن بدون شما ای پدر و ای مادر، مثل خار در وجود من میخلد. خورشید مهربانیهای شما همیش مثل پروانههای بهاری در رگ رگ وجود من میتابد. نامههای شما را هزاران بار بر دیدگان خود میگذارم و خطاب به نامه میگویم: ای نامه که آمدی به سویم/ از جانب او، یعنی شما والدین گرامی این جانب، ببوس رویم.
من خوب هستم. در اینجا همهچیز بهوفور یافت میشود. حتا سیاهتوت هم دارد. در اینجا مسجد هست، مسلمانی هست و عید و برات و ایدیولوژی مذهبی مردم بهتر از آنجا برگوزار میگردد. من در این مدت یک رفیق بسیار دیندار ایرانی پیدا کردهام که هم نویسندگی را به من یاد میدهد و هم کتابهای شریعتی زیاد دارد. بسیار کوشش میکنم که در این سرزمین غریب، الیناسیون نشوم. نمازم را میخوانم، روزهام را میگیرم و کوشش میکنم که هر هفته چندین بار به مسجد بروم.
دیشب در یک هوتل بسیار لوکس میهمان بودیم. نام هوتل Star Buffet است. یک رفیق سیاهپوست پیدا کردهام که به قول معلم شهید فرانتس فانون، یک دوزخی روی زمین است. واقعا هم خیلی سیاه است. این سیاهپوست ما را میهمان کرده بود. اگرچه سیاهپوست است، ولی انسان شرافتمندی میباشد. غذاهای رنگارنگ خوردیم. خیلی فکر کردم که کاش یک روز میهن ما هم آرام شود که در آنجا گرد هم بنشینیم و وطن را از اضمحلال مشمئزکنندهای که آن را فراگرفته، به سوی ساحل سعادت راهنمایی نماییم. وقتی که از هوتل به خانه برگشتیم، چشمهای من بارانی گردیدند. از فراق شما های های گریستم. خوشبختانه من در این سرزمین رشد کردم و به کمک این ادیب فرهیختهی ایرانی، حالا شعر میگویم و قطعات ادبی والایی به آفرینش میآورم. من دیگر محکوم به سکوت نیستم. امروز صبح قلم برگرفتم و احساس غربت و حسرت دیشب خود را این چنین به گوهر تحریر درآوردم:
سر کوه بلند یک دانه گو میش
مرا این گاو در لندن کده پیش
مه میخایم که بگریزُم ولی او
ز شاخ خود به پشتم میزنه نیش
اگر دقت نمایید، در این شعر کلمهی «گاو میش» یک سیمبول است، سیمبول یاد و خاطرهی شما عزیزان. شاعر که من باشم، میخواهد بگوید که یاد شما هر لحظه همچون شاخ گاو میش در پشت احساس من فرومیرود. این دوست ادیب ایرانی من که هشتاد و هفت ساله است و سابق در مجلهی تهران مصور حروفچین بوده، این شعر مرا خیلی پسندید و گریست. نمیخواهم وقت شما را بگیرم، اما لازم میدانم بگویم که این شخص بزرگترین نعمتی بوده که حضرت حق نصیب من کرده. به قول معلم شهید، اگر میتوانی مثل حسین زندگی کن و اگر نمیتوانی، زینبی باش که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است.
در اخیر دستتان را بوسیده و شما را پدرود میگویم.
فرزند استوارتان، محمدعلی حقیقت پیرو «نستوه»
بیست و سوم مارچ سال روان از کوچهی یورکشایر استریت، لندن، انگلستان.