تعطیلی مکاتب دخترانه

تعطیلات بی‌پایانِ دختران دانش‌آموز افغانستان

اشاره: نزدیک به هشت ماه می‌شود که مکاتب دخترانه مسدود است. در این مطلب دختری به اسمِ «آزاده» جریان زندگی شخصی‌اش پس از مسدودشدن مکاتب به‌روی دختران را روایت می‌کند. در حال حاضر مهم‌ترین آرزوی آزاده، فعالیت دوباره‌ی مکاتب دخترانه است.

هشت ماه می‌شود تنها امید و روزنه‌ی زندگی‌ام بسته شده‌است؛ خوش به سعادتِ آن‌هایی که رخت از ورطه بیرون کشیده‌اند و بدا به حالِ آن‌هایی که مانده و نوری نیست که به آن دل‌خوش کنند. من از دسته‌ی دومم. هشت ماه از آن هیاهو گذشت؛ روزی که بر دروازه‌ی مکتب قفل زده شد. آن روز چه روزی غم‌انگیزی بود. بعدِ آن‌روز به اندازه‌ی ۱۷ سال عمرم گریه کردم. چشمانم ورم کرد و بخشی از بینایی‌ام از دست رفت.

شاید ندانید که در این مدت بر من و دختران گرفتار در افغانستان چه گذشت شاید هم بدانید؛ من دختری‌ام که مدتی پیش ۱۸ ساله شدم. دختری خسته و در بند که نه امیدی دارد و نه آرزویی. روزی که تصمیم گرفتم بروم و عطای افغانستان را به لقایش ببخشم، نشد. می‌خواستم بروم و پشت سرم را هم نبینم، نشد که نشد. شاید سرنوشت محتومی دارم. حالا غُل‌وزنجیر شده‌ام و مجبورم در جامعه‌ای زندگی کنم که طالبان برای من و دختران ساخته‌اند؛ زندگی‌ای که حتا به معنای ابتدایی آن هم نیست زندگی، یعنی ما فقط نفس می‌کشیم.

آرزوهای پوچِ کودکی

دارم به کودکی و آرزوهایی که داشتم فکر می‌کنم؛ آن زمان مهم‌ترین آرزوی بچه‌ها و من تعطیلات وافری بود که هیچ‌وقت به پایان نرسد. وقتی آخرین زنگِ کلاس درس نواخته می‌شد حس می‌کردم دوباره متولد شده‌ام. آزاد و سرخوش، کیف پر از کتاب و دفترچه بر شانه رقص‌کنان مسیر خانه را در پیش می‌گرفتم. خداخدا می‌کردم جمعه زودتر برسد و برای یک روز هم که شده بی‌خیال درس و مشق شوم.

زندگی مثل جریان آب است چشم بگشاییم تمام شده است؛ اما آنچه در افغانستان خوب است بیش از حد زودگذر است و سیاهی مقاوم‌تر و مداوم‌تر از همیشه؛ کرونا شیوع پیدا کرد و همه را به قرنطینه فرستاد مکاتب را هم. دو هفته‌ی اول قابل تحمل بود، اما جولان دادنِ کرونا مدام بر تعداد روزهای تعطیلاتِ ما می‌افزود. هر طور بود تعطیلات را سر کردم و مدت‌ها بعد وقتی به کلاس درس قدم گذاشتم چوکی و میزم به آثار باستانی می‌مانست که انگار از قرون وسطا به یادگار مانده باشد. تازه داشتم کم‌کم آن تعطیلات کذایی و مضحکِ که کرونا بر من تحمیل کرده بود را فراموش می‌کردم که اوضاع متشنج شد؛ افغانستان از هم گسسته بود و ولسوالی‌ها یکی‌پی‌دیگری سقوط می‌کرد. تیم مذاکره‌کننده‌ی صلح جمهوری اسلامی افغانستان هیچ کاری از پیش نبُرد و ما دو دستی تقدیم شدیم به طالبان. حالا زندانی زندانِ هستیم با مساحت بیش‌تر از ۶۵۰ هزار کیلومتر مربع. بزرگ‌ترین و احتمالاً پر جمعیت‌ترین زندان جهان، زندانِ به نام «افغانستان».

وقتی در خبرها از قرنطینه‌ی دو هفته‌ی شهر «وهان» چین که بعدها طولانی‌تر هم شد سخن می‌گفتند استرس عجیبی پیدا کردم؛ مبادا کشورِ ما هم درگیر شده و به قرنطینه برویم. اما اتفاقی که باید می‌افتاد افتاد. مکاتب افغانستان تعطیل شد، همه در کُنج خانه‌ها محبوس شدیم. وقتی کرونا به مانعی تبدیل شد که نتوانستم در امتحان تافل شرکت کنم قصه‌های مادرم به یادم آمد که از دوره‌ی اول طالبان برایم تعریف کرده بود که دختران حق نداشتند به مکتب بروند اما چیزی که من را امیدوار نگه‌داشت هم دختران و هم پسران از رفتن به مکتب محروم شده بودند.

