ضیافتالله سعیدی
یکی از روشنفکران ولایت میدان وردک برای دانستن عکسالعمل یک دهقان ساده و بیسواد در قبال تغییر نظام [از شاهی به جمهوری] از موصوف پرسیده بود: «کاکا جان، آیا خوب شد که رژیم جمهوریت به عوض رژیم شاهی آمد یا بد؟» موصوف در جواب گفته بود: «من سابق ظاهرشاه را میشناختم و به وی احترام داشتم. وی شخص بیغرض بود. حالا که جمهوریتخان پادشاه شده، نام وی را قبلا نشنیده بودم.»
از پادشاهی مطلقه الی سقوط جمهوری دموکراتیک افغانستان، عبدالوکیل، ص ۱۲۱
در باب اینکه چرا دموکراسی در افغانستان شکست خورد، صد گونه سخن میتوان گفت. من تلاش میکنم تا در این نوشته نگاه تاریخی به تجربه دموکراسی در افغانستان بیاندازم و ماجرا را در حد امکان از این منظر شرح دهم. درک من این است که این نکات تا حدی میتواند به ما بگوید که چرا دموکراسی در افغانستان، به روایتی، برای سومین بار شکست خورد.
یکم، تجربه دموکراسی در سه دوره -به رغم فراز و فرودهای منحصر به فرد هر دروه- یک مخرج مشترک دارد: دموکراسیِ افغانستان بادآورده بوده است و نه هر کس به آن دلبندی و پابندی داشته است. درست به همین دلیل با اندک تکانی از هم فروپاشیده است. واقع این است که بساط دموکراسیخواهی در افغانستان در مقاطع مختلف از «کلوپ» و «جمعیت» و «کافه» فراتر نرفته است و هیچگاهی به مطالبهی کلان همگانی در افغانستان بدل نشده است و در نتیجه مردمسالاری در افغانستان در غیبت مردم در همهی مقاطع اتفاق افتاده است. به همین دلیل برچیدن آن هم در هر دوره ساده بوده است.
تجربه اول دموکراسی، هرچند در شکل بسیار محدود آن در عصر شاه محمود آغاز میشود. شاه محمود اندک آزادی اعطا میکند و سپس که در مضیقه میافتد، بساط این آزادی را برمیچیند. سپس در دهه دموکراسی، شاه به دلایل متعددی از جمله مطالبات روشنفکران، تن به قانون اساسی جدید و دموکراسی لیبرال میدهد ولی بعدا آن را به تلویح «زیاده روی» میخواند. در آخرین مورد هم دموکراسی با جتهای جنگی در حالی وارد افغانستان میشود که -با مسامحه- مطالبهی حداقلی حوزه ضد طالب بوده است. در نهایت، پس از بیست سال تلو تلو خوردن در فقدان تلاش جدی به تحکیم پایههای مردمی آن فرو میریزد.
دوم، قصهی مدرنیزاسیون افغانستان را هم باید زینسان شمرد. جدایِ از مدرنیزاسیون محدود امیر شیرعلیخان و امیر عبدالرحمنخان که «مدرنیزاسیون در تخنیک» بودند، دیگر تجربههای مدرنیزاسیونِ حقمحور همه فرمایشی و در غیبت و حتا در ضدیت با مردم اتفاق افتاده است. تجربه ناکام اماناللهخان، کشف حجاب زورکی داوودخان، حقوق و آزادیهای دهه دموکراسی، با کمی مسامحه، تجربه چپ و در نهایت حقوق بشر پس از طالبان همه نسبت اندکی با متن جامعه داشته است و به یک معنا، مصداق «بهشت زورکی» بودهاند. مخرج مشترک تمام این تجربهها این بوده است که چند تنی در یک نظام همیشه متمرکز فکر میکردند که «این» یا «آن» برای جامعه خوب است، بدون اینکه جامعه در جریان این تأملات بهجا و نا بهجا بوده باشد. نتیجه این بوده است که آنچه ارزشهای مدرن خوانده میشود، در غیبت مردم و در میان چند تنی «نخبه» مطرح شده است و در نهایت، بیریشه و مهجور مانده است.
