پرومته‌‌ی فراموش‌‌شده‌‌ی بلخ

پرومته‌‌ی فراموش‌‌شده‌‌ی بلخ

حدود نه ماه پیش، کودکی در بلخ به‌نام عبدالرئوف، از سوی افراد مسلح ربوده شد. در پی اختتاف عبدالرئوف، آدم‌‌‌ربایان، ویدیوها و تصاویری دردناک و آزاردهنده‌‌‌ای را از این کودک ربوده‌‌‌شده در شبکه‌‌‌های اجتماعی همگانی کردند و در بدل آزادسازی او، پول هنگفتی از پدر عبدالرئوف خواستار شدند. این ویدیوها، وجدان جمعی مردم را سخت آزرده کرد اما دریغا که داغ‌‌‌دارشدن وجدان جمعی، کمکی برای رهایی عبدالرئوف نکرد و از سویی، زودگذر هم بود. سرعت اتفاق‌‌‌های ناگوار در افغانستان به گونه‌‌‌ای است که اتفاق‌‌‌های پیشین را به‌زودی به فراموشی می‌‌‌سپارد.

در این میان، چیزی که آزرده نشد و اقدام جدی را در راستای رهایی این «پرومته‌‌ی در زنجیر» به همراه نداشت، حکومت‌‌‌مداران، قبیله‌‌‌سالاران بلخ و در کل شمال بود. گرچند اداره‌‌ی محلی بلخ گفت افرادی را در پیوند به این قضیه، دست‌‌‌گیر کرده‌اند و موضوع پیچیدگی‌‌‌های خودش را دارد. اما این عذر بدتر از گناه، زمانی برای مردم و پدر و مادر عبدالرئوف قابل قبول نبود که چطور می‌‌‌شود باور کرد یک حکومت با این همه دستگاه‌‌‌های استخباراتی و نیروی امنیتی و خبرچین‌‌‌های محلی، از پس رهایی یک کودک، برآمده نمی‌‌‌تواند.

بعضی اتفاق‌‌‌ها، حیثیت و اعتبار جمعی یک کشور و یک نظام را زیر پرسش می‌‌‌برد؛ به گروگان گرفته‌‌‌شدن عبدالرئوف، یکی از این‌‌‌چنین موارد است. از طرفی، کسانی که خودشان را کاکه‌‌‌های شمال می‌‌‌نامند و بر سر ثروت شمال با هم رقیب و رفیق‌اند، کم‌‌‌ترین کاری نکردند. حتا بارها پدر عبدالرئوف گفت که برای ما و اداره‌‌ی محلی بلخ روشن است که کی‌‌‌ها پشت سر این قضیه‌اند اما کسی جرأت نمی‌‌‌تواند آن را همگانی کند. این سخن پدر عبدالرئوف، مستقیما زورمندان بلخ و شاید هم، ولایات همجوار بلخ را نشانه می‌‌‌رفت.

اکنون پس از نه ماه، عبدالرئوف مانند پرومته در اسارت است. اسیری که هیچ گناهی ندارد و نمی‌‌‌داند چرا شکنجه می‌‌‌شود؟ روح این کودک معصوم، زخمی و افگار است و سپهر زندگی اش، تیره و تار. چون بیژن کوچک در قعر چاه، در نبود نور امیدی برای رهایی، به خود می‌‌‌پیچد و ناله می‌‌‌کند. عبدالرئوف، نه دشمن‌اش را می‌‌‌شناسد و نه علت گرفتاری و رنجش را. بی‌‌‌گناهی از دنیا بی‌‌‌خبر. در جرمی ناکرده، به زنجیر کشیده شده و عذاب می‌‌‌بیند و تحت چنین شرایطی، به سخن احمد شاملو «شب را به روز می‌‌‌رساند و روز را به هنوز.»

