«در رم، در ۱۵ اکتبر ۱۷۶۴، در حالی که در میان ویرانههای کاپیتول نشسته بودم، در حالی که پابرهنهها در معبد ژوپیتر مشغول خواندن نماز شام بودند، برای اولینبار ایده نوشتن زوال و سقوط شهر به ذهنم خطور کرد.» اینها سخنان ادوارد گیبون است، و البته کتابی که او در ذهن تصور میکرد، «انحطاط و سقوط امپراتوری روم» بود.
این قطعهای از زندگینامه گیبون است و بارها نقل شده. زیرا به نظر میرسد شش جلد کتاب معروف گیبون را در یک تصویر خلاصه میکند: راهبان در حال آواز خواندن در ویرانههای تمدنی که مذهبشان ویران کرد. و شاید بتوانیم همانطور که در یک حکاکی پیرانسی به تصویر کشیده شده، مرد جوان انگلیسی (گیبون بیست و هفت ساله) را تصور کنیم که روی پلههای معبد باستانی نشسته و غرق تأمل در این داستان است که چگونه مسیحیت یک قاره را در هزار سال خرافات و تعصب فرو برد و تصمیم میگیرد آن داستان را مبنای اثری قرار دهد که به یکی از مبناهای ادبی عصر روشنگری تبدیل شود.
آیا همانطور که ریچارد کوهن در کتاب فوقالعاده جذاب «شکلگیری تاریخ: داستانسرایانی که گذشته را شکل دادند» (سایمون و شوستر) به ما میگوید، دانستن نکتهها جاذبه لحظهها را تضعیف میکند؟ این که بدانیم
گیبون چاق بود، حدود چهار فوت و هشت اینچ قد داشت و با موهایی زنجبیلی که در کنار سرش حلقه زده و بسته بود؛ یا به قول ویرجینیا وولف، او «بسیار سنگین وزن بود، به سختی روی پاهای کوچکی که با هشیاری حیرتانگیزی رویشان میچرخید، تعادل خود را حفظ میکرد» بود؟ آیا اهمیتی ندارد که معاصران گیبون او را مسیو پوم دو تره مینامیدند، جیمز باسبول او را «یک فرد زشت، متأثر، نفرتانگیز» توصیف میکرد، و علاوه بر نقرس، از انبساط کیسه بیضه ناشی از تورم دردناک در کیسه بیضه رنج میبرد؛ بیضه چپ، که باید به طور منظم از مایع تخلیه میشد، گاهی اوقات به اندازه سه یا چهار لیتر؟ و اینکه وقتی در اواخر عمر پیشنهاد رسمی ازدواج داد، زنی مخاطبش قهقهه سر داد، سپس مجبور شد دو خدمتکار را احضار کند تا به او کمک کنند از روی زانو بلند شده و روی پاهایش بایستد؟
کوهن فکر میکند که باید به این مسئله اهمیت داد، که ما نمیتوانیم «انحطاط و سقوط امپراتوری روم» را به درستی بخوانیم، مگر اینکه کسی که آن را نوشته، بیماری اسکروتوم و همهچیز را بدانیم. گیبون، در قالب تئوری به هیچ وجه مخالف چنین ایدهای نبود. او معتقد بود: «هر مرد نابغهای که تاریخ مینویسد، شاید به طور ناخودآگاه شخصیت روح خود را در آن القا میکند. شخصیتهای [داستان] او. . . به نظر میرسد تنها یک نوع تفکر و احساس دارند و آن شیوه نویسنده است.» وقتی به یک قصه گوش میدهیم، باید گوینده را هم در نظر بگیریم.
«شکلگیری تاریخ» مورخان را از هرودوت (پدر دروغ، بنابر شرح پلوتارک) گرفته تا هنری لوئیس گیتس جونیور را به بررسی میگیرد، بررسیای بسیار دقیق؛ پیشینه و شخصیت آنها را ترسیم میکند، نتایج آنها را خلاصه میکند و نیات و مقاصد آنها را آشکار میکند. نحوهی شرح کوهن حماسی است. او درباره مورخان باستان، مورخان اسلامی، مورخان سیاهپوست، و تاریخنگاران زن، از مورخ چینی قرن اول بان ژائو گرفته تا مری بیرد، کلاسیکنویس کمبریج مینویسد. او درباره رویزیونیستهای جاپانی و شوروی را که مقامات تبرئه شده و جنایات دوران جنگ را از تاریخ مجاز ملتهایشان زدودند، بحث میکند و آثار تصویری مانند ملیله بایو که او آن را «بهترین مدرک زمان خود، تصویری یا غیره» مینامد، و عکسهای متیو برادی از میدانهای جنگ داخلی تجزیهوتحلیل میکند (او نتیجه میگیرد که «در واقع آنها کلاهبردار بودند».)
