افغانستان؛ قبرستان امید و رویا

افغانستان؛ قبرستان امید و رویا

فرزانه سوختگی «درجه دو» دارد و به‌زودی از بیمارستان استقلال رخصت می‌شود، اما لطیفه، دختر خاله‌اش از روز انفجار در ۲۶ عقرب تاکنون در بخش اورژانس بستری است. حالا خاطره‌های این دختران جوان به دو بخش «قبل و بعد از انفجار» تقسیم می‌شود. تا یک ساعت پیش از انفجار برای آینده‌شان برنامه می‌ریختند. فرزانه اهداف کوتاه‌مدت و درازمدتش را در ذهن مرور می‌کرد و لطیفه به دانشگاه جدید و شغلی که در «شفاخانه عالمی» گیر آورده بود فکر می‌کرد؛ ایستگاه نقاش، دشت برچی، بمبی منفجر شد و آن دو روی بستر بیمارستان پرتاب شدند. حالا یک ماه از آن اتفاق می‌گذرد و فرزانه حالش روز‌به‌روز بهتر می‌شود اما وضعیت لطیفه همچنان وخیم است و دستگاه آکسیجن یارِ همیشگی‌اش.

قبل از انفجار

فرزانه ۲۲ سال دارد و دختر خاله‌اش، لطیفه ۲۳ سال. دخترانی با رویاهای بزرگ که با سختی‌های زیاد پنجه انداخته‌اند و تا خودشان را به جایی که هستند برسانند.

فرزانه دوره مکتب را با نمرات عالی به آخر رساند؛ صدر جدول حاضری کلاس و نمرات بالای امتحان همیشه مال فرزانه بود. ۱۲ سال سخت و آموزش زیر خیمه‌های فرسوده و کلاس‌های غیرمعیاری که تنها دل‌خوشی فرزانه گرفتنِ نمرات عالی بود به پایان رسید. آزمون کانکور نقطه‌ای پایانی شد بر دوره مکتبِ فرزانه و شروع دوره دیگر. آغازی که چنگی به دل فرزانه نزد؛ آن روز که فرزانه برگه‌ی آزمون کانکورش را تحویل داد خودش را در لباس سفیدی می‌دید که ماسک بر صورت و فشارسنج بر گردن دارد چند ماه بعد اما، وقتی نتایج کانکور اعلان شد فرزانه به رشته‌ی که اصلا دوست نداشت راه یافت. کامپیوتر ساینس.

علوم کامپیوتر در نظر فرزانه هم‌‌تراز با پزشکی نبود؛ سال‌های قبل، هر زمانی که فرزانه بیمار می‌شد ترس وجودش را فرا می‌گرفت. ترسش بیشتر از اخلاق خشن و خشک پزشکان بود تا بیماری. داکتران با اخلاق خشن و برخورد تُند تا آن‌جایی که امکان داشت جیب بیمارانش را خالی می‌کرد. مطب‌ها و داروخانه پر بود از مردم و بیمارانی که برای کاهش قیمت چند برابر دارو با پزشکان و داروفروشان چانه می‌زدند باعث شد ترس از شغل پزشکی در فرزانه کم‌کم جایش را به علاقه بدهد. فرزانه قید علوم کامپیوتر را  زده و با هزینه شخصی هم که شده به دنبال پزشکی رفت: «می‌ترسیدم از داکتران از اخلاق خشن و خشک‌شان. گفتم باید پزشکی شوم مهربان. باید کاری کنم که مردم و دانش‌آموزان که در آستانه امتحان کانکورند به آن علاقه‌مند شوند. باید پزشکی شوم همدم مردم بی‌بضاعت و دست‌شان را بگیرم.»

