اطلاعات روز

سقوط کابل؛ حاکمیت یک گروه، تباهی یک نسل

حسین‌یار مرادی

سقوط پی‌هم ولایات، امید را نیز سقوط داده بود. حتا امید برای دیدار دوباره را. روز بیست‌وچهارم اسد هم به دانشگاه رفتیم؛ بیشتر برای خداحافظی. سلام کردن و در آغوش کشیدن دوستان معمولی نبود. دختران متأسف‌تر به نظر می‌رسیدند و صمیمانه‌تر برخورد می‌نمودند. در خنده‌ها به خوبی می‌شد تأسف، ترس و ناامیدی را تشخیص داد. نزدیک به دو ساعت در دانشگاه ماندیم. رفته رفته وحشت بر فضای دانشگاه حاکم می‌شد. هنوز ساعت درسی دوم و سوم بود که دانشجویان صنوف شان را ترک می‌نمودند.

خبر پخش شده بود که طالبان به کوته‌سنگی رسیده است. هرکسی را می‌دیدی دست‌پاچه بود. قدم‌ها سریع و بلند برداشته می‌شد که بیشتر به «فرار» می‌مانست. آهنگ صداها ترس‌آلود بود و چهره‌ها وحشت‌زده.

با دوستی که هم‌اتاقی‌ام بود به سختی تماس برقرار کرده و گفتم که زود برگردیم اتاق. به کوته‌سنگی که نزدیک می‌شدیم، وحشت نیز داشت بیشتر می‌گردید. برگشت زودهنگام دانشجویان از دانشگاه، آن هم به‌طور نامعمول و آشفته نیز آن را تسریع نموده بود. حتا یک نگاه کوتاه به چهره‌ی کسی می‌توانست باعث سرایت ترس و وحشت گردد. فضا شدیدا آشفته بود. دکان‌ها با سرعت بسته می‌شدند، دست‌فروشان شتاب‌زده و دست‌پاچه کراچی‌های شان را جمع می‌نمودند.

همه‌ی مردم انگار می‌دویدند. زنان و دختران وحشت‌زده‌تر از دیگران بودند؛ حتا صدای گریه‌های نسبتا بلندی را می‌شد تشخیص داد. موترها توقف نکرده پر می‌شدند. مردم چنان بر آن‌ها هجوم می‌آوردند که انگار در دل یک سیلاب طوفانی، کشتیِ به نجات آنان آمده باشد.

ترجیح دادیم پیاده برویم، اما از چوک شهید مزاری که گذشتیم، متوجه شدیم که همه پیاده می‌روند. جاده شهید مزاری تبدیل به یک پیاده‌رو کلان و شلوغ شده بود. انگار صحرای محشر بود. چهره‌ها آشفته، صدا‌ها ترسیده، نگاه‌ها وحشت‌زده و قدم‌هایی‌که حامل یک‌تکه ترس از طالب بودند.

به سرپل که رسیدم، خواستم بپرسم  که  آموزشگاه مسلم -که در آن درس می‌خواندم- باز هست یا نه. دروازه‌ی آموزشگاه بسته شده بود. لحظه‌ای صبر کردم تا از کسی بپرسم. از شخصی که به نظر می‌رسید همان‌جا کراچی دارد سوال کردم: «کاکا جان خبر داری که همی آموزشگاه امروز باز است یا نه؟»  جوابی نداد. دوباره پرسیدم. با پرخاش گفت: «برو بچه! دیوانه استی چه استی، طالبان وطن ]را[ گرفت تو ده فکر کورس استی، برو!»

با عجله‌ی بیشتر به طرف اتاق خود رفتیم. اتاق ما در یک لیلیه (خوابگاه) خصوصی بود. دانشجویان خسته و خاک‌پر، نفس‌زنان می‌رسیدند. هرکسی می‌آمد، خنده‌ای بر لب داشت؛ خنده‌ای زورکی که فقط بر زشت‌بودن اتفاق افتاده دلالت می‌نمود. می‌گفتند طالبان در قلعه‌نو رسیده و خانه‌ها را چور (دزدی) کرده‌اند. هرکسی می‌گفت: «خلاص شد دیگه، گرفت».