او مورخان دانشگاهی، از جمله لئوپولد فون رانک، بنیانگذار تاریخ علمی در قرن نوزدهم را مورد بررسی قرار میدهد. مکتب آنالس، در فرانسه؛ و رقبای بریتانیایی هیو ترور-روپر و ای جی پی تیلور. او نویسندگان داستانهای تاریخی از جمله شکسپیر، والتر اسکات، دیکنز، تولستوی، تونی موریسون و هیلاری مانتل را مد نظر میگیرد. او در مورد روزنامهنگاران مینویسد; مستندسازان تلویزیونی (به عقیده او «موثرترین مستندهای کن برنز با بسیاری از بهترین آثار تاریخ مکتوب پنجاه سال گذشته در یک مرتبه است»). و مورخان محبوب، مانند وینستون چرچیل، که تاریخ جنگ جهانی دوم او برایش میلیونها درآمد داشت، هرچند که تحقیقات و نوشتن آن تا حدی توسط افرادی غیر از وینستون چرچیل انجام شده بود.
کوهن انگلیسی و مدیر دو مؤسسه انتشاراتی در لندن بود، حقایق زندگینامهای که برای خود او نیز صدق میکرد، ممکن است (الف) تمایل او برای برخورد با روزنامه نگاری، داستانهای تاریخی و مستندهای تلویزیونی همتراز با کار محققان حرفهای است، زیرا او به عنوان یک ناشر به کارهایی علاقهمند است که مخاطب و تأثیر داشته باشد و (ب) آنگلوسنتری بودن انتخابهایش به حساب آید. خوانندگان امریکایی ممکن است احساس کنند که نویسندگان بریتانیایی بیش از حد معرفی شدهاند، اگرچه این فهرست شامل مورخانی میشود که عمدتا عمر کاری خود را در دانشگاههای امریکایی گذراندهاند، مانند سیمون شاما، تونی جادت و نایل فرگوسن. اما «شکلگیری تاریخ» یک کتاب است، نه یک دایرهالمعارف، و هر چه کوهن در مورد آن مینویسد با بیپروایی مینویسد. همانطور که در آوازی گفته شده: «اگر بیشتر میخواهید، میتوانید خودتان آواز بخوانید.»
یکی از جنبههای خوب «شکلگیری تاریخ» این است که، علیرغم پیشفرض کتاب، نه تقلیل میدهد و نه به سخره میگیرد. به جز زمانی که کوهن درباره نویسندگانی مانند رویزیونیستهای ناسیونالیست بحث میکند، که سوگیری آنها آشکار است و هدفشان فریب است، و برخی از مورخان اسلامی، که به نظر او جزمی و نابردبار هستند، سعی میکند تصویری متعادل ارائه دهد و به خوانندگان اجازه دهد تا خودشان قضاوت کنند. پیام این نیست که «همه آنها غیرقابل اعتماد هستند.» این است که سوگیری در «شکلگیری تاریخ» به اندازه داشتن دیدگاه اجتنابناپذیر است. نمیتوانید از آن دوری کنید.
یکی از حوزههایی که کوهن ممکن است به درجه ایدهآلی از تفکیکبندی دست نیافته باشد، مارکسیسم است، که او با خصومت شدید با آن برخورد میکند و با خلط مارکسیسم با استالینیسم اصول آن را به اشتباه معرفی میکند. او مارکس را به ناتوانی در پیشبینی ظهور فاشیسم و دولت رفاه متهم میکند که مضحک است. چه کسی میتوانست آن چیزها را در سال ۱۸۴۸ پیشبینی کند؟
از آنجایی که تفکر مارکسیستی نقش بزرگی در کار مورخان قرن بیستم، به ویژه در بریتانیا، ایفا کرد، این عناد هزینه دارد. با این حال، حتا در اینجا، کوهن سعی میکند کاتولیک باشد. او آشکارا نسبت به اریک هابسبام مورخ بریتانیایی که در سال ۱۹۳۶ به حزب کمونیست پیوست (که به اندازه کافی بد بود) و پنجاه و پنج سال در عضویت آن باقی ماند (سوررئال) احساس محبت میکند.