بعدها افزایش روزهای تعطیلات ناشی از شیوع کرونا باعث تقویت‌شدنِ دو حس کاملاً متضادی در من شد؛ یک‌باورم این بود که به زودی علم، بیماری کووید۱۹ را مهار می‌کند و حس دیگری می‌گفت پُشت این تعطیلات، حوادث وحشتناکی خفته است.

روزی که پایان قرنطینه اعلام شد حسی توصیف‌ناپذیری داشتم حسی که انگار بعد از سال‌ها از زندان آزاد شده باشم. وقتی به صحن مکتب قدم گذاشتم به خودم قول دادم که هیچ‌وقت آرزوی تعطیلاتی را نکنم که نتوانم به مکتب بروم.

کرونا و قرنطینه من را از برنامه‌هایم عقب انداخت اما مهم نبود. بازگشایی مکاتب موهبتی بود که نصیب من و خیلی‌های دیگر شده بود و همین مهم بود. برنامه‌ها و اهدافم را دوباره چیدم و مصمم شدم تا به آن برسم.

فرار تنها راه‌حل

تا صنف چهارم مکتب نتوانستم با ادبیات و شعر کنار بیایم و دوست‌شان داشته باشم به همین خاطر کم‌ترین نمره‌ی ادبیات همیشه مال من بود. هفت‌سال قبل، وقتی پا به کلاس پنجم گذاشتم کم‌کم به ادبیات روآوردم و اندکی بعد حس ناشناخته‌ی مرا به سوی شعر سوق داد طولی نکشید که من و ادبیات عاشق و معشوق هم شویم. به قول معروف: «شراب هرچه کهنه‌تر گردد مزه‌ی دیگر دارد.» هر چه زمان می‌گذشت پیوند میان من و ادبیات و شعر عمیق و عمیق‌تر می‌شد.

ترس از کرونا وقتی رنگ باخت و قرنطینه تمام شد من برگشتم به کلاس درس؛ «زمانی» که می‌توانستم از آن استفاده کنم را تقسیم کردم. بخشی برای رفتن به آموزش‌گاهِ زبان، ساعتی را برای حضور در دانشگاه (به عنوان مهمان) و اوقاتی را برای درس‌های مکتب. روزگار کم‌کم داشت به من روی خوش نشان می‌داد. در شام‌گاهی، من و جمعی از شعرای نوجوان تصمیم گرفتیم یک مجموعه از شعرهای که سروده بودیم را چاپ کنیم. «پادگانه» نامِ مجموعه شعرهای ما بود. شش شعرم در این مجموعه با چند نسخه‌ی محدود چاپ شده و بین مردم تقسیم شد. بنا داشتیم برنامه بگیریم و در لابه‌لای آن از «پادگانه» و از آرزوهای که برای خود بافته‌ایم بگوییم. ولی نشد. فروپاشی و سقوط دولت جشن را از ما گرفته و به پستوی خانه‌ها رانده شدیم.

به یاد می‌آورم روزی را که استاد ما از سقوط کابل سخن گفت. خیال کردم دارد شوخی می‌کند خندیدم و خندیدم، چون سقوط کابل را محال می‌دانستم و در تنهایی با خود می‌گفتم: «ممکن است کل افغانستان به جز کابل سقوط کند. اما کابل هرگز. حداقل چندسالی دوام می‌آورد ناسلامتی این‌جا پایتخت است و توجه جهان را با خود دارد.» کابل چند سال که نه، چند ماهی هم دوام نیاورد.

نیمه‌های شب مردم به حمایت از دولت سابق و نفی طالبان پشت بام‌های‌شان برآمدند و بانگ «الله اکبر» سردادند، این کار بیش‌تر از آن که حمایت از دولت باشد ناامیدی‌ای بود که در دل مردم رخنه کرده و مجبور بودند به نحوی احساسات‌شان را تخلیه کنند. آن شب می‌شد یأس و درماندگی را در صدای مردم دید و شنید. «الله اکبر» گفتنِ که مرا به گریه آورد و بغض کردم. تا جان در بدن داشتم گریستم؛ فردایش امتحان داشتیم. ورقه‌ی سوالات در دستم بود که تلفنم زنگ خورد. با اجازه استاد تلفن را جواب دادم.

