با چراغ و آیینه (۲)؛ طالبان یا اسبِ آنتونی؟ دست‌هایی که به امر دیگران می‌جنگند

هاملت

ژولیوس سزار، احتمالا سیاسی‌ترین نمایش‌نامه‌ی ویلیام شکسپیر است. شکسپیر در این نمایش‌نامه، سزاریسم و خودکامگی را به بررسی گرفته است. این نمایش، از منظر تاریخی به دوران رومِ باستان برمی‌گردد. هرچند ارسطو در یونان اکثر نظام‌های سیاسی بزرگ جهان را مطرح کرده بود، سزاریسم اما در یونان، نظام ناشناخته بود. این بحث در روم مطرح شد. با مطرح‌شدن سزاریسم در روم، پرسش اخلاقی-سیاسی بسیار درخشانی هم در ذیل این نظام مطرح و با فرورفتن جهان در تاریکی قرون وسطا، فراموش شد. نمایش ژولیوس سزار اما، اِحیای همان پرسش فراموش‌شده‌ی قرون وسطا بود.

«چه‌کار باید کرد؟ آیا رئیس خودکامه‌ی دولت را باید کُشت»؟ نمایش ژولیوس سزار در محور همین پرسش می‌چرخد. از همان آغاز نمایش، رومِ بی‌نظم و برهم‌خورده را می‌بینیم. رومی که دارد از هم می‌پاشد. رمی که با صراحت می‌گوید یک چیزی سر جای خودش نیست، یک کسی در رأس، نابه‌جا نشسته است. در تمام این نمایش، مردم در صحنه است. این مردمِ در صحنه اما نقشی در تغییر سرنوشت سیاسی ندارد. فقط هفت نفر از مقامات و نزدیکان سزار است که تصمیم می‌گیرند چه‌کار باید کنند. آیا باید قیصر را بکشند؟

تصمیم بر قتل قیصر گرفته می‌شود. دسیسه شروع می‌شود. فردای همان لحظه‌ای که این هفت نفر تصمیم کشتن قیصر را دارد، پانزدهم مارچ است. قرار است که در پانزدهم مارچ، سنا، مراسم تاج‌گذاری برگزار کنند و بر سر قیصر تاج افتخار بگذارند. از میان آن هفت نفر که تصمیم قتل قیصر را دارند، یکی هم بروتوس، پسرخوانده‌ی قیصر است.

دسیسه از این قرار است که این هفت نفر که از نزدیکان قیصر است، به خصوص بروتوس، در مراسم تاج‌گذاری هرچه نزدیک‌تر به قیصر باشد. این نزدیکی برای این است که بتواند هرچه آسان‌تر خنجر زند. دسیسه‌گران با هم گفته‌اند درحالی‌که خنجر می‌زنیم، هم‌چنان لب‌خند به لب داشته باشیم و قیصر را احترام کنیم.

فردا می‌شود. تعدادی به رفتن قیصر در مراسم خوش‌بین نیستند. می‌گویند امروز دسیسه‌ای در کار است. از ابر و باد و توفان هم برمی‌آید که روز خوبی در پیش نیست. از آن جمله، به صورت مشخص سه نفر قیصر را از رفتن به مراسم منع می‌کنند: پیرمرد طالع‌بین، آرتمیدوروس و کالیپورنیا. کالیپورنیا همسر قیصر است.

قیصر مصصم بود که با تمام آیات بدی که به چشم می‌خورد، باید به سنا برود. تمام شب اما کالیپورنیا تلاش کرده است که نظر او را عوض کند و جلوی رفتن او را بگیرد. قیصر اکنون قبول کرده است که امروز را در خانه بماند. اول صبح است که دسیوس، پیکی از سنا می‌رسد. او در جریان دسیسه است. آمده است که با هر نیرنگی هم که شده، قیصر را به سنا ببرد. کالپورنیا خواب بدی دیده است و نمی‌گذارد که شوهرش امروز در سنا برود. برای دسیوس هم نقل می‌کند که او خواب دیده است که از مجسمه‌ی قیصر خون فواره می‌کرد و عموم بزرگان روم در همان خون دست‌های‌شان را شستند. قیصر و همسرش، این خواب را بد تعبیر می‌کنند. می‌گویند دسیسه‌ای در راه است.

