او در یک خانوادهی فقیر مذهبی چشم به جهان گشود. سپس برای مدتی چشم از جهان پوشید و به خواب رفت و به محض بیدار شدن شروع کرد به چیغ زدن. پدر اش دهقان بود . هنوز دو ساله نشده بود که به کمک پدر خود میشتافت. با پدر خود در بالای زمین کار میکرد ( چون در آن هنگام نمیتوانست در زیر زمین کار کند). از همان آوان کودکی به بازی علاقهیی نداشت و دست های خود را چتل نمیکرد. او بر خلاف دیگر کودکان محله که تعداد شان به یک صد و سیزده تن میرسید و همهگی بدون استثنا گنگ بودند، در سه سالهگی کلماتی میگفت که هیچ کس معنای شان را نمیفهمید. اما او به این اندازه نبوغ راضی نبود. در درون اش اشتیاق یاد گرفتن صد ها رشته ی دانش و دهها زبان خارجی دود میکرد و میرفت که به یک آتشفشان تبدیل شود. پدر اش که دانسته بود پسر اش با دیگران از زمین تا آسمان فرق دارد او را فورا در نزد ملای ده برد. در دوران تحصیل در نزد ملا همه به او احترام میگذاشتند. از همان زمان آثار سخاوت و جوانمردی در چهره اش موج میزدند. هر روز که جیبهای خود را پر از توت خشک میکرد و به مکتب میرفت دو سه دانه از آن توتها را به افراد دور و بر خود نیز میداد. هنوز پا به سن پنچ سالهگی نگذاشته بود که ابجد هوز حطی کلمن سعفص را پشت سر گذاشت. میگویند او حتا معنای این کلمات را در کتاب قاعدهی بغدادی میدانست اما لب از لب نمی گشود، چرا که در درون اش توفانی بر پا بود و او میترسید که آن توفان از دهان او سر ریز کند و آتش در سوخته گان عالم زند.
او که از استعداد سرشار خدا داده بر خوردار بود مثل بقیهی شاگردان مکتب نبود که سالها از کتاب پنج گنج و ” کریما ببخشای بر حال ما” عبور نکند. در سال دوم و سوم مکتب ِ خانهگی او هم پنج گنج را تمام کرد، هم دیوان حافظ را. جالب آ ن که او همهی اشعار این کتابها را به عمد غلط میخواند تا کسی متوجه نبوغ اش نشود و به او چشم زخم نزند. میگویند وقتی که به کتاب نصاب الصبیان رسید حتا پیش از آن که ملا کتاب را باز کند رو به ملا کرد و گفت : سما آسمان است و ابیض سفید. فاعلات فاعلات فاعلات فاعلن غنچه از رشک دهان ات میخورد خون ِ لگن. میگویند ملا کاملا میخکوب شده بود و نمیتوانست از جای خود تکان بخورد چون هر دو پای اش از سابق فلج بودند. او پیش از آن که هشت ساله شود کتابهای المراح و شرح ماته عامل و السیوطی را تمام کرده بود. به حدی در صرف و نحو و ادبیات عربی پیش رفته بود که پدر اش در حضور او نماز را با صدای بلند نمیخواند. میشرمید. چرا که چند بار پسر اش به او تذکر داده بود که ” ایناک نابود ” نیست، “ایاک نعبد” است.
او که در سنین کودکی همهی مراحل کسب علم را طی کرده بود آماده میشد که برای طی مراحل بالاتر به مدارس خارج از کشور برود. اما در آن زمان شوروی و غلامان حلقه به گوش اش بر کشور عزیز ما افغانستان تجاوز نمودند. او نمیتوانست از وظیفهی دفاع مقدس خود سر باز زند. این بود که به جمع مجاهدین پیوست و در اندک زمانی توانست به یک قومندان ورزیده و مومن تبدیل شود. در جبهه شبها به حدی در عبادت و نیایش غرق میشد که دیگران به عملیات میرفتند و او حتا از رفتن دیگران خبرهم نمیشد. با عشق و خلوص با خدای خود راز و نیاز میکرد و گاه گاه از خداوند متعال طلب مغفرت و پیسه میکرد. سالهای جهاد وجود او را بیش از پیش صیقل داد. به حدی که همهی چیزهایی را که در نزد ملا آموخته بود از یاد برد و ذهن اش مثل یک آیینهی بی زنگار از غبار علم و دانش پاک گردید.
پس از پیروزی جهاد ِ برحق ملت شهید پرور افغانستان، او از یاران سابق خود جفاها دید. نو دولتان قدر او را آنچنان که باید، نشناختند. این است که او به کار شخصی پرداخت و با استعدادی که داشت شروع کرد به تجارت مبادلهی خر. یک خر را میخرید و آن را با خر ِ یک نفر دیگر مبادله میکرد و در این جریان گاهی جاکتی، کفشی، پتویی یا چند تا تخم مرغ سر میگرفت. او در این کار چنان مهارتی یافت که مشهور شد به “خر بدل”. اما گردش روزگار به یک نحو نمیماند. در سال دو هزار و پنج میلادی که سال انتخابات نمایندهگان پارلمان بود، او با شعار “خر نداشتی، خر نمی ارزی” وارد مبارزهی انتخاباتی شد. مردم که میدانستند او چه قدر در کار خود وارد است از او به صورت بی دریغ حمایت کردند و او را با بالاترین میزان رای به پارلمان فرستادند. میگویند او حتا در پارلمان هم دچار غرور بیجا نشده و هم چنان کارهای سابق خود را نیز به وجه احسن پیش میبرد. وی در مدت کوتاهی که در پارلمان بود به نود و هفت نفر از اعضای پارلمان پیشنهاد مبادلهی خر داد. اما کوردلان تاب دیدن خورشید وجود او را نداشتند. او هنوز میخواست به خدمت به مردم و ملت ادامه بدهد. تقدیر برای او برنامهی دیگری داشت. یعنی هم کوردلان و هم تقدیر از او دل خوشی نداشتند.
شامگاه نهم ثور بود. او با عدهیی دیگر تازه بر سر سفره نشسته بودند که یکی از حاضران که خود نیز نمایندهی پارلمان بود به همه چنین چلنج داد: “هر کس که بتواند یک غوری برنج را با گوشت و قورمه اش به تنهایی بخورد، من میگویم که او واقعا نر است”.
او کسی نبود که در برابر این گونه چلنجهای بزدلانه کوتاه بیاید. غوری را برداشت و برنج و گوشت و وقورمه اش را در پنج دقیقه نوش جان نمود. اما دریغا که چند دقیقه بعد و در حالی که نری خود را کاملا اثبات کرده بود جان به جان آفرین تسلیم کرد. روح اش شاد باد. میگویند در لحظه ی جان دادن او به قدرت خداوند چندین بار سقف خانه لرزید، چون در بالاخانه کودکان خرمستی میکردند.
در اخیر ذکر این نکته هم لازم است که قرار است سال آینده یونسکو سمینار سه ماههی بررسی شخصیت و اندیشههای او را در کابل برگزار کند.