در خانواده‌ی هشت‌نفر‌ی نوری، فرزانه فرزند بزرگ است. حسین ۴۹ ساله، پدر خانواده کارگر روزمزد است که قبل از انفجار و زخمی‌شدن فرزانه اول صبح شال‌وکلاه می‌کرد و با موتورسیکلت کهنه‌اش سر کار می‌رفت حالا یگانه دل‌مشغولی او بهبود وضعیت فرزانه است تا کار: «فرزانه علاقه مفرط به آموختن دارد وقتی در امتحان عمومی کانکور به چیزی که دوست داشت نرسید. غمگین و افسرده بود. حرف زدیم و قول دادم که هزینه تحصیلش را هر طور شده مهیا کنم تا در دانشگاه خصوصی آنچه دوست دارد بخواند. پنج سمستر پزشکی دندان را خواند و تصمیم گرفت برای پیدا کردن هزینه ادامه تحصیل دنبال شغل بگردد ازش خواستم تا تمام‌شدن درسش ادامه بدهد و نگران هزینه‌ی تحصیلش نباشد. روزگار داشت خوب پیش می‌رفت که انفجار از راه رسید.»

فرزانه برای بهبود حالش لحظه‌شماری می‌کند تا دوباره تحصیلش را ادامه دهد

روزها یک‌پی‌دیگری سپری شد و رسید به یک ماه. یک ماه از زندگی لطیفه داخل اتاق اورژانسی «بیمارستان ایمرجنسی» گذشت یک ماهی که هیچ‌کس حق دیدنش را نداشت و معلوم نیست تا در چه زمانی در آن اتاق می‌ماند.

لطیفه تا قبل از انفجار در بهترین مقطع دوران زندگی‌اش قرار داشت؛ لطیفه ۲۳ ساله دانش‌آموخته قابلگی است مدتی در «بیمارستان المهدی» وظیفه داشت و به‌تازگی صاحب شغل جدیدی در «بیمارستان عالمی» شده بود. شکیبا ۱۹ سال دارد و خواهر لطیفه است. او می‌گوید که خواهرش علاقه‌ای خاص به طبابت داشت و راضی نبود که درس و مشق‌اش با اتمام رشته قابلگی متوقف شود. آنچه لطیفه در سر می‌پروراند «پزشک جراح» بود. ماه‌ها قبل از انفجار، «دانشگاه خاتم النبیین» اعلان کرد در بخش «پزشکی» دانشجو می‌پذیرد و لطیفه بدون اتلاف وقت در این دانشگاه نام‌نویسی کرد: «ما خانواده ۹ نفره با اقتصاد متوسط هستیم. در دوره مکتب روزهای بدی را گذراندیم. به سختی می‌توانستیم فیس کورس را پیدا کنیم. گاهی که من و لطیفه می‌نشستیم او از رویاهایش می‌گفت و این‌که چرا شیفته طبابت شده ‌است. هدفش این بود روزگاری که ما پشت سر گذاشتیم دیگران نباید آن‌را تجربه کند. کسی نباید بابت هزینه داروی بیماری‌اش نگران باشد.»

روزِ انفجار، روزِ رنگ‌باختن رویاها

۲۶ عقرب ۱۴۰۰ بود؛ فرزانه بعد از آن که پدرش قول داد که هزینه آموزش او تا ختم تحصیلش در رشته‌ی «پزشک دندان» دانشگاه افغان – سوییس را هرطور شده فراهم می‌کند در هماهنگی و همراه دختر خاله‌اش، لطیفه برای نام‌نویسی در سمستر ششم به‌سوی دانشگاه واقع گولایی دواخانه حرکت کردند. لطیفه شغل جدیدی پیدا کرده بود، می‌خواست از بیمارستان المهدی به بیمارستان عالمی نقل مکان کند و می‌رفت تا اسناد تحصیلی‌اش را از دانشگاه بگیرد. آن روز دانشگاه درگیر مشکلات خاص خودش بود نه فرزانه توانست برای سمستر بعدی نام‌نویسی کند و نه لطیفه اسنادش را به‌دست آورد.