دسیوس اما دست به دامن نیرنگ می‌شود. از کلمات قوی و تأثیرگذار کار می‌گیرد. در همین نمایش‌نامه است که شکسپیر می‌نویسد « کلماتِ خوب، بهتر از ضرباتِ بد است».

دسیوس می‌گوید: «این خواب به طرز نادرستی تعبیر شده است… مجسمه‌ی تو که صدها فواره خون از آن جستن می‌کرده و رومی‌ها لب‌خندزنان دست خود در آن می‌شسته‌اند، اشاره به این است که رومِ بلندمرتبه از خون تو حیاط نوینی آغاز می‌کنند».

 قیصر قانع می‌شود و می‌گوید این تعبیر درست است. تصمیم می‌گیرد که برود. به کالیپورنیا می‌گوید سنا امروز تصمیم دارد که به او تاج افتخار شاهی اهدا کند. وانگه او نرود که همسرش خواب بدی دیده است؟ «اگر من نروم ممکن است سنا از تصمیم خود منصرف شود. وانگه این پاسخ مضحکی خواهد بود که کسی بگوید “پس سنا مرخص شود تا زمانی که همسر قیصر خواب بهتری ببیند”»!

قیصر می‌رود و چنان که دسیسه شده بود، خنجر می‌خورد. چندین خنجر می‌خورد. وقتی که بروتوس، پسرخوانده‌ی او خنجر می‌زند، دیگر امید قیصر تمام می‌شود. آخرین سخن قیصر پرسش ناامیدانه‌ای‌ست که: «حتا بروتوس تو هم؟! حالا باید بمیری قصیر» و می‌میرد.

پرسشی را که پس از چندین قرن فراموشی بار دیگر شکسپیر احیا کرده بود، از کشتن قیصر به بعد اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. آنانی که قیصر را کشتند، افراد لاابالی نبودند. از سر عیاشی نکشتند. کشتند که مردم را نجات دهند. قیصر با قدرتی که به‌دست گرفته بود، به سوی خودکامگی پیش می‌رفت. کشتند که روم را نجات دهند. کمی بعدتر وقتی که بروتوس دلیل خنجرزدن قیصر را برای مردمِ روم توضیح می‌دهد، می‌گوید «نه برای این‌که قیصر را کم‌تر دوست داشتم، برای این‌که عشق من به روم بیشتر بود».

این قاتلان مشترک قیصر، هرکس به نوبه‌ی خود، اندیشمندان سیاسی بودند. خوب درک می‌کردند که روم در چه وضع است و قیصر کجا می‌رود. معضله اما این است که با کشتن قیصر، روم به آسایش می‌رسید؟

شکسپیر نشان می‌دهد که خودکامگی، با کشتنِ خودکامه نابود نمی‌شود. خودکامگی نظامی‌ست که اکنون ساختار و فرهنگ و ادبیات خودش را ساخته است. نشان می‌هد که روم، با خنجر به آسایش نمی‌رسید. این میراثِ کشت‌وخون، حتا پس از مرگ قیصر هم‌چنان باقی و از جهاتی شدیدتر است. کمی‌بعدتر می‌بینیم همان بروتوسی که قیصر را کشت تا روم از خون‌ریزی فاصله بگیرد، مجبور می‌شود که با همان شمشیری که در جگر قیصر فروکرده بود، خودش را بکُشد. در خودکشیِ بروتوس، شکسپیر نشان می‌دهد که اگر جلوی کشتار گرفته نشود، در نسل‌های بعدی، مرگ نزدیک‌تر است. این‌بار فضا آن‌قدر تنگ و تنگ‌تر است که دیگر نیازی به دشمن، به یک قاتلِ دیگر نیست. تو خود، کار خودت را تمام خواهی کرد.

