در ماه می ۱۹۶۵، برایان رابسون پس از قریب به یکسال کار در ملبورن استرالیا، بسیار دلتنگ خانوادهاش شد، اما پولی نداشت تا به مقصد ولز، بلیط هواپیما بخرد. در اوج ناامیدی و مجبوری فکری عجیب به ذهنش رسید: او میتوانست در جعبهای مخفی شده و خود را به لندن برساند. به این ترتیب بود که رابسون ۱۹ ساله به همراه چمدان، چراغ قوه، کتاب آواز بیتلز، یک بطری آب و یک بطری خالی برای ادرار داخل جعبه چوبی خود را جای داد. او از دو دوست خود در ملبورن خواست که جعبه را با میخ محکم کنند، و مطمئن بود که ۳۶ ساعت دیگر در خانه خواهد بود.
اما این طور نشد. در عوض، سفر ۹۲ ساعته و بیش از۱۳ هزار کیلومتری رابسون در لس آنجلس به پایان رسید و وقتی یکی از کارگردان حیرتزدهی فرودگاه از سوراخ جعبه نوجوان را دید، سفر او در سراسر جهان خبرساز شد. او در وضعیت نامناسبی بود و نیاز به مراقبتهای صحی داشت.
اکنون، ۵۶ سال بعد، رابسون ۷۵ ساله، کتابی در مورد حادثه ناگوار خود با عنوان «فرار با صندوق حمل بار» نوشته است که این ماه منتشر میشود. وی گفت که با یک کمپانی سازنده انگلیسی قرارداد فیلم نیز امضا کرده است.
پس از دههها ناشناسماندن، رابسون تصمیم گرفته به دلیل چیزی که سالهاست ذهن او را آزار میدهد، دوباره قصهی خود را در کانون توجه قرار دهد: او به دنبال دو دوست ایرلندی خود میگردد که او را داخل صندوق چوبی لاک و مهر کردند و سپس آن را به کامیونی سپردند تا محمولهشان را به فرودگاه برساند؛ هزینه از پیش پرداخته شده بود.
وی گفت که پل و جان (رابسون نام خانوادگی آنها را به یاد نمیآورد) با رابسون در راه آهن سابق ویکتوریا در ملبورن مأمور جمعآوری بلیط بودند. رابسون، که در کاردیف، ولز بزرگ شده و اکنون نیز ساکن آنجاست، به یاد میآورد: «همه ما همزمان استخدام شده بودیم و در پرواز انگلیس یکدیگر را دیده بودیم.»
وی گفت: «در سال ۱۹۶۴، من در پی ماجراجویی بودم و دولت استرالیا به دنبال کارگر. من از روی حماقت ثبت نام کردم. فکر کردم که میتوانم طبق قرارداد، دو سال متعهد بمانم. اما وقتی به آنجا رسیدم، دلم خواست فورا به خانه برگردم.»
رابسون گفت که به خاطر «خوابگاه پر از موش» وضعیت بدی داشت و نمیتوانست غذا بخورد. وی گفت: «اولین وعده غذایی که آنها به ما دادند سوپ آبکی بود که یک توده چربی درونش بود. این وحشتناک بود. من به جان و پل گفتم: من اینجا نمیمانم.»
او خیلی زود فهمید که انتخابی جز ماندن ندارد. به رابسون گفته شد که اگر به تعهد دو ساله خود عمل نکند، وی مجبور است هزینه بلیط هواپیما به ملبورن را به دولت استرالیا بازگرداند و باید هزینه بلیط خود را به انگلیس نیز خودش پرداخت کند.
وی گفت: «من هفتهای حدود ۳۰ تا ۴۰ پوند استرالیا درآمد داشتم و هزینه بلیط هواپیما، بین ۷۰۰ تا ۸۰۰ پوند بود. به هیچوجه نمیتوانستم چنین پولی جمع کنم.»
رابسون فهمید که گیر افتاده است. او سعی کرد با كشتیهایی كه به انگلیس میرفتند از آنجا برود، اما او را گرفتند و ۱۰ هفته زندانی شد.
سپس یازده ماه پس از ورود به ملبورن، وقتی همراه پل و جان بود، چیز جالبی دید. رابسون به یاد میآورد: «اطلاعیهی باربری به انگلیس به چشمم خورد: «ما هر چیزی را به هرجایی منتقل میکنیم.» من به دوستانم گفتم: خوب، آنها میتوانند ما را ببرند.»
او گفت که دوستانش خندیدند، اما رابسون مدام به این موضوع فکر میکرد و آن شب نتوانست بخوابد. وی گفت: «من فکر کردم این نقشه باید امکانپذیر باشد، اگر این شرکت کارش جابهجایی است، چرا مرا جابه جا نکند؟»
روز بعد، او طرح نقشه احمقانه خود را ریخت: یک صندوق چوبی میخرید، و دوستانش او را به عنوان بار، با پرواز مستقیم به لندن میفرستادند.
رابسون گفت: «در ابتدا، آنها قبول نمیکردند، میگفتند که خیلی خطرناک است، اما من خیلی زود متقاعدشان کردم.»
او گفت، در یکی از روزهای ماه می، وارد صندوقی به ابعاد ۹۰ در ۸۰ در ۱۰۰ سانتیمتر شد که ۵ پوند خریداری کرده بود. او کنار چمدان خود نشست و چراغ قوهای را به میخی در داخل جعبه آویزان کرد.
رابسون گفت، برای آدمی با قد ۵/۱ تا ۲ متر و ۵۵ کیلوگرم وزن کاملا مناسب بود.
