حسن ادیب
در شفاخانه که به هوش آمدم، تا چندین ساعت کسی آشنا نداشتم. خانوادهام هم بیخبر بودند. نمیدانستم زهرا را پیدا کردهاند یا نه. شمارهی تماس خانهام را هم فراموش کرده بودم. پس از چندین ساعت انتظاری، بالاخره مرا پیدا کردند. اول از زهرا پرسیدم. خاطرجمعی دادند که او خوب است، نگران نباشم.
تقریبا یکونیم هفته در شفاخانه بودم. بعد از آن رخصت شدم. من از پای چپ زخمی شده بودم. سر و گردنم هم ضربه دیده بود. پس از یکونیم هفته زمانی که از شفاخانه رخصت شدم، زخمهایم تقریبا بهتر شده بود. دستکم به کمک خانواده میتوانستم راه بروم. هنوز اما مشکل روانیای که پیدا کرده بودم، پابرجا بود. مشکل روانی من حاد بود. من با کمترین ناراحتی، تا بسیار جگرخون میشدم و گاهی پس از اندکناراحتی به کلی از خانه بیرون شده و به کوچه میرفتم.
یک روز کورس زبان انگلیسی بودم. دیروقت خانه آمدم. تلفن نداشتم که تماس میگرفتم. مادرم نگران شده بود. البته جای نگرانی هم بود. ما چندی پیش، یکبار بهشمول برادرم سه نفر از آن حادثه «زنده- زخمی» بیرون شده بودیم و این، جای گشتوگذار ما را بسیار تنگتر کرده بود. مادرم کمی ناراحتی کرد. من وضعیت روانیام هنوز خیلی بد بود. زود جگرخون شدم. آن شب را بالاخره طوری فردا کردم. فردا صبح، قلم و کاغذم را گرفتم و چند جملهای برای مادرم نوشتم. کاغذ را روی اوپینِ آشپزخانه گذاشتم. خودم از خانه بیرون شدم. رفتم خانهی خالهام. تا ساعت سه بجهی بعد از ظهر خانهی خالهام بودم. پولی نداشتم. پنجصد و پنجاه افغانی از امالبنین، دختر خالهام گرفتم. به او هم چیزی نگفتم. از خانهی خاله بیرون شدم. حرکت کردم طرف سرای شمالی. حولوحوش شام، سرای شمالی رسیدم. سرای شمالی که آمدم، گیج شده بودم. از یک طرف نمیدانستم که کجا میروم، از دیگر طرف همین که وارد سرای شمالی شدم، رانندههای چشمچران سرای شمالی هی هرکس صدا میکردند که بیا با موتر من برو. دیگری میگفت با من برو. بالاخره جلو موتری رفتم که عازم مزار و تقریبا مسافرانش تکمیل و آمادهی حرکت بود. رفتم با کسی که تکت می داد، صحبت کردم. پرسیدم که کرایهی موتر چند است، گفت ۵۵۰ افغانی. من چون کلا ۵۵۰ افغانی داشتم، و ۵۰ افغانی آن را تا آنجا کرایهی موتر داده بودم، گفتم که نه، من ندارم. از من ۵۰۰ افغانی بگیرید. قبول کرد و تکت داد. داخل موتر شدم. صندلیها طوری بود که یک قطار در وسط داشت. دو طرف، صندلیهای دو نفره بود. برای من صندلی مناسبی نبود. خانمی تنها نبود که من کنارش بنشینم. من هم که کسی همراهم نبود. تا این که از خانمی که همرای پسر و یک دخترش در صندلی نشسته بودند، خواهش کردم که به جای پسرش من در کنارش بنشینم. آن خانم قبول کرد و من کنارش نشستم.
قرار بود موتر زودتر حرکت کند. نکرد. تا نُهی شب، منتظر بودیم. من عجله داشتم. به این معنا که هر آن ممکن بود که کسی از خانه بیاید و پیدایم کند. من نمیخواستم که پیدایم کنند. بالاخره موتر ساعت نُه حرکت کرد.