به زعم شکسپیر، عناصر و از جمله سربازان نظام دیکتاتوری، عناصر فاقدِ فکرند. بدن‌های که با روح دیگری اداره می‌شود.

کمی بعدتر از مرگ قیصر، دسیسه‌گرانی که او را کشته بودند، نقشه‌ی قتل یک چند دیگر را نیز می‌کشند. می‌گویند اول باید جلوی شورش مردم را گرفت. طبق نقشه‌ی آنان، مؤثرترین راه «سخنرانی» است. بروتوس می‌رود میان مردمی که از مرگ قیصر بسیار خشمگین‌اند. می‌خواهد کَله‌های خالی‌ای که از سیاست فقط خشم و مِهر می‌فهمند را اقناع کند.

یکی از سحرانگیزترین ادبیات شکسپیر در همین صحنه است. تنها رومی‌ها نه، حتا خواننده‌ی امروزی نیز با دسیسه‌ی قتل قیصر خشمگین است. ادبیات شکسپیر از زبان بروتوس، این قاتل سخنران، خواننده را آن‌چنان اقناع می‌کند که پس از ختم سخنرانی، حتا با خود می‌گوییم که برای کشتن قیصر دیر شده بود. «من قیصر را کشتم، نه برای این‌که قیصر را کم‌تر دوست داشتم، برای این‌که عشق من به روم بیشتر بود. آیا ترجیح می‌دادید که قیصر زنده باشد و همه در اسارت بمیرید یا این‌که قیصر بمیرد و همه زندگی آزاد داشته باشید؟… چه‌کسی در این‌جا آن‌قدر زبون است که تن به بردگی دهد؟ اگر چنین کسی هست، لب بگشاید چون نسبت به او مرتکب خطا شده‌ام. چه کسی در این‌جا آن‌قدر بی‌تمدن است که نمی‌خواهد رومی باشد؟ اگر چنین کسی هست، لب بگشاید چون نسبت به او مرتکب خطا شده‌ام. چه کسی در این‌جا آن‌قدر فرومایه است که وطنش را دوست ندارد؟ اگر چنین کسی هست، لب بگشاید چون نسبت به او مرتکب خطا شده‌ام».

با شنیدن این سخنان، همه‌ی مردم مجلس می‌گویند «هیچ‌کس. بروتوس، هیچ‌کس».

هنوز سخنرانی بروتوس تمام نشده است که آنتونی با جسد قیصر وارد می‌شود. بروتوس که از قبل با آنتونی هماهنگی کرده بود، مجلس را ترک می‌کند و به مردم می‌گوید که به سخنان آنتونیِ شریف گوش دهند.

آنتونی، قرار بود که فقط از خوبی‌های قیصر یاد کند و چیزی به ضرر بروتوس نگوید. کار را به جایی نرساند که کمی بعدتر بروتوس مجبور شود تا دامن یکی را بگیرد که شمشیر خودش را در قلبش فرو کند.

آنتونی در تمام سخنانش به صورت مستقیم چیزی در درباره‌ی بروتوس نمی‌گوید. فقط سخنان او را درباره‌ی قیصر رد می‌کند و در پایان هرجمله‌اش می‌افزاید که «بروتوس مرد شریفی است». در مقابل اتهام خودکامگی بروتوس به قیصر، او از وصیت‌نامه‌ی قیصر یاد می‌کند. از این که طبق وصیت او، «مردم روم» وارث اوست. در مقابل اتهام بلندپروازی و تکبر، از تواضع او یاد می‌کند. از این‌که در یک روز سه‌بار تاج شاهی به او داد و قیصر نپذیرفت. در مقابل اتهام جاه‌طلبی، از رقت قلب او یاد می‌کند. «هر وقت بی‌نوایان نالیده‌اند، قیصر گریسته است».

مردم، همان مردمی که یکی دو دقیقه پیش از سخنان بروتوس به هیجان آمده بودند و در دل می‌گفتند ای کاش قیصر را زودتر می‌کشتند، اکنون پس از سخنرانی آنتونی، می‌گویند «خانه‌ی بروتوس را آتش خواهیم زد».