روزگار عبدالرئوف، واقعیتی است هول‌‌‌انگیز. تصور بودن او در چنگ آدم‌‌‌ربایان، قلب آدمی را تا اعماق آن به درد می‌آورد. در یکی از ویدیوها، عبدالرئوف، پرخاش می‌‌‌کند. مخاطب این پرخاش، رییس‌‌‌جمهوری است که شعار می‌‌‌دهد «هیچ افغانی از افغان دیگر، برتر نیست.» یا در سفرهای ولایتی‌اش، کودکان را در آغوش می‌‌‌گیرد و یا کودکی را بر روی شانه‌اش بلند می‌‌‌کند! اگر واقعا کودکان را دوست دارد؛ به داد عبدالرئوفی برسد که در کودکی، گرفتار غیرانسانی‌‌‌ترین افراد شده است و امکان هرنوع جنایت در حقش متصور است. مخاطب عبدالرئوف، معاون رییس‌جمهوری است که به داشتن اطلاعات دست‌اول استخباراتی‌اش افتخار می‌‌‌کند و با غرور و اطمینان فریاد می‌‌‌زند «به تخمین‌‌‌های اطلاعاتی من تردید نباید کرد!» اگر واقعا چنین است، عبدالرئوف کجاست؟ چرا هرقدر ناله می‌‌‌کند، این دانش‌‌‌آموخته‌‌ی مراکز اطلاعاتی غرب، به دادش نمی‌‌‌رسد و کسی صدای او را نمی‌‌‌شنود. چرا جرنگ‌جرنگ زنجیر این کودکِ در بند، گوش زمام‌‌‌داری را نمی‌آزارد. مخاطب عبدالرئوف، معاون رییس‌جمهوری است که حقوق‌‌‌دان است و تا مغز استخوان، ستم تاریخی را عملا حس کرده و از میان کوهی نابرابری‌‌‌ها بر مسند قانون‌‌‌نگاری تکیه زده است. آیا عبدالرئوف، انسان نیست؟ یا جرم ربایندگان و مظلومیت او، هنوز در قانون، صراحت ندارد. منتظر بمانیم تا متممی بر یکی از بندهای قوانین کشور، برای این قضیه اضافه شود! مخاطب عبدالرئوف، رییس پروسه‌‌ی صلح است. کسی که شریک پنجاه‌‌‌پنجاه قدرت تشریف دارد و متحدان سیاسی ایشان در شمال، از قدرت بلامنازعه برخوردارند.

مخاطب عبدالرئوف، مارشال دوستم است. قدرت‌‌‌مندترین چهره در شمال کشور. دوستم، تحقیر و رنج محرومیت را بارها در زندگی تجربه کرده است؛ نباید عبدالرئوف را فراموش کند. مارشال دوستم اگر برای سرکوب طالبان، دست باز ندارد؛ برای رهایی عبدالرئوف، هیچ محدودیتی متوجه‌اش نیست. چهره‌‌‌ها، تنها در کارهای نمایشی، محک نمی‌‌‌خورند؛ در موارد این‌‌‌چنینی، خوب‌‌‌تر عیارشان سنجش می‌شود. مخاطب عبدالرئوف، عطامحمد نور است. تا شاید نگاهی به ساعت سی و چند هزار دالری‌اش بیندازد و با خود بگوید حالا وقت آن رسیده که برای این کودک اسیر، کاری کرد. مخاطب عبدالرئوف، محمد محقق است. آقای محقق، کسی است که داغ مرگ فرزند دیده است. باید لحظه‌‌‌ای فکر کند که اگر عبدالرئوف، باقر فقید می‌‌‌بود، در چه حال بود؟

مخاطب عبدالرئوف، تمام رهبرانی است که کاری از دست‌شان برمی‌آید. رهبرانی که در پی‌‌‌ خانوادگی‌‌‌کردن قدرت و ثروت‌اند. این جمله را از این جهت می‌‌‌گویم که دغدغه‌‌‌ای اصلی این بزرگان، فرزندان‌شان‌اند. پس برای فرزندان‌شان هم که شده، لحظه‌‌‌ای به‌جای نازدانه‌‌‌های خود، به روزگار عبدالرئوف، فکر کنند. «ای که دستت می‌‌‌رسد کاری بکن!»

در افغانستان به مرحله‌‌‌ای رسیده‌ایم که بی‌تأثیر است اگر بگوییم بیایید، انسانی فکر کنیم. اما می‌‌‌شود گفت بیایید خانوادگی فکر کنیم! خانوادگی فکر کردن، یعنی لحظه‌‌‌ای عبدالرئوف را به‌جای فرزند خود قرار دادن. اگر به‌جای او فرزند خودم می‌‌‌بود؛ اکنون من چه حالی داشتم و این‌‌‌جاست که همه‌‌ی ما مخاطب عبدالرئوفیم.