لحظه‌ها با اضطراب سپری می‌شد. بلاخره شب شد. چه شب تاریکِ بود! به پشت بام لیلیه رفتم، به جاده شهید مزاری که از پیش لیلیه می‌گذشت نگاه کردم. چقدر ساکت و بی‌روح بود! انگار قلب شهر از تپش باز مانده بود. خالی و ساکت و تاریک بود. گه‌گاه موتری که از آن می‌گذشت، به این می‌مانست که دارد با وحشت بی‌اندازه فرار می‌کند. صدای آن به سان ناقوس وحشت در دل آن شب تاریک می‌پیچید. حس می‌کردم این صدا، صدای ناله‌ی شهر است، ناله‌ی یک شهرِ در حال احتضار.

بهتر است بگویم صدا، صدای چیغ بود، صدای چیغی که گویا از یک گلوی درحال بریده‌شدن بیرون می‌شد. با احساس تأثر زیادی به اتاق برگشتم. همه مصروف مبایل‌های‌شان بودند. هر دقیقه کسی خبری را بلند می‌خواند. تا این‌که خبر فرار غنی هم قطعی شد. بلاخره خبر پایان را نیز دوستی خواند: «بیرق طالبان در ارگ بلند شد!» گفتیم: «نه» با هیجان خبر را دیدیم. پرچم طالبان در دل سیاهی شب بر فراز ارگ دیده می‌شد. همه با گفتن «خو…» که طولانی و با تأسف ادا شد پس به جاهای خود لمیدیم.

آن شب هرگز از خاطره‌ها نخواهد رفت. شبی بدی بود. اتفاق افتاده به معنای پایان امیدها و آرزوهای یک نسل، یک سرزمین و یک آینده بود. همان شب فاتحه آزادی خوانده شد، بر دروازه‌ی مکاتب دخترانه قفل زده شد، آوارگی هزاران انسان کلید خورد، حکم ظلم و محرومیت بر میلیون‌ها انسان این سرزمین صادر شد و خلاصه آینده‌ای ویران گردید.

شب هرطوری شد خوابیدیم. صبح که برخاستم احساس می‌کردم چیزی از دست داده‌ام. چیزی که همه‌چیز باشد. به اتفاقی که افتاده بود فکر کردم. باورم نمی‌شد. بیشتر شبیه یک خواب مبهم بود. از خود می‌پرسیدم: «یعنی واقعا!؟» نمی‌توانستم باور کنم. به پشت بام رفتم، آفتاب از شرق کابل داشت بالا می‌آمد، اما به نظرم غبارگرفته می‌نمود. فضا ساکت بود. جاده خالی. دکان‌ها بسته. خلاصه همه‌چیز تعطیل بود.

فضای داخل لیلیه نیز بی‌روح و بیم‌آلود بود. بدون شک در ذهن هرکسی این مسأله می‌گذشت که درس و دانشگاه چه خواهد شد. عموما انگیزه‌ها از بین رفته بود. بیشتر از پنجاه نفر در آن لیلیه بود، اما دیری نگذشت که اتاق‌ها خالی شد. عده‌ای زیادی به طرف ایران رفتند، بعضا برگشت می‌خوردند اما دوباره می‌رفتند. عده‌ای به طرف پاکستان. عده‌ای هم به طرف خانه‌های‌شان در ولایات. دانشجویانی سمستر‌های پایانی طب و حتا کسانی که فقط دفاع مونوگراف‌های‌شان باقی مانده بود، می‌رفتند. می‌گفتند حتا اگر فارغ هم شویم در این نظام جایی نخواهیم داشت.