در راه خیلی اذیت شدم. یک نفری که در صندلی عقب بود، خیلی اذیتم کرد. به من دستدرازی میکرد، میخواست مثلا مرا لمس کند. من اما چون از اول هم داشتم گریه میکردم، به کلی پشت سرم نگاه نکردم. ندیدم چه کسی، و در چه سنوسالی بود.
در راه خوابم برد. حولوحوش نصف شب بیدار شدم. دیدم که پشت سرم کسی نیست. راحت شده بودم. نمیدانستم چه کسی همان آدمی که اذیتم میکرد را از جایش بلند کرده بود، ولی دیدم که نیست. جایش خالی بود. به نظر میرسید پایین شده باشد. خیلی راحت شدم. زیاد گریه کرده بودم و خیلی خسته بودم. میخواستم باز هم بخوابم، ولی خوابم نبرد. همچنان میرفتیم که صبح شد.
من پنجونیم صد افغانی از امالبنین قرض گرفته بودم که کرایهی موتر شده بود. در راه هرجایی که برای نان و نماز پایین شدیم، من پولِ آب و نان نداشتم. حدود ساعتهای یازدهی قبل از ظهر، مزار رسیدیم. از ظهر روز قبلی تا چاشت آن روز، فقط گریه کرده بودم. پولی نداشتم که نان و آبی بخورم. به کسی هم چیزی نگفتم.
بالاخره با گریه و گرسنگی، مزار رسیدیم. من نابلد بودم و نمیدانستم که کجا بود. فقط گفتند که همان ایستگاه آخر است. از موتر که پیاده شدم، به امالبنین تماس گرفتم. گفتم من مزار آمدهام، کسی را نمیشناسم، کجا باید بروم. امالبنین، در مزار دانشجوی سال سوانجینیری آب و برق بود. او کابل رخصتی آمده بود. اول خیلی متعجب شد ولی چیزی نگفت. راهنماییام کرد که به «روضه» بروم. کرایهی تاکسی ۳۰ افغانی بود و من پول نداشتم. یکی از مردانِ همسفرم از من پرسید که کجا میروم. گفتم روضه. گفت من هم روضه میروم و باهم میرویم. او البته نمیدانست که من پول ندارم. فقط از گریهکردنام فهمیده بود که من تنهایم و وضعیتام خوب نیست.
تاکسی گرفت و سوار شدیم. رفتیم روضه. قرار بود یکی از دوستانِ امالبنین جلو روضه دنبال من بیاید. وقتی پیش روضه پایین شدم، به دختر خالهام زنگ زدم. گفت دوستانم آمده است. آن پسری که تاکسی گرفته بود از من پرسید که چه کمکی میتواند برایم کند. گفت میتوانم با او بروم تا کمکم کند. من تشکری کردم و او رفت.
من رفتم داخل روضه. دقایقی داخل روضه بودم که سه دختر آمد. دوستان امالبنین بودند. بعد از مختصر احوالپرسی، حرکت کردیم. گفتند خانهی منیژه، سجادیه است. رفتیم خانهی منیژه. شب آنجا بودم. هرچند خیلی تحویلم گرفتند، ولی راستش برایم خوش نگذشت. مشکل من، خودم بودم. صبح شد. ساعتهای هشت صبح بود، تازه صبحانه خورده بودیم، داشتیم صحبت میکردیم که ناگهان و بسیار برخلاف انتظار، امالبنین از در درآمد. خیلی متعجب شدم. من در جریان آمدن او نبودم.
من امالبین را خیلی دوست داشتم. همیشه به حرفش گوش میکردم. او خیلی عجله داشت. حتا یک لیوان چای هم نخورد. به من گفت باید برویم بیرون و من برایت اتاق میگیرم. از در بیرون شدیم. در حین بیرونشدن، گوشیام را ازم گرفت. آمدیم. در کوچه رسیدیم، دیدم که مادرم هم در کوچه منتظر ماست.