فرزانه و لطیفه به ایستگاه موترهای برچی به گولایی دواخانه آمدند؛ راننده‌ی تونس روی چوکی موترش نشسته و شیشه را پایین داده بود و داشت با صدای زبر و کُلفتش داد می‌زد آهای برچی، برچی. فرزانه، لطیفه و یک دختر خانم چوکی پشت سر موتر را اشغال کردند و اولین سواری مرد یک پسر تقریباً ۲۰ – ۲۱ ساله بود که در چوکی وسط موتر – جایی پشت سر مسافرِ بغل دست راننده – نشسته بود. لحظاتی بعد سرنشینان موتر تکمیل شد و حرکت کرد. این پسر جوان در طول مسیر – گولایی دواخانه تا چوک مزاری – جایش را عوض کرد و روی ماشین نشست و در چوک مزاری از موتر پیاده شده خطاب به راننده گفت که بابت مسیر کوتاه کرایه نمی‌دهد و نداد. در طول مسیر مسافران وقتی به مقصد می‌رسیدند یکی‌یکی پیاده می‌شدند و جای‌شان مسافران جدید می‌گرفتند: «ظاهر آن پسر که از گولایی دواخانه تا چوک مزاری با ما آمد مشکوک بود و پشتو حرف می‌زد. ماین هم دقیقا جایی کارگزاری شده بود که آن پسر بار اول نشسته بود که بعد بلند شده و روی ماشین نشست و در دورخورد پل‌سوخته پیاده شد.»

ایستگاه نقاش – برچی؛ از آن انفجار مهیب فرزانه فقط صدای خفیفش را شنید اما موج انفجار و حرارت آتش برخاسته از آن، او را به خودش آورد. فرزانه همین که چشم باز می‌کند خودش را در آغوش لطیفه می‌بیند که نای نفس کشیدن ندارد. موتر مملو از آتش همچنان در حال حرکت را مردم متوقف می‌کنند و مجروحان را بیرون می‌کشند.

فرزانه به بیمارستان امیری منتقل می‌شود و لطیفه به بیمارستان محمدعلی جناح. یکی از پرستاران بیمارستان امیری فرزانه را شناسایی کرده به برادرش تماس می‌گیرد تا حسین، پدر فرزانه را از جریان باخبر کند قبل از آمدن حسین، فرزانه به بیمارستان محمدعلی جناح نقل مکان می‌کند. حسین موتورش را سوار می‌شود و در یک چشم به‌هم‌زدن خودش را بر بالین دخترش می‌رساند و فرزانه را می‌بیند با اندام سوخته: «طالبان جاده را یک‌طرفه کرده بودند می‌خواستند مرا متوقف کنند اما بی‌توجه به آن‌ها خودم را رساندم هیچ همراهی حق داخل شدن به شفاخانه را نداشت ۱۰ – ۱۵ دقیقه جیغ و تقلا کردم تا اجازه ورود به شفاخانه را بگیرم. فرزانه شوک دیده بود اما مرا شناخت. از زخمش پرسیدم به پاهایش اشاره کرد.»

آن روز چرخ گردون خلاف آنچه فرزانه می‌خواست چرخید: «فکرش را نمی‌کردم روزی برسد که من به جای مداوای بیماران، خودم روی بستر افتاده و زجر بکشم. حالا به جای رسیدگی به درس و تکالیف دانشگاه دارم درد می‌کشم.»

شکیبا پیش‌ازظهر، کارهای استخدامش در شفاخانه استقلال را تمام کرده بود که بعدازظهرش انفجار شد؛ ۴۰ دقیقه بعد از انفجار، ساعت از چهار عصر گذشته بود که تلفن شکیبا زنگ خورد پشت خط، لطیفه خواهرش بود: «من در انفجار برابر شدم پاهایم را از دست دادم. شفاخانه جناح بیا. از من هم خواست در مورد قطع‌شدن پایش چیزی به خانواده نگویم چون به مادرم گفته که فشارش افتاده. باور نکردم. گفتم شاید حادثه ترافیکی رخ داده باشد. چون هیچ صدای نشنیده بودم.»

در شفاخانه محمدعلی جناح به شکیبا گفتند که خواهرش را به ایمرجنسی منتقل کرده‌اند. هوا تاریک شده بود و شکیبا یکه و تنها راه شفاخانه ایمرجنسی را در پیش می‌گیرد. اما موفق به دیدن لطیفه نمی‌شود. لطیفه با نزدیک بودن به ماین، تاوانش را داده و دو پایش از زیر زانو بریده شد خانواده تلاشِ زیاد به خرچ دادند اما تا امروز موفق نشدند تکه‌های وجود دخترشان را پیدا کنند.