وی گفت: «من یک بالش، یک چکش در صورت نیاز به شکستن، یک بطری آب و یک بطری خالی با خود برداشتم. هیچ غذایی برنداشتم، زیرا آدم وقتی غذا میخورد، نیاز به تخلیه هم دارد.»
در آخرین لحظه، رابسون تصمیم گرفت کتاب آواز بیتلز را هم با خود بردارد. وی گفت که جان و پل در صندوقچه را با میخ محکم کردند و روی آن را برچسبی زدند: «شکننده! سمت بالا! با احتیاط حمل شود!»
وی گفت: «اما، البته هیچكدام از آنها رعایت نشد.»
رابسون گفت، پس از اینکه او را با هواپیمای «توربوپراپ» از ملبورن به سیدنی رساندند، باید ۲۲ ساعت با چمدانی بالای سرش، وارونه در جعبه مینشست تا زمان بارگیری به هواپیمایی که او فکر میکرد یک جت ۷۰۷ است، فرا برسد. با شنیدن صدای غرش موتورهای جت در قسمت بار، خیالش راحت شد، زیرا فکر کرد که سرانجام در راه بازگشت به انگلیس است.
اما رابسون نمیدانست که چون پرواز به لندن پر شده بود، او را در پرواز «پان ام» بارگیری کرده و از لس آنجلس عبور میدادند.
رابسون گفت: «این وحشتناک بود. من در بخش بار دچار هذیانگویی شده بودم، زیرا نمیتوانستم به درستی نفس بکشم. همهچیز سیاه و سفید بود و هوا نبود. تمام مفاصل و عضلات من مچاله شده بودند. چه حسی داشتم؟ حسی شبیه مرگ.»
او میگوید با این وجود بازهم انگیزهای نداشت که با استفاده از چکش از جعبه بیرون بیاید: «فایدهاش چیست؟ من در هواپیما گیر افتاده بودم و جایی برای رفتن نداشتم. احتمالا حالم کاملا بد شده بود.»
زمانی که هواپیما در فرودگاه لس آنجلس فرود آمد، نزدیک به پنج روز از گیر افتادن وی داخل صندوق با دست و پای جمعشده، میگذشت.
او سعی کرد به ساعت مچی خود نگاهی بیندازد تا زمان را بفهمد. اما به محض روشنکردن، چراغ قوه از دستش افتاد. وی گفت: «جایم خیلی تنگ بود و کنترل روی عضلاتم را از دست داده بودم. نور چراغ قوه از شکافهای جعبه عبور کرد و دو کارگر میدان هوایی نور را دیدند. آن موقع بود که فهمیدم در ایالات متحده هستم، زیرا آنها به لهجهی امریکایی حرف میزدند.» رابسون به خاطر میآورد که یکی از کارگران از سوراخی داخل را نگاه کرد و فریاد زد: « یک جسد اینجاست!». وی گفت: «من در زندگیام هرگز ندیده بودم کسی اینطور از جایش پریده باشد.» مأموران افبیآی و سیا فراخوانده شدند، و آن وقت بود که آنها جعبه را باز کردند و مرا بیرون آوردند.»
رابسون، که به دلیل ضعف و کمآبی شدید بدنش نمیتوانست راه برود، به یکی از شفاخانههای لسآنجلس منتقل شد و پنج روز بستری ماند. داکتران به او گفتند که اگر او در داخل جعبه میماند تا به لندن برسد، جان سالم به در نمیبرد.
به گفته وی، رابسون را میتوانستند به ورود غیرقانونی به ایالات متحده متهم کنند، اما مقامات در عوض تصمیم گرفتند که وی را به خانهاش در ولز بفرستند، همانجایی که او تمام این مسیر را برای رفتن به آن، طی کرده بود.
رابسون گفت: «پان ام مرا با پرواز درجه یک به خانه رساند و غذایی خوب در هواپیما خوردم. والدینم هم از دیدن من بسیار خوشحال شده بودند و هم به خاطر کاری که کرده بودم، خیلی از دست من عصبانی بودند. بعد سروکلهی مطبوعات پیدا شد، به همین خاطر یک هفته از خانه خارج نشدم.» بنابر گزارشهای خبری آن زمان، او هنگام ورود به لندن هنوز ضعیف بود و میلنگید.
رابسون هرچند جزئیات زندگی خود را فاش نکرد، اما گفت که بعد از خوابیدن هیاهوی رسانهها، وی تشکیل خانواده داد و زندگی شاد و آرامی در انگلیس داشت. وی در ۶۰ سالگی بازنشسته شد، اما سه سال پیش پس از اینکه یک شرکت فیلمسازی برای ساخت یک فیلم به او مراجعه کرد، تصمیم گرفت کتاب خود را بنویسد.
رابسون امیدوار است با کانون توجه قرار گرفتن دوبارهی داستانش، موفق به دیدار مجدد دو دوست ایرلندیاش شود. وی گفت: «این کار از نظر من یک شوخی احمقانه دوران نوجوانی بود، اشتباهی که نباید هرگز اتفاق میافتاد. هیچ تمایلی ندارم که به استرالیا بازگردم، اما از آن زمان بارها به سراسر جهان سفر کردهام.»
وقتی از او سوال شد که اکنون کدام وسیلهی سفر را ترجیح میدهد، خندید و گفت: «بگذارید به گفتن همین بسنده کنم که هرگز وارد هیچ صندوق دیگری نخواهم شد.»