سوم، ریشهی شکست در دموکراتیزاسیون و مدرنیزاسیون به کجا برمیگردد؟ من فکر میکنم دلیل اصلی ناکامی دموکراسی در افغانستان، نواقص مشروطیت در افغانستان است. مشروطیت در افغانستان -هرچند که عدهای آن را «اسم بیمسما» خواندهاند- در سه دوره قاعده وسیع نداشت و در حد بحث و فحص میان روشنفکران و دانشجویان و دانشآموزان خلاصه میشد. مشروطیت اول «جمعیت سری» نام گذاشته شده است و واقع این است که از سَر و سِر این جنبش سری نه معاصرانش چیزی زیادی میدانستند و نه ما.
ماهیت جنبش مشروطیت به مثابه «حلقه کوچکی… که شمارشان شايد از صد نفر بيشتر نمیشد» در واقع در تمام جنبشهای دموکراسیخواهی افغانستان تبلور پیدا کرده است و ماجرا از آن زمان تا به حال یکی بوده است: مشروطهخواهی و به تبع دموکراسیخواهی «در حلقهها بود نه به حيث يک انديشه فراگير اجتماعی». نخبهگرایی مشروطیت در افغانستان در عمل به این معنا بود که این جنبش در تقلایش برای تحدید قدرت و واگذاری آن به مردم، نتوانست برای مردم بفهماند که چرا تحدید قدرت و حضور مردم در آن مهم است. پس از مشروطیت، این سندروم در هر سه تجربههای دموکراسی در افغانستان تکرار شده است و هر سه را در نهایت زمینگیر کرده است.
چهارم، کسانی از تجربه بیست سال اخیر افغانستان بهعنوان «دموکراسی در غیبت دموکراتها» یاد کردهاند، اما مسأله عمیقتر است. من فکر میکنم که تجربهی بیست سال اخیر دموکراسی در افغانستان نه تنها در غیبت دموکراتها که در غیبت مردم -بهعنوان دال مرکزی- اتفاق افتاد و در پایان از همین ناحیه شکست خورد. واقع آن است که داستان دموکراسی، مدرنیزاسیون و مشروطیت همه مصداق همان قصهی است که از زبان عبدالوکیل، وزیر خارجه داکتر نجیبالله در بالا آورده شد. تعجبآور است که حدود سی سال بعد از آن قصه، ماجرا کماکان همین بوده است: برابر روایت کتاب «بگذار نفس بکشم» عزیز رویش، در انتخابات ۲۰۰۴، در پکتیا مردم رأیدادن به کسی جز حامد کرزی را «حرام» اعلام میکنند. درست است که نمیتوان دید وردک یا پکتیا را به کل افغانستان تسری داد، اما باور به اینکه دموکراسی بدون پکتیا یا وردک در افغانستان ریشه بدواند نیز از بنیاد خطا است.
میتوان به این دو قصه خندید. آن را طنز و فکاهه و مطایبه خواند، اما واقع این است که این دو قصه، طنز تلخ دموکراسی در افغانستان استند و به صد زبان بیزبانی به سرشت تراژیک-کمیک آن دلالت میکنند. کسانی که کتاب طنز «بنای یادبود دموکراسی» نوشتهی عبدالواحد رفیعی را خوانده باشند میدانند که برابر آن طنز، قرار است «آبدهی تاریخی دموکراسی و حقوق بشر و جامعه مدنی» در کشور بنیاد گذاشته شود، اما پس از گشتوگذار و سیر و سیران بسیار، هیچ جایی مناسبتر از «قبرستان» برای آن آبدهی تاریخی پیدا نمیکنند و در آخر روز، آن یادبود را در قبرستان بنا میکنند.
کتاب عبدالواحد رفیعی طنز بود، اما دموکراسی افغانستان به راستی که به قبرستان تاریخ پیوست. اگر بار دیگر خیال دموکراسی در «مملکت خداداد افغانستان» بر سر ما زد، باید مطمئن شویم که آن مردم در وردک یا پکتیا میدانند که ما چه میگوییم و دموکراسی چه به درد ما میخورد. و الی دموکراسی در قبرستان دفن میشود. طنز رساترین آیینهی واقعیت ما میشود و ما بر طنز تلخ دموکراسی میخندیم. البته هر خندهی که سمت قصههای خندهدار دموکراسی شلیک میشود، زهرخندی به آدرس خود ما نیز است. والسلام.