«شکلگیری تاریخ» نانی با کشمش فراوان است. ما فهمیدیم (یا من فهمیدم، به هر صورت) که پدرکلان ولادیمیر پوتین آشپز لنین و استالین بود، قد ناپلئون تقریبا متوسط بود، کن برنز از نوادگان شاعر رابرت برنز است، و زمانی که گیورگی لوکاچ منتقد مارکسیست در زمان وقوع انقلاب مجارستان دستگیر شد و از او پرسیدند که آیا سلاح حمل میکند، قلم خود را تحویل داد. (این حکایت کمی پیراسته است. مجبور شدم کمی آب و تاب به آن بدهم،اما آن را نوشتم.)
او دقیقا نامرتب نیست، اما میتواند کمی شاد و سرخوش باشد. کورنل وست مدیر برنامه مطالعات افریقایی و افریقایی امریکایی در هاروارد نبود و جیل لپور از «خانوادهای ممتاز» نیست. و (به ناچار) ادعاهایی وجود دارد که میتوان آنها را به بحث گرفت. برای مثال کوهن فکر میکند که «تاریخ شفاهی بیشتر از تاریخ مکتوب مستعد داستانسرایی یا تغییر گذشته به تناسب حال نیست». تجربه من این نبوده است. شما همیشه باید آنچه را که مردم میگویند بررسی کنید، نه به این دلیل که عمدا دروغ میگویند (اگرچه اندی وارهول تقریبا در هر مصاحبهای که انجام داده دروغ میگوید) بلکه صرفا به این دلیل که ما چیزها را دقیق به خاطر نمیآوریم. مانند زمانی است که شما در حال جستوجوی عکسی در آلبوم عکس خود هستید: «من مطمئن بودم که در سال ۲۰۰۸ بود که از گراند کانیون بازدید کردیم!» اما در سال ۲۰۰۹ بود. خاطرات اشتباه از این دست در تاریخ شفاهی و مصاحبهها رایج است، زیرا مردم معمولا هیچ سهمی در درست کردن تاریخ ندارند. در صورتیکه مورخان سهم دارند.
کوهن تاریخهای روزنامهنگاری را دوست دارد، کتابهایی نوشته شده توسط خبرنگارانی که شاهد برخی از وقایع بوده و آنها را شرح دادهاند. (یکی از موارد حذف شده در اینجا «ظهور و سقوط رایش سوم» نوشته ویلیام شیرر است که با عنوان «گیبونسکی»، برنده جایزه کتاب ملی شد و یک میلیون نسخه جلد گالینگور از آن فروش رفت.) او فکر میکند که روزنامهنگاران، اگر میل به بیطرفی داشته باشند، میتوانند «به حقیقت بسیار نزدیک شوند». اما، او میافزاید، «آنچه نیاز است زمان برای قضاوت درباره این حقیقت در قالب سرد افکار است.»
این تعریف سنتی «نخستین پیشنویس تاریخ» از روزنامهنگاری است و بخشی از این باور است که درک ما از گذشته با گذشت زمان تکمیلتر میشود. هرچند من در مورد درستی آن شک دارم. شاید ما زمانی که لبههای ناهموار را صاف میکنیم، بخشهایی از اتفاقات واقعی را از دست میدهیم تا داستان را آنطور که میخواهیم پیش ببریم. روزنامهنگاران به عنوان اولین واکنشدهندگان تاریخ، ممکن است قابل اعتمادتر باشند، زیرا معمولا تحت طلسم یک نظریه کار نمیکنند (اگرچه شیرر نظریهی خود را داشت). دارند همان چیزی را تعریف میکنند که اتفاق افتاده است. مانند هر مورخ دیگری، آنها تلاش دارند روایت منسجم خلق کنند، اما نیازی ندارند که هر واقعیتی را تحت یک تز قرار دهند. آنها همچنین درک بهتری از چیزی دارند که هیچکدام از افرادی که بعدا گذشته را میخوانند، واقعا نمیتوانند آن را به درستی درک کنند و بازسازی آن سختتر و سختتر میشود: چه حسی داشته است؟
شگفتانگیز است که این مفهوم – «چه حسی داشته است» – در «شکلگیری تاریخ» اغلب به عنوان هدف واقعی بازسازی تاریخی ظاهر میشود. ای.ال.دوکتورو (E. L. Doctorow) میگوید: «مورخ به شما خواهد گفت که چه اتفاقی افتاده است. «رماننویس به شما خواهد گفت که چه حسی داشته است.» کوهن از هیلاری مانتل نقل میکند: «اگر میخواهیم آنچه میخوانیم ارزشمندتر باشد، یعنی نه فقط تصور کنیم که گذشته چگونه بوده است، بلکه از حس درونی آن نیز آگاه شویم، رمان را برمیگزینیم.»