از قطع‌شدن پاهای لطیفه همه خبر داشت جز مادرش. این بی‌خبری دو هفته زمان برد؛ شکیبا و لطیفه تصمیم گرفتند پیش از آن که مادرشان خیلی امیدوار شود او را در جریان قرار دهد. سخنان لطیفه از طریق تلفن در مورد قطع‌شدن پاهایش به آخر نرسیده بود که مادرش از هوش رفت.

از آن روز شکیبا و لطیفه همدیگر را ندیده‌اند هیچ پای‌وازی هم حق دیدن لطیفه را ندارد: «هیچ کسی اجازه دیدن لطیفه را ندارد گاهی اوقات که انرژی صحبت دارد تلفنش را روشن می‌کند برایش زنگ می‌زنم و اکثر اوقات هم تلفنش خاموش است. برادران و عموهایم ۲۲ شب در جاده‌ی روبه‌روی شفاخانه ایمرجنسی خوابیدند تا در صورت لازم به خواهرم دست‌رسی داشته باشند.»

«هم مواظبم و هم مشکوک»

حسین امیدوار است؛ عملیات پیوندزدن پوست به پای سوخته فرزانه و جراحی پلاستیکی او با موفقیت انجام شده و او از بیمارستان استقلال مرخص می‌شود.

لطیفه هر دو پایش را از دست داد؛ شکیبا می‌گوید خواهرش دوست داشت علاوه بر قابلگی «پزشک جراح» شود

عملیات فرزانه و بهترشدن وضعیت او هزینه بیشتر از ۱۰۰ هزار افغانی روی دوش حسین گذاشته است. بخشی از این پول قرض است و بخش دیگر توسط دوستان حسین به او کمک شده ‌است. حسین می‌گوید بهبود یافتن حال فرزانه مهم‌ترین اولویت اوست و مهم نیست که چقدر پول هزینه کرده و قرار است چه مقداری دیگر مصرف کند: «سوختگی درجه سه و چهار خطرناک است از فرزانه درجه دو بود و ۷۰ درصد از گوشت و پوست یک پایش را انفجار با خود برده بود برای هر پیچکاری‌اش از ۶۰۰ تا یک هزار و ۲۰۰ افغانی و برای تهیه هر نسخه دارویش تا ۷ هزار افغانی مصرف کردم. دلم پر است از وطن، از کشور.»

کابل هنوز کماکان شلوغ است موترهای زیاد و عابران جورواجور. هر موتری که از مقابل چشمان فرزانه عبور می‌کند حسی برایش می‌گوید که چند لحظه بعد آن موتر منفجر می‌شود: «ما وقتی سوار موتر شدیم وضعیت عادی بود. راننده و مسافران اصلا مواظب نبودند راننده موتر ما از زمان خالی بودن موتر تا تکمیل مسافرانش برای یک‌بار از موترش پیاده نشد. حالا هر موتری که می‌بینم فکر می‌کنم چند دقیقه بعد منفجر می‌شود.»

زنان از کار منع شده و مدت‌هاست مراکز آموزشی به‌روی دختران مسدود است. فرزانه می‌ترسد که ممکن طالبان محدودیت‌های اعمال‌شده بر زنان را تا مدت نامعلومی تمدید کند. او این روزها برای بهبود زخم‌هایش لحظه‌شماری می‌کند تا بتواند درس‌هایش را پی ‌بگیرد: «با امارت سخت است که زنان دوباره به مشاغل و آموزش‌شان برگردند. من برآمده از میان مشکلاتم و با جامعه و مردم بی‌سواد و طعنه‌های سنگین که نثار دختران می‌کنند روبه‌رو بوده‌ام پس ادامه می‌دهم.»

فرزانه می‌گوید قصه انفجارها همان موش و گربه‌بازی سابق است و هر کسی دولت را تصاحب کرد کار انفجارها را متوجه گروه‌های رقیبش می‌داند درحالی‌‌که هیچ کاری برای جلوگیری از آن نمی‌کند.