هادی دریابی
یک عده را انگار خدا جبراً بیشرف آفریده که در طول زندگی، هیچچیزی جز بیشرفی از خود صادر نمیکند. شاید آنها مثل خیلیهای دیگر در یک سو تفاهم محض قرار گرفتهاند؛ همانهایی که برای یک جرعه ثواب حاضرند 18 کیلویی را بر سر حمل کنند و ثروت ملی را دانه دانه کرده، بر دست ببندند و فکر میکنند که تنها هدایت شوندگان روی زمیناند که هرچه از هرجای شان خارج شد، حکمی است لازمالاجرا.
چندسال پیش در یکی از مدارس دینی اتفاق جالبی افتاده است: پسر خیر دنیا و آخرت را آرزو داشته، رفته که درس دین و شریعت بیاموزد تا در سنین تکلیف و توانایی، رفع تکلیف خلقالله کند و مددی باشد برای نوآموزان شریعت و دین. در اولین روز حضور در مدرسه در صف اول، در کنار آنهایی که چندی پیشتر از او آمده قرار میگیرد، در میانههای روز که خواب بر استاد وارد میشود، بادی از او صادر میشود که صدایش، شاگرد تازه وارد را به خنده میکشاند… بیچاره آنقدر کودک بوده که نتوانسته جلو خندهاش را بگیره… همین خنده باعث میشود که او قهراً قبول کند که استاد از او آب خنک خواسته و از آن روز به بعد هرباد صدادار، او را به فکر آب خنک میانداخته، خصوصا که زمستان همان سال! پدرکلانش که با آب خنک و هرچیز سرد حساسیت داشته، از قضا یک روز استقلال وجود را از دست داده و بادی ناخواسته خارج میشود که طفلک را فوراً به دنبال آب خنک روان میکند، وقتی در محضر پدرکلان شرفیاب میشود، آب را به او تعارف میکند. پدرکلانش نیز از بیحوصلگی کمال استفاده را برده و با عصای ارثیاش بر فرق نواسهاش کوبیده و چنین میفرماید… حرامزاده! تو نمیفهمی که آب سرد… مرا پاره میکند یا مرا ریشخند میکنی؟
طفلک بیچاره (بگذار نامش را افشا کنم، عبدالله نام داشته که او را منباب سهولت در تلفظ «اودولا» تلفظ میکردند)، یا همان اودولا قصهی روز اول حضور در مدرسه را شرح داده و ابراز بیگناهی میکند. پدرکلان خشم امپراطور مآبانهی خویش را محتاطانه فرو خورده و دست نصیحت را بر سر اودولا کش میکند و میفرماید: بچیم، هرچه که ملای مدرسه گفت، قبول نکن! او به خاطر سیاست این کار را کرده… اودولا که پیش از مدرسه رفتن سخت مورد نصیحت پدر قرار گرفته بود، در فکر فرو میرود، پدرش به او گفته بود که هرچه ملای مدرسه گفت درست است؛ چون ملای مدرسه عالم دین و شریعت اسلامی است و کار ملا چیزی جز ارشاد مردم نیست.
اودولای بیچاره همچنان به مدرسه میرفت و هرازگاهی که با ورود خواب بر خاطر استاد و صدور باد از آخر استاد مواجه میشد، بهناچار به دنبال آب سرد میرفت تا خاطر استاد را تازه بسازد. حتا یکی از دوستان اودولا قصه میکند که یک روز، استاد به خاطر امتحان اودولا بعد از این که یکبار آب سرد خواست و نوش جان کرد؛ دوباره خود را به خواب زد و از اودولا طلب آب سرد کرد تا ببیند که اودولا درجهی صبرش چند است؟ خوشبختانه که اودولا با صبر تمام دوباره آب سرد را حاضر کرد و اطمینان استاد را از اطاعت و صبر خویش به دست آورد. روزگار چندان هم به نفع استاد نچرخید و با بروز مجاهدین، اودولا از خیر درسهای استاد و شر مجاهدین گذشت و به خارج رفت. به قول خودش چهار سنگر در حدود اربعهی خانهی شان درست شده بود…
اودولا هنوزهم در خارج به سر میبرد. دوستانش ادعا میکند که هرچه به او زنگ میزنیم که برگردد، بر نمیگردد… من به دوستان اودولا که از دوری او آشفته خاطراند، پیشنهاد دادم به اودولا بگویند که وطن ما از استقلال کامل برخوردار است و امسال هم 94مین سالروز استقلالش را تجلیل کردیم و بهانهای وجود ندارد که به وطن برنگردی و در دیار غربت و در آغوش کفار به سر ببری… اما اودولا به دوستانش گفته بود که استقلال یعنی چه؟ آیا اگر پاکستان و ایران و کشورهای همسایه دوسال مرزهای خویش را بر روی شما ببندند، قیمت یک کیلو گندم برابر با چندین عضو یک انسان میشود یا نه؟ آیا اگر جمیعهی جهانی نباشد، افغانها مرد نفس کشیدن خویش هستند؟ آیا تجار شما بالای 95 درصد تجارت خویش را از واردات کالاهای خارجی تأمین نمیکنند؟ آیا شما میدانید که دیورند… اینجا گلویش بغض کرده و شروع کرده به گریه و متأسفانه که کارت تلفن دوستانش هم خلاص شده و تماس قطع شده است. از یک طرف خوب شده که تماس قطع شده، وگرنه اودولا خدا میداند به چه چیزهای دیگر که اشاره نمیکرد… و ازطرف دیگر اودولا راست میگوید، حالا که در این وضع قرار داریم، آن قدر به خویش میبالیم که هرچه آدم انگلیسی است میشرمد، به علاوهی روسها! و اگر به درجهای برسیم که مصئونیت غذایی مان تأمین باشد و کالاهای ضروری خویش را تأمین کرده بتوانیم، مطمئناً آنقدر به خود افتخار خواهیم کرد که سرود ملی ما ده برابر سرود فعلی طولانی شود و به 72 زبان زندهی دنیا ترجمه شده و هرسال از بلندگوی ملی شان پخش شود… این روزها چندان هم دور نیست، به شرطی که یک عده رسماً بیشرف نباشند و کار را به اهل کار بسپارند.