با آغاز حکومت ملامحمد عمر، مادرم در حالی که کلاس ۹ مکتب بود به کُنج خانه تبعید شد. خسته و مستأصل از آنچه بر سرش آوار شده بود، احساسِ که حالا من دارم. پنج سال بعد، با حمله‌ی امریکا و سقوط امارت طالبان، اشتیاقِ عجیبی در مادرم دیدم، در فرصتی که به‌دست آورد شامل کورس سوادآموزی شد. اولین و آخرین حرف مادرم به من و برادرانم: «درس بخوانید که فردا دست‌تان به جیب کسی نباشد. هرچه دارید روزی از دست می‌رود جز علم و دانش؛ حتا درون تابوت هم رهایت نمی‌کند.»

روز سقوط در صحن امتحان وقتی تلفن را برداشتم صدایی آمد پر از اضطراب و نگرانی و به من گفت که با تمام‌شدن امتحان، فوراً به خانه برگردم. به قدری دلواپس شدم که جواب سوالات یادم رفت. وقتی از مکتب بیرون زدم دکان‌ها و غرفه‌ها یکی‌پی‌دیگر بسته می‌شدند، صدای آژیر رنجرهای پولیس مدام به گوش می‌رسید. همین که هاموی‌های رهاشده در جاده را دیدم آن حرف استاد از «سقوط کابل» از فکرم عبور کرد. از آن‌روز به بعد با کلاس‌های مکتب بیگانه شدم.

سبک شعر آزاده «سپید» است – عکس: ارسالی به روزنامه اطلاعات روز

سوم حمل ۱۴۰۱ شمسی؛ ساعت شش صبح را نشان می‌داد با صدای مادرم که می‌گفت: «مکاتب دخترانه و پسرانه امروز باز می‌شود!» از خواب بیدار شدم. در عین ناباوری صبحانه خوردم و راهی مکتب شدم. جلوی مکتب از شلوغی جای سوزن انداختن نبود. تجمع دختران و بغض‌های در گلو و قفلی که بر دروازه‌ی مکتب دخترانه زده بود مرا به گریه آورد و احساس «زنده به گور» شدن را داشتم. آن‌روز برای اولین‌بار آرزو کردم کاش «پسر» می‌بودم.

روزهای پر از هرج‌ومرج فرودگاهِ کابل، به هر ریسمان چنگ زدم تا دریچه‌ی برای فرار پیدا کنم تا این‌که ایمیلی دریافت کردم. جلوی دروازه‌ی کمپ باران من و خیلی‌های دیگر تلوتلوخوران در میان لجن و کثافات در تلاش برای یافتنِ «نوری» بودیم که تا از جهنمی به اسم افغانستان فرار کنیم، انتحار شد؛ چشم بر می‌گرداندی با تکه‌های بدن آدم‌ها روبه‌رو می‌شدی که هرطرف رها شده بود و من دست از پا درازتر درحالی به خانه برگشتم که اسنادم در میان اجسادی که بعضی‌های‌شان هنوز زنده بود گم شد و آخرین امیدم برای فرار نقش برآب. در بیش‌تر از هفت ماه به «بی‌سواد» ماندنم و این‌که مجبور شوم برای «لقمه‌نانی» «عروس شوم» فکر کردم. در این میان هیچ راه‌حلی به ذهنم نرسید جز گریه که بعد بخشی از بینایی‌ام به آن خاطر از دست رفت.

حالا وقتی با آشناها و رفقایم روبه‌رو می‌شوم «فرار» محور بحث ماست.

نتیجه‌ی بسته‌شدن و مسدودماندنِ مکاتب و آموزش‌گاه‌های دخترانه، چیزی به همراه ندارد جز به‌وجود آمدنِ یک جامعه خشن و عقده‌ای؛ زمانی‌که دختری از اساسی‌ترین حقوق‌اش محروم شود فردای آن روز وقتی مادر شد مجبور است بغض فروخورده‌اش را بر سر فرزندش خالی کند چون نه می‌تواند بر سر شوهرش خالی کند، نه برادر و نه پدرش.

سئوالی از طالبان دارم؛ مکاتب دخترانه را بستید! داکتران و پرستاران زنی که حالا در بیمارستان‌ها و مرکز درمانی حضور دارند تا ابد عمر نمی‌کنند، وقتی این‌ها بمیرند و زن‌تان – خواهرتان آبستن شود و نیاز به داکتر زن داشته باشد می‌خواهید داکتر مرد بر بالین‌اش بیاورید یا می‌گذارید بمیرد؟ چون آن‌زمان هیچ پزشکِ زن وجود نخواهد داشت.