ما انتظار داریم رماننویسان این ادعا را داشته باشند. آنها میتوانند آنچه که در سر شخصیتها میگذرد و احساسات شخصیتها را توصیف کنند، کاری که مورخان عمدتا نمیتوانند یا نباید انجام دهند. اما مورخان میخواهند آنچه را که در آن احساس میشود نیز به تصویر بکشند. زیرا کاری که آنها انجام میدهند با آنچه رماننویسان انجام میدهند تفاوت چندانی ندارد: آنها سعی میکنند دنیای ناپدید شدهای را در صفحه زنده کنند. رماننویسان مجاز به اختراع هستند و مورخان باید به حقایق قابل تأیید اتکاء کنند. آنها نمیتوانند چیزی را بسازند. این تنها قانون بازی است اما میخواهند به خوانندگان این حس را بدهند که زنده بودن در یک زمان و مکان خاص چگونه بوده است. این حس یک واقعیت نیست، بلکه چیزی است که به واقعیتها معنا میبخشد.
به نظر میرسد که جی.ار التون(G. R. Elton) ، مورخ تودور انگلند، زمانی که تاریخ را «تخیل، در کنترل یادگیری و دانش، یادگیری و دانش معنا یافته در سایه تخیل» توصیف میکند، منظوری داشته است. یک اصطلاح آلمانی برای این مفهوم (که کوهن به اشتباه به رنکه (Ranke) نسبت میدهد) Einfühlungsvermögen است، به معنای همدلی، که کوهن آن را به عنوان «ظرفیت انطباق روح عصری که تاریخ آن را مینویسد و ورود به وجود شخصیتهای تاریخی، هر چقدر هم که دور باشد، تعریف میکند. چیزی که ما امروز با کمبود آن مواجهایم. ما در عصر قضاوت زندگی میکنیم و قضاوتها سریع هستند. اما همدلی با یک تاجر برده چه معنایی دارد؟ آیا فهمیدن نوعی از توجیه است؟
تاریخنویسی بر این باور استوار است که وقایع، علیرغم ظاهرشان، رویدادهای منحصربهفردی نیستند – که اگرچه افراد میتوانند غیرمنطقی عمل کنند، اما تغییر را میتوان عقلانی توضیح داد. همانگونه که کوهن میگوید، گیبون فکر میکرد همانطور که فلسفه جستوجوی اصول اولیه است، تاریخ نیز جستوجوی اصل حرکت است. بسیاری از مورخان غربی، حتا مورخان «علمی»، مانند رانکه، تصور میکردند که گذشته براساس مشیت الهی است. رانکه از «دست خدا» در پشت وقایع تاریخی صحبت کرد.
مورخان مارکسیست مانند هابسبام (Hobsbawm) به قانون توسعه تاریخی معتقدند. برخی از نویسندگان تاریخ، مانند کسانی که در مکتب آنالس هستند، فکر میکنند که رویدادهای سیاسی تقریبا منحصربهفرد رخ میدهند (به همین دلیل است که پیشبینی آنها بسیار دشوار است، اگرچه مفسران به نحوی از این طریق امرار معاش میکنند)، اما زیر هرجومرج سطحی قاعدهمندیهایی وجود دارد – چرخهها، ریتمها، در دورهای طولانی.
با این حال، تاریخ یک علم نیست. در اصل، همانطور که اِی.جِی.پی.تیلور (A. J. P. Taylor) میگوید، «صرفا نوعی داستانسرایی است». داستانسرایی همراه با حقایق. و حقایق تنها خودشان را بازگو نمیکنند، و قرار نیست فقط حقایق شنیده شوند. آنطور که مورخ انگلیسی ای.اچ.کار میگوید، آنها «مانند ماهیهایی هستند که در اقیانوسی وسیع و گاهی غیرقابل دسترس شنا میکنند. و اینکه مورخ چه چیزی صید میکند، تا حدی به شانس بستگی دارد، اما عمدتا به این بستگی دارد که چه بخشی از اقیانوس را برای ماهیگیری برمیگزیند و چه وسیلهای را برای این کار انتخاب میکند – البته این دو عامل بر اساس نوع ماهی مورد نظر او تعیین میشود. به طور کلی، مورخ به حقایقی دست خواهد یافت که خودش میخواهد.»
