از نامه‌های خصوصی یک پدر ممدلی (4)

نور چشم‌ام ممدلی جان خدا کند جور و طیار باشی. من در خط‌های گذشته به خیالم بسمه تعالی نوشته نکرده بودم و از این خاطر تشویش دارم. بسمه تعالی بسمه تعالی بسمه تعالی بسمه تعالی بسمه تعالی در هر قدر خط که روانه کردم این‌ها را برسان که گناه می‌شود. این بی پیر از یادم می‌رود. نور دیده من پیش ملاعصمتی رفتم و پرسان کردم. گفته که یک روز در خانه ی ما می‌آید. پناه بر خدا. مقصد اطمینان داد که من یک آدم خوب می‌باشم و خوب یادم نمانده گفت که آبروی شریعت به این غدر نرود. البته ما به کم‌اش هم راضی نیستیم. ما از خدا همین را می‌خواهیم که آبروی ما برود، از شریعت نرود که روی سیاه نشویم. نور چشم عزیزم کدام ریش سفید از آن طرف‌ها به منطقه رسیده و ما مانده نباشی‌اش رفتیم ما را زیاده پریشان کرد. در لندن بوده و خیلی نفر خوب و دین‌دار است. پریشان کرد از این سبب که قصه‌های لندن را گفت و من هر چه کردم پیش گریه‌ی خود را گرفته نتوانستم و خدا شاهد است که از تو ناراضی نیستیم فقط به حال اسلام دلم زیاد سوخت که آن از سرنویشت امام حسین و علی‌اصغر این از روز اسلام. خدایا ما چه گناه کردیم که تو این قدر ظلم می‌شود سر تو؟ خدایا چرا بچه‌های ما تا که در لندن می‌رسند گوشت خوک می‌خورند؟ ای خدا ما چه بد کردیم که جگرگوشه‌های ما در لندن ساعت ده بجه صبح از خواب بیدار می‌شوند و نیماز نمی‌خوانند؟ ای پروردگار که یونس را در کام ماهی نگاه کردی به خاطر ابوالفضل عباس ممدلی ما را مثل گل البته بعد از این که قبولیت گرفت برای من پس بیاور که انشالا برایش پیدا کنیم. ممدلی جان فکرت باشد که دنیا دو روز است و گوشت گوسفند و خروس و گاو که باشد آدم چرا علاقه به یک حیوان نماید که مثل کافران چتلی خود را گلاب برو تغذیه می‌نماید و من اطمینان دارم که تو اصل‌ات پخته می‌باشد و روزه‌ات را هم حتما بگیر. من اگر زیاده بگویم تو شاید بگویی که من سر تو اعتبار ندارم. خدا شاهد است که این قسم فکر نکنی و من فرزند کلان نکرده‌ام که شراب بخورد یا خدای نخواسته به جای طهارت خود را با کاغذ تشناب پاک نماید. روز محشر که جان گداز بود اولین پرسش از نماز بود نور دیده‌ام. خوب فکرت را بگیر که نیمازت قضا نشود. عصمتی می‌گوید هر وقت که یک انسان نماز را گذاشته به طرف کار می‌رود کار به آن فرد می‌گوید ای ملعون مرا بگذار برو خانه‌ی آخرت خود را بساز. ببین که کار که کار است به قدرت خداوند آدم را نصیحت می‌کند. البته کدام وقت که جوانی است آدم غافل می‌شود و خدا مهربان است ولی خوب نیست. عصمتی می‌گوید که یک روز یک نفر از عاشوقان مولا علی که در زمان حضرت عصای کلیم‌الله زنده‌گی می‌کرد رفت پیش هارون الرشیک. هارون یک آدم بسیار پست بود. از او پرسید که نماز چاشت چند رکعت است. آن شخص بیچاره خشک شد ماند که چه بگوید. یک دفعه یک ندا در گوشش آمد که گفت ای مرد مومن نترس و به هارون الرشیک بگو که نماز چاشت هر قدر که هست هست اما مادر تو چرا هر روز از خانه‌ی پدرت می‌رفت به خانه‌ی یک نفر دیگر. آن مرد این را به هارون گفت و هارون فورا او را گردن زد. از قول عصمتی آن مرد فعلا در جنت می‌باشد و خانه خریده که البته نخریده خداوند برایش مفت داده و هر روز مست و خوش‌حال چکر می‌زند. نور دیده‌ی من مقصد فکرت باشد. تحریر شد در بالاخانه و بخیر که آمدی چپه کنیم که چقک زیاد دارد باران که می‌شود.

 محمد سردار پدرت