در اساطیر یونانی، پرومته یک موجود اسطوره‌‌‌ای است. او آتش را از نزد زئوس، خدای خدایان یونانی، به گونه‌‌ی پنهانی به انسان می‌‌‌برد. زئوس به جرم این کار پرومته، او را در کوهی به زنجیر می‌کشد. پرومته از آن روز تا حالا در زنجیر است و هر روز، کلاغی جگرش را می‌‌‌خورد و شب، دو باره جگر پرومته، سر جایش می‌‌‌روید. این فرایند تکراری، ادامه دارد و اسارت پرومته را پایانی نیست. عبدالرئوف «حقیقتی است برگونه‌‌ی اساطیر» پرومته و بیژن و هر چهره‌‌ی اسطوره‌‌‌ای که در بینش اساطیری ملت‌‌‌ها اسیر هستند. حقیقتی تلخی که در بلخ، اتفاق افتاده است. در سرزمین زردشت، در کنار معبد نوبهار بلخ، در زادگاه ابن سینا، مولوی، فخرالرازی و ناصرخسرو. سقوط را ببین! ناصرخسرو، مولوی و ابن سینا کجا و آدم‌‌‌ربایان و قبیله‌‌‌سالاران فعلی بلخ کجا. یا زمام‌‌‌داران و رهبران کابل‌‌‌نشین که شعار دفاع از جمهوریت و انسانیت را سر می‌‌‌دهند! همه در برابر عبدالرئوفِ اسیر، سکوت کرده‌اند. این سکوت، همان سقوط آلبرکامویی است که در رمان «سقوط» روایت می‌‌‌شود. وکیل‌‌‌مدافعی که دفاعیه‌هایش از متهمان، به‌دلیل ثروت و شهرت بوده است. چون در انظار عمومی، از حقوق متهمان دفاع می‌‌‌کرد. اما در یک شب بارانی، وقتی از روی پلی رد می‌‌‌شد و در این هنگام، انسانی از روی همان پل، خودش را به دریا می‌اندازد. اما این حقوق‌‌‌دان، برای نجات او کاری نمی‌‌‌کند. چون نجات این غریق، برای او سودی ندارد و از به خطرانداختن جانش، هیچ کسی باخبر نمی‌‌‌شود. وقتی به اتاقش می‌‌‌رود، متوجه می‌‌‌شود که از انسانیت سقوط کرده است و تمام کارهای خوب گذشته‌اش، ریایی بوده است.

عبدالرئوف، ناله‌‌ی جانکاهی است از یک کاراکتر واقعی در یک نمایش‌‌‌نامه‌‌ی خراشنده‌‌‌روح. نمایش دردناکی که تماشاچیان آن، سرد و بی‌‌‌روح‌اند. نمایش را نمی‌‌‌بینند تا حس ترحم‌شان برانگیخته شود، بلکه می‌بیند؛ چون نمی‌‌‌تواند نبیند. اگر عبدالرئوف را نبیند؛ باید کشتار انسان‌‌‌های بی‌‌‌دفاع را در کابل، بدخشان، مالستان، اسپین‌‌‌بولدک، تخار و جای‌‌‌جای این سرزمین سوخته ببیند. عبدالرئوف، کانون و محراق رنج‌های بی‌‌‌پایان کودکان افغانستان است. همان «بادبادک‌‌‌باز»ی است که با چشمان بسته و روح خسته، برای رهایی تقلا می‌‌‌کند و آتش در قلب سوخته‌‌ی پدر و مادرش می‌‌‌زند. رنج عبدالرئوف، به معنای واقعی کلمه و به گونه‌‌ی توصیف‌‌‌ناپذیر استخوان‌سوز است. اندیشیدن به روزگار عبدالرئوف، آدم را به یاد آن جمله‌‌ی نلسون‌‌‌ماندلا در کتاب خاطرات او «راه دشوار آزادی» می‌اندازد. ماندلا، وقتی از روزهای اسیری خود در سلول انفرادی سخن می‌‌‌زند؛ در جایی می‌‌‌گوید: در زندان انفرادی، آدمی آن‌قدر درمانده می‌‌‌شود که آرزو می‌‌‌کند کاش حشره‌‌‌ای در روی دیوار یا سقف اتاق، وزوز کند تا سکوت سهم‌‌‌گین زندان شکسته شود. در زندان انفرادی، زمان متوقف است. زندانی نمی‌‌‌داند شب است؛ روز است؛ صبح است یا غروب. پرومته‌‌ی فراموش‌‌‌شده‌‌ی بلخ، نلسون‌‌‌ماندلایی کوچکی است که توان تقریر مرارت‌‌‌هایش را ندارد. در سال‌‌‌های کودکی، به‌جای آن‌‌‌که مکتب برود، بازی کند و در آغوش پدر و مادر، دنیای کودکی را سپری کند، در کنجی، به زنجیر بسته شده و زمان برایش به گفته‌‌ی سپهری «ساعت گیجی» است که آواری از رنج را بر سرش فرو می‌‌‌بارد و نمی‌‌‌داند؛

سرانجام چه خواهد شد؟