حسن ادیب
مینا نظری، دانشجوی سال سوم دانشگاه پلتخنیک کابل است. معصومه، خواهر نوجوانش در انفجار مکتب سیدالشهدا کشته شد. او خاطرات خواهری که نمیتواند فراموشش کند را صحبت میکند. وقتی که خواهرش کشته میشود، مینا به یکبارگی گمش میکند. گاهی حتا شبهایی که میدانسته است که او دیگر نیست، از خواب برمیخاسته و داخل حویلی، آنجایی که معصومه همیشه مینشسته را جستوجو میکرده است. هنوز به این امید که شاید اینبار او زنده و همانجا باشد.
مادرم خانه نبود. پدرم هم در دکان بود. دانشگاه رخصت بود، من و هردو خواهرم خانه بودیم. با خواهر کوچکترم، معصومه، خیلی صمیمی بودم. معصومه صنف هفتم مکتب و سیزده ساله بود. نزدیک عید بود. آن روز قرار بود مکتب نرود. برای من گفت باید بازار برویم. چون مادرم خانه نبود، پول هم پیش ما نبود. به خواهرم گفتم فعلا پول پیش ما نیست و نمیشد بازار برویم، گفت حرفی نیست. من امروز مکتب میروم، فردا بازار میرویم. من البته همان روز با مکتبرفتنش موافق نبودم. برایش گفتم که تو چرا هر روز مکتب میروی. زهرا خواهر بزرگمان هم گفت که امروز مکتب نرو. به ما گفت که نمیشود، باید مکتب بروم. درست است که به دلیل کمبود استاد درس نیست، ولی حاضری میگیرد. خلاصه قبول نکرد و گفت باید مکتب بروم.
نمازش را خواند. سر نمازش همیشه قرآن میخواند. نماز جمعه هم میخواند همیشه. آن روز هم مثل هر روز نمازش را خواند، دعایش را خواند. لباس مکتباش را پوشید و آماده شد که مکتب برود. کس دیگری در خانه نبود. بیرون شد. بوتهایش را پاک کرد و پوشید. از پنجره طرف من دید، گفت مینا خدا حافظ من رفتم. جالب بود. تا پیش از آن با من آنطوری خداحافظی نمیکرد. به من گفت که در خانه تنهایی، ببین نترسی. طرفش دیدم، خنده کردم و چیزی نگفتم. او هم نگاهی انداخت و خنده کرد و رفت.
آن بعد از ظهر، تنها بودم. ولی حسِ گنگ بدی داشتم. بیقرار بودم. چندبار از خانه بیرون شدم. دوباره آمدم. حولوحوش چهار بجه بود. خواب هم نرفتم. هنوز دلهره داشتم. آمدم پیش پنجره نشستم. تازه پیش پنجره در فکری فرو رفته بودم که یک صدای خیلی بلندی آمد.
خبر بودم که مکتب سیدالشهدا تهدید شده بود. عاجل بیرون شدم. اینطرف در اتاق پهلوی ما خانم برادرم هم در خانهاش بود. او زودتر از من سر بام بالا شده بود. به من گف احتمالا مکتب سیدالشهدا را انفجار داده است. گفت میبیند که از پیش مکتب دود بلند شده است. من این حرف را که شنیدم، چنان که دلهره هم داشتم، خیلی ترسیدم. سراسیمه از خانه بیرون شدم. چادر هم در سرم نبود. دویده رفتم طرف مکتب. در راه خیلی شلوغ بود. از هرکس میپرسیدم که چه شده است، کسی چیزی نمیگفت. نمیدانم با چه سرعتی داشتم طرف مکتب میدویدم.
نزدیک مکتب رسیده بودم که صدای دوم آمد. دیدم که پیش مکتب انتحاری شده است. نفسم بند آمد. بیحال شدم. نفهمیدم کجایم. فریاد زدم. دو خواهرم، فاطمه و معصومه مکتب بودند. فاطمه صنف هشتم و معصومه صنف هفتم بود.
وقتی که پیش مکتب رسیدم خیلی چیزهای وحشتناک دیدم. اولین بار بود تنی دیدم که هر دو پاهایش نبود. سری دیدم که از تنش جدا شده بود. دست و پاهای قطعشده زیاد بود. بوی سوختهی دود و غبار همهجا را گرفته بود. وقتی که این همه چیزهای وحشتناک را دیدم دیگر به خودم نبودم. از هوش رفتم. بعد که به هوش آمدم، هرطرف میگشتم که خواهرم را پیدا کنم. در صورتیکه خواهرم پیش مکتب و میان کشتهشدهها بود، من از شدت ترس و وحشت متوجه نشدم و یکایکِ جسدها را گشتم. ازینکه خواهرم نبود، کمی امیدوار شدم. با خودم گفتم خدا را شکر که خواهرم در میان کشتهشدهها نیست و حتما باید زنده باشد. به عجله وارد مکتب شدم. همه جا را گشتم. دیدم تمام بدنم میلرزد، ضربان قلبم نمیزد و اصلا به خودم نبودم. میخواستم از مکتب خارج شوم که مدیر مکتب را دیدم. پرسیدم صنفهای هفت و هشت کجا است. مدیر گفت که رخصت شدهاند و خانه رفتهاند. گفت بروم خانه و باز کمی امید وار شدم. طرف خانه حرکت کردم. از مکتب که بیرون شدم به اتفاق، عالیه دوستم را دیدم. پرسیدم خواهرانم را ندیده است، گفت نه، شاید خانه رفته باشند. برای چند دقیقه مرا در بغل گرفت. دلداریام داد. من آرامش نداشتم. گفتم باید خواهرانم را پیدا کنم. بعد از مکتب خارج شدم. داشتم از دروازه بیرون میشدم که بروم خانه و ببینم خواهرانم فاطمه و معصومه خانه آمدهاند یا نه، در حال بیرونشدن بودم که در میان کشتهشدهها چشمم به کفشهای معصومه افتاد. همان بوتهایی که وقتی از خانه بیرون شد، پاک کرد و مکتب آمد.