دانشجویی در اتاق ما بود که طب می‌خواند. تا همان شب سقوط که اخبار را می‌خواندیم با نوعی سرزنش‌بار می‌گفت: «او بچا شما چرا این‌قدر پشت فیس‌بوک و اخبار می‌گردید! ای گپا دروغ است. سقوط نظام کار ساده نیست. پشت ای گپا نگردید. حتا اگر حکومت تغییرهم کند درس درس است، همیشه به درد می‌خورد. بشینید قرار درسای خوده بخوانید.» اما یک هفته نگذشت که همه‌چیز را ترک نموده به ایران رفت.

چه شب‌ و روزهای بدی بود، جوانان به هر طرف فرار می‌کردند. میدان هوایی کابل به یک فرارگاه از جهنم تبدیل شده بود. کی نبود که نخواهد آن را امتحان نکند. پیر و جوان و طفل به آن‌جا رفتند و فرار کردند، کشته شدند یا بعد از گرسنگی و لت‌وکوب زیاد برگشتند. صحنه سقوط جوانان از بال‌های طیاره چه وقت از یادها خواهد رفت؟ ممکن است ترانه‌ی غم‌ناک دختران کابل در میدان هوایی را فراموش کرد؟ چه گلایه‌یی عمیقی بود. وقتی شنیدم، حس کردم تمام یخ‌های مایع عالم را بر تنم ریختند. آن ترانه، صدای گلایه و ناله بود. ناله‌ی یک سرزمین خسته از جفا و فروخته‌شده به شب، شکایت از آوارگی و ظلمت که از گلوی دختران آزادی، شادی و امید بیرون آمد، و چقدر زخمی بود. به واقعیت  که فصل جدید از شب شروع شده بود و کسی شوق ماندن را نداشت. من نیز تصمیم گرفتم بروم؛ یا ایران یا میدان هوایی. می‌دانستم که خطرناک است، ولی شوق ماندن نمانده بود. نامه‌ای به خانواده‌ام نوشتم. می‌دانستم شاید این رفتن با انفجاری، مرمیِ یا چیزی پایان این زندگی باشد، ولی حوصله محاسبه را نداشتم.

به یکی از دوستانم گفتم: «اگر برنگشتم، وسایلم به تو امانت است و باید به خانه‌ام برسانی.» با جمعی از دوستان به میدان هوایی رفتیم. بدون اطلاع خانواده‌ام. شب بود، اطراف ده بجه. به نزدیک میدان که رسیدیم، دیده می‌شد که انگار تمام مردم کابل می‌خواهند بروند. صدای فیر مرمی تقریبا مستمر بود و گاها تشدید می‌یافت. ولی رفته رفته به آن عادت کردیم. مدتی زیادی پیش یک ساختمان خوابیدیم تا خلوت‌تر شود. ولی شلوغی هر لحظه بیشتر می‌شد.

پیش‌رفتن تقریبا محال بود و بازی با مرمی و تفنگ. به هر حال، از مجموعه‌ای که رفته بودیم فقط من توانستم خودم را -به کمک یک فامیل- به پیش دروازه برسانم. حدود دو یا سه بجه شب بود که دوستی زنگ زد و گفت که یکی از ما زخمی شده است. تکانی شدیدی خوردم اما او طوری صحبت‌هایش را ادامه داد که باعث نگرانی من نگردد. گفتم مشکل جدی است، برگردم؟ گفت نه، فعلا شفاخانه هستیم، داکتران می‌گویند که به پایش چره اصابت کرده است و خیلی نگران‌کننده‌ نیست؛ فقط چون دیر کرده‌ایم خون زیادی از دست داده است.

به هر حال گفت ما هستیم و خیلی قابل تشویش نیست. بنابراین، حالا تو که تا آن‌جا رسیده‌ای برنگرد. من هم با اطمینانی که برایم داد خیلی نگران نشدم و ماندم. با این‌ همه شلوغی که می‌دیدم و شلوغیِ که گفته می‌شد در داخل میدان وجود دارد، خیلی امیدی نداشتم. اما با آن هم، وقتی می‌دیدم فامیلی که همراه‌شان بودم، سه‌شبانه‌روز آن‌جا هست، من هم خواستم سماجتی به خرچ دهم.