مادرم را که دیدم، ترسیدم. لحظهیی صحبت کردیم، به من گفت بیا برویم. میدانستم میگوید خانه برویم. من قبول نمیکردم. امالبین و مادرم موتر گرفته و مرا به زور داخل موتر بردند. شاید اگر من در وسط راه بیهوش نمیشدم، جنجالی برپا میکردم و شاید هم خانه نمیآمدم. اما در راه ضعف کرده بودم و دیگر از چیزی خبر نشدم. نمیدانم چه وقتی، اما وقتی که به هوش آمدم، دیدم که من داخل موترِ مسیرِ کابلام.
بعد از ظهر، ساعتهای سه بجهی شب بود که کابل، سرای شمالی رسیدیم. آمدیم دشت برچی. البته من نخواستم خانهی خودمان بیایم. رفتم خانهی خاله. تقریبا یکهفته آنجا بودم. پس از آن که وضعیتام کمی بهتر شد، خانه آمدم. وقتی خانه آمدم، اوضاع خوب بود. دوباره اما پس از حولوحوش یک ماهی، با
برادرم امیرعلی جنجالی کردم و دوباره مثل یک ماه پیش، گرفتار حملهی عصبی شدم. بازهم از خانه بیرون شدم، رفتم خانهی مامایم. برادرم با من خشونت فیزیکی و مرا لت کرده بود. حالم خوب نبود. مامایم خانه آمد. مامان و بابا هم آمد. مرا «شفاخانهی علیآباد» بردند. علیآباد تحویلام نگرفت. در یک شفاخانهی دیگر برد (البته فعلا نام شفاخانه یادم نیست). آنجا هم که رفتیم، چون من هنوز وضعیتام عادی نشده بود، کسی را نمیشناختم. نمیدانستم اینجا کجا و من در چه وضعیتام.
آنجا دوا و دارو داد. برگشتیم خانه. آن شب، هرچند کمی بهتر شده بودم، یعنی میدانستم کجایم و در خانه کیهاست، اما باز هم غیرعادی بودم. یا خودم را میزدم یا هرکسی که جلوم میآمد را. پس از ساعاتی، داروی اعصابم را دادند و خوابم برد. گفتند حدود یک شبانه روز خواب بودم. پس از یک شبانهروز وقتی که بیدار شدم، بهتر بودم. آرام بودم. به کسی کاری نداشتم.
از آن پس، بهتر شدهام. لااقل، «روزهایم» بهتر شده است. فقط با این تفاوتِ عاطفی که الان بسیار سنگدلتر شدهام. آن رقتِ عاطفیای که قبلا داشتم، اکنون ندارم. دیگر با اشکِ کسی اشک نمیریزم. نیازمندی را که میدیدم و قبلا میگفتم باید کمک کنم، اکنون آن حس ترحم و دلسوزی را ندارم. شبهایم اما هنوز سیاه است، نسبت به پیش از انفجار بسیار سیاهتر.
پس از آن صبح شنبه، که من شاهد زندهی آن حادثهی تلخ بودم، اکنون بیشتر شبها کابوس میبینم. من کلا کمخوابم. همیشه دیر خواب میروم. وقتی که خواب میروم خواب میبینم که دارد صدای بسیار بلند و وحشتناکی میآید. این صداها هم صدای انسان است و هم صدای حیوان. من نمیبینم صدا از کجا میآید. تصویری هم نمیبینم. اما صدا میشنوم. زیاد میشنوم. گاهی حتا در بیداری نیز از این صداها میشنوم. در خواب، وقتی که گاهی زیاد درگیر کابوسِ این صداها میشوم، خودم هم سروصدا میکنم. همیشه یکی باید باشد که مرا بیدار کند. انفجار، علاوه بر روزهای خوش، شبهای آرامم را نیز از من گرفت.