در نهایت تاریخ نوعی تفسیر است. به نظر من درسی که از این ایده میتوان گرفت این است که مورخ هرگز نباید چیزی را نادیده بگیرد. همه چیز، از مالکیت ابزار تولیدی گرفته تا رنگی که مردم ناخنهای پای خود را با آن رنگ میکردند، به طور بالقوه با توانایی ما در درک گذشته مرتبط است. مورخان آنالس این رویکرد را «تاریخ کلی» نامیدند. اما، حتا در کل تاریخ، شما چند ماهی میگیرید و بقیه را رها میکنید. شما سعی میکنید به حقایقی که میخواهید برسید.
و مورخان حقایق را برای چه میخواهند؟ پاسخ ضمنی کتاب کوهن این است که هزاران هدف وجود دارد – تلقین، سرگرمکردن، هشدار دادن، توجیه کردن، محکوم کردن. اما هدف به این دلیل انتخاب میشود که شخصا برای مورخ اهمیت دارد، و تقریبا همیشه به این دلیل که برای مورخ مهم است که تاریخ تولید شده برای ما اهمیت داشته باشد. همانطور که کوهن میگوید، نوشتن در مورد گذشته طنز بزرگی در خود دارد که «هر نویسندهای زندانی شخصیت و شرایط خود است، اما اغلب آنها ساخته و پرداخته ذهن او هستند.»
آنچه تاریخ هرگز انجام نمیدهد، ارائه گزارشی غیرشخصی و عینی از رویدادهای گذشته است. همانطور که کلود لوی استراوس (Claude Lévi-Strauss) انسانشناس زمانی (با لحن تحقیرآمیز) گفت که تاریخ تماما «برای تاریخ» است. گیبون «انحطاط و سقوط» را برای چه نوشت؟ کوهن میگوید که این کار هشدار دادن به بریتانیای قرن هجدهم برای اشتباهاتی بود که میتوانست این امپراتوری را تهدید کند؛ تا به این وسیله از سرنوشت روم جلوگیری کند. به عبارت دیگر، گیبون فکر میکرد که داستانش میتواند مفید باشد. بنابراین او نیاز داشت که تمدن روم را به گونهای به تصویر بکشد که بریتانیاییها بتوانند با آن همذات پنداری کنند، و مسیحیت را به گونهای که با تعصبات ضد روحانی عصر عقل همخوانی داشته باشد. و در مورد بدن بیچاره و ناتوانیهای غمانگیزش چطور؟ کوهن فکر میکند (همانطور که وولف فکر میکرد) که عدم جذابیت او پوشش کنایهآمیز و غیر قابل نفوذ به گیبون داده است. او یاد گرفت که انتظارات عاطفی خود را کنترل کند، و این او را به یک تحلیلگر خونسرد نسبت به تعصبات مذهبی تبدیل کرد.
لوی استروس (Lévi-Strauss) معتقد بود که تاریخ در جوامع مدرن مانند اسطوره در فرهنگهای پیشامدرن است. روشی است که ما خودمان را برای خود توضیح میدهیم. تصمیمگیری در مورد اینکه ما میخواهیم آن توضیح چگونه به نظر برسد میتواند صرفا میتواند با انتخاب تاریخی که میخواهیم داستان آغاز شود، کلید بخورد. ۱۶۰۳ است یا ۱۶۱۹؟ ما یکی از آن سالها را انتخاب میکنیم و رویدادها بر همین اساس تنظیم میشوند. مردم شکایت دارند که این امر تاریخ را ایدئولوژیک میکند. اما چه چیز دیگری میتواند باشد؟ «انحطاط و سقوط امپراتوری روم» تماما ایدئولوژیک است. هیچ کس فکر نمیکند که این تاریخ نیست. مطمئنا گیبون هرگز در آن شک نکرد. او در وصیتنامه خود نوشت: «آیا اگر اضافه کنم که اثر تاریخی پر از زیادهگویی است، من را متهم به خودبینی میکنند؟»
این مقاله خوانشی از کتاب «شکلگیری تاریخ: داستانسرایانی که گذشته را شکل دادند» است.
لوئیس مناند نویسنده نیویورکر و محقق در دانشکده حقوق دانشگاه نیویارک است. جدیدترین کتاب او «جهان آزاد: هنر و اندیشه در جنگ سرد» است.