شکسپیر نشان می‌دهد که در سزاریسم و نظام‌های خودکامه، فرصتِ استدلال از مردم و نیروهای جنگی گرفته می‌شوند. سربازان، این عناصر فاقد فکر،‌ مانند کاه و خاشاکی‌ است که هرکس بخواهد زودتر آتش شعله‌ور کند، اول از آن‌ها شروع می‌کنند.

برگردیم به طالبان. درست هم‌چون آن هردو صحنه‌ی سخنرانی بروتوس و آنتونی، سربازان طالب نیز با دو کلام سخنرانیِ داغ، به آب و آتش پرتاب می‌شوند. سال‌هاست که به این‌ها فرصت استدلال داده نشده‌اند. حتا کار به آن‌جا رسیده است که عموم سربازان طالب، با تُنِ صدا مدیریت می‌شوند. وقتی فرمانده‌ی از پشت بلندگو جیغ می‌زند که گرسنه بوده است و پس از دعا، خدا برای او گوسفندِ ذبح‌شده‌ای چاقی بالای برف گذاشته و هیچ رد پای هم پیدا نبوده، سربازان می‌گیریند. اگر به نمایش شکسپیر برگردیم، سربازان طالب از مردم عهد سزار نیز بی‌روح‌ترند. در هردو سخنرانی بروتوس و آنتونی، هرچه بود مردم با تُنِ صدا مدیریت نمی‌شدند. کلماتِ بسیار کاری‌یی آن‌جا بود. کلماتی که به قول شکسپیر، «بهتر از ضرباتِ بد است». در این‌جا اما کلماتِ کاری‌یی در کار نیست. سربازان فقط به تُنِ صدایی می‌گیریند که یک مشت حرف‌های مبهم می‌زنند.

شکسپیر در همین نمایش‌نامه، این سربازان فاقد فکر را با «اسب» مقایسه می‌کند. وقتی که آنتونی با اوکتاویوس نظرسنجی می‌کنند که به جرم قتل قیصر چه کسانی را باید به جنگ دشمن بفرستند، یکی هم تصمیم بر این می‌شود که برادر اوکتاویوس، «لپیدوس» باید بمیرد.

آنتونی، لپیدوس را مرد حقیری می‌داند که فقط لایق فرمان‌بردن است. اوکتاویوس اما برادرش را سرباز ورزیده‌ای می‌داند. می‌گوید هرچه می‌گویی بگو، ولی او سرباز ورزیده و دلیری ا‌ست.

آنتونی وقتی که می‌بیند اوکتاویوس از او دفاع می‌کند، بلافاصله می‌گوید که: «اسب من هم همین‌طور است اوکتاویوس. به همین جهت برای او بیشتر علوفه ذخیره می‌کنم. اسب من موجودی ا‌ست که به او جنگیدن و پیچیدن و توقف‌کردن و مستقیم‌دویدن را تعلیم می‌دهم. حرکات بدن او تابع روح من است. از برخی جهات لپیدوس هم همین‌طور است. او را باید تعلیم داد و ورزیده ساخت و امر داد که جلو برود. او آدمی است که فاقد روح و فکر است. کار او ریزه‌خواری و زباله‌کشی و تقلید است. آنچه برای سایر مردم کهنه و منسوخ شده، برای او آیین نوین می‌شود. اگر به او افتخارات و ثروت بدهیم نیز راه به جایی نمی‌برد. همانند چهارپایی است که زر حمل می‌کند. زیر بار سنگین آن عرق می‌ریزد و بالاخره به هر راهی که ما به او نشان بدهیم، می‌رود». طالبان، به خصوص طالبان غیرپشتونی که این‌روزها به جنگ غیر پشتون می‌روند، چه چیز بهتر از اسب آنتونی دارند؟ آیا اینان همان نیروهای آموزش‌دیده‌ی فاقد روح نیستند که با اراده‌ی دیگری خم و راست می‌شوند؟ آیا فقط دست‌های نیستند که به امر دیگری می‌جنگند و می‌کُشند و کنترول می‌شوند؟