سزای کسی که پشتو نداند!

سزای کسی که پشتو نداند!

کاظم حمیدی‌رسا

برای انجام کاری باید به کارته سه، سرک شورا می‌رفتم. از پل‌سرخ گذشتم، سمت چپ به جاده‌ی ناحیه‌ی ششم شاروالی کابل پیچیدم. دو طرف جاده هزاران موتر صف کشیده بودند. تمام جاده‌های فرعی که به سرک شورا ختم می‌شدند پر از جمعیت بود. مردمی که برای گرفتن پاسپورت از چهارگوشه‌ی افغانستان به کابل آمده بودند.

با احتیاط از وسط موترها گذشتم. می‌خواستم چند کوچه آن طرف‌تر از نزدیک تعمیر سابق شورای‌ملی راه خود را به سمت سرک شورا تغییر دهم. مسیرم را ادامه دادم داخل جاده‌ی فرعی شدم  این جاده هم بیروبار بود. به هر ترتیب تا انتهای جاده‌ای که به سرک شورا ختم می‌شد رفتم. چند متر بیشتر به سرک شورا نمانده بود. خوشحال بودم که از ازدحام نفس‌گیر جمعیت و موترها رهایی یافتم.

ناگهان طالب‌بچه‌ای با ریش بلند، کلاه قندهاری و تفنگ امریکایی سر راهم سبز شد. در تقلا شدم که اسناد موتر را نشانش دهم. شاید بپرسد که سند رانندگی داری یا نداری. ولی او خلاف انتظار با لحن طعنه‌امیز گفت:

پشتو پوهیژی؟

گفتم : وو …..، لږ – لږ پوهيږم

به پشتو گفت: چېرته ځي؟

گفتم: د شورا سرک ته ځم

گفت: تاسو ښه پښتو نپوهیژی

اجازه نشته!

گفتم ملاصاحب همی چند قدم مانده، تمام. اجازه ورکوه- پختو زما مورنی ژبه نده.

گفت اجازه نشته!

باز گفت: چیرته زی؟

این بار گفتم:

مخامخ ته ځم. اجازه راکه

گفت: اجازه نشته!

باز گفتم: مخامخ ته لارشم

باز گفت: ای ناپوهه….! لارشه، اجازه نشته!

گپ‌وگفت من با طالبی که عبور از جاده را به دانستن زبان پشتو مشروط کرده بود، هیچ نتیجه نداشت. هرچه بیشر مقاومت کردم، بیشتر عصبانی شد و ترس از از این‌که میله‌ی تفنگ خود را طرف من نشانه برود زیاد شد.

از طرفی، تراکم جمعیت آن‌قدر زیاد بود که امکان نداشت رخ مُوتر را دور بدهم.

خلاصه، ناگزیر شدم از بین انبوه جمعیتی که در چهار طرف ریاست پاسپورت تجمع کرده بودند، دنده عقب (Reverse) بیایم. گپ زدن به زبان پشتو، آن‌هم با طالب مسلح دشوار است ولی رانندگی دنده عقب -ریورس – در کوچه‌های کابل ترسناک!

ترس از افتادن تایر موتر به جویچه‌ها و کوبیده‌شدن موتر به در و دیوار و عابران پیاده، همیشه برایم آزاردهنده است.


خلاصه، با زحمت فراوان راهِ رفته را برگشتم و خود را به سرک عمومی پل سرخ و سه راه علاالدین رساندم.

به خود لعنت فرستادم و بلند گفتم:

– این سزای کسی است که در عصر طالب، پشتو نمی‌داند.

به شکرانه‌ی این‌که از معرکه نجات یافته بودم، پای کسی زیر تایر موتر نشده بود و طالب لت‌وپارم نکرده بود، می‌خواستم شکر خدا بجا آورم و فریاد بزنم:

  • منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت و … راحت جان.

ناگهان با صدایی تنم لرزید و شکر خداوندگار، یادم رفت. این سزای کسی است که به گپ زن خود گوش نکند.

  • نگفتم که از این راه نرو!


پس از این رویداد، زبانم به لکنت افتاد. نه پشتو یادم ماند و نه پارسی.

ډېر خراب دی حال زما!!