فقط تا هشتِ صبح دوام آوردم. بلاخره فهمیدم ممکن نیست. برگشتم. رفتم شفاخانه. شفاخانه جمهوریت. دوست ما حالش خوب نبود. نیاز به عملیات داشت، اما داکتران بهانه‌گیری می‌کردند و حاضر به عملیاتش نمی‌شدند. می‌گفتند جدی نیست، ببرید شفاخانه محمدعلی جناح که عملیاتش را انجام دهد. چون خونی زیادی از دست داده بود و بی‌هوش بود، نباید وقت را از دست می‌دادیم. رفتیم شفاخانه محمدعلی جناح.

بعد از شست‌وشوی زخم گفتند مشکلی جدیِ نیست، صرفا چره مانده است که خودش بلاخره بیرون می‌شود؛ لذا نیاز به عملیات نیست. ما هم پذیرفتیم. لباس‌هایش را که غرقِ خون شده بود پاره کردیم و لباس دیگری پوشاندیم. هنوز درست به هوش نبود. تلاش کردیم مدتی بستری شود اما شفاخانه قبول نکرد. به فامیلش اطلاع دادیم. چاشت شده بود. وقتی آن‌ها آمدند، ما رفتیم.

اما فامیلش بعدا به شفاخانه دیگری بردند و فهمیده شد که مرمی است و باید کشیده شود. لذا عملیات شد. هرچند عملیات موفقانه سپری شد اما دوست ما آن‌قدر خون از دست داده بود که ممکن بود هر اتفاق دیگری برایش پیش بیاید. من بعد از نان چاشت دوباره به طرف میدان هوایی رفتم، چون برای مدتی دروازه‌هایش باز شده بود. با یکی از دوستان که فامیلی آمده بود، ما به آن‌ها ملحق شدیم. سه دروازه را امتحان کردیم، اما نتوانستیم به داخل وارد شویم.

بلاخره، چون هرازگاهی نیروهای طالبان مردم را با فیر و شلاق و از هر راه ممکن دیگری متفرق می‌نمودند، از هم جدا شدیم. با یکی از آشناهای دیگر که فامیلی آمده بودند ارتباط گرفتم تا به آن‌ها ملحق شوم اما بعد از تلاش‌های زیادی موفق نشدم. بلاخره تصمیم گرفتم برگردم. ساعت نُه بجه شب بود. چنان خسته و بی‌رمق شده بودم که می‌خواستم همان‌جا، چند لحظه‌ای در جایی بخوابم. سرم طوری شدیدی درد می‌کرد. گلویم چنان خشک شده بود که به سختی می‌توانستم آب دهانم را قورت بدهم. خیلی بی‌حال بودم. در موتر سوار شدم. سرم را به شیشه‌اش تکیه دادم و چشمانم را بستم. هیچ‌وقتی بعد از بستن چشم‌هایم متوجه تاریکی نشده بودم! به حال خود تأسف می‌خوردم. مثلا دلخوشی و برنامه‌ای داشتم! امید و آرزویی. اما، حالا چه سرگردان و فلاکت‌بار می‌خواستم سوراخی بیابم تا فرار کنم. حس می‌کردم وضعیتم خنده‌آور است و می‌خواهم بر خود و سرنوشت خود بخندم و در عین حال نیز گریه‌آور است و می‌خواهم بگریم. یک وضعیت تراژیک؛ اما در واقع نه می‌توانستم بخندم و نه بگریم. اصلا انگار حسی در من نمانده بود. مثل من هزاران انسانی آن‌جا در تقلای فرار و نجات از یک آینده‌ی تاریک بود.