سلام. حالا که این نامه را برای شما مینویسم شانزده سالم کامل شده و در نیمه اولین ماه خزان وارد هفدهسالگی میشوم. اما هفدهسالگی من با کیک و شمعکهای زیبا و پوقانههای رنگارنگ جشن گرفته نمیشود. هیچوقت کیک سالگیره و جشن و یا تحفه نداشتهام چون پیسه این کارها را نداریم و در خانه ما این گپها مُد نیست. ما خانواده ششنفرهی فقیر هستیم که بیشتر اوقات غذا به اندازهای که شکم مان خوب سیر شود نداریم. برای همین مادرم و عمهام که با ما زندگی میکند، کمتر غذا میخورند که بین ما بهخاطر نان جنگ نشود. هرچند که من اگر گرسنه بمانم، بدون اعتراض از سر سفره بلند میشوم.
پدرم سه سال پیش بهخاطر بیماری جیگر از دنیا رفت. پدرم در یکی از مکاتب شهر کابل چوکیدار بود و صفاکاری مکتب را هم پیش میبرد. او بهخاطر فقر خانوادهی ما مُرد. چون نه پیسه معایناتش را داشتیم و نه برایش دارو خریده میتوانستیم. بعد از فوت پدرم، یک مدت مادرم در خانه کسی صفاکاری میکرد که شوهرش در دولت وظیفه داشت. هفتهوار به مادرم پیسه میدادند و همیشه بدست مادرم برای ما نان و لباس و بوت روان میکردند. اما پس از مدتی آن خانواده از افغانستان رفتند و مادرم بیکار شد.
مادرم هم نفستنگی دارد و هم پای چپاش کمی کوتاهتر از پای راستاش است. به همین خاطر آهسته راه میرود و کارهای خانه را به سختی انجام میدهد. از همین خاطر بعد از رفتن آن فامیل به هر جایی رفت که کار کند ولی قبولش نکردند. چند وقت یک کاکایم که از پدرم کوچکتر است و آن وقتها در فابریکه کار میکرد، کمی به ما کمک میکرد اما مادرم و ما را زیاد دَو و دشنام میداد و یکبار هم شیشه الماری کهنه را شکست و گفت بلایم به پس تان؛ از دست این اولادهای سگ بیخی به تنگ آمدیم.
بلاخره من و برادرم فرهاد که دو سال کوچکتر از من است مجبور شدیم مکتب را ایلا کنیم و کار پیدا کنیم که گرسنه نمانیم. فرهاد شاگرد چوبفروشی شد و من بهخاطر اینکه دختر کلان خانواده هستم تصمیم گرفتم کار کنم تا نان در خانه بیاورم.
مادرم چند فامیل پیسهدار را میشناخت که کارگر برای نظافت خانهیشان کار داشتند. بعد از چهار روز که به درِ خانههای مردم رفتیم بلاخره یک جای برایم کار دادند که ماهانه ۴۰۰۰ افغانی میشد. بسیار خوشحال بودم و شب تا صبح هیچ خوابم نمیبرد؛ از خوشیِ اینکه زود صبح شود و چای صبح را خورده طرف کار بروم.
زن صاحبخانه نامش محبوبه خانم بود. از من خوشش آمده بود و گفت که هر هفته هزار افغانی برایت میدهم و صد افغانی هم به خودت اضافه میدهم اما سر وقت بیا و خانه را همانطور که میخواهم پاک کن. کارم شروع شد. فکر میکردم آسان است اما نبود. از اول صبح تا ساعت پنج عصر صفاکاری و اتوکاری و ظرفشویی میکردم و در پختوپز هم با محبوبه خانم کمک میکردم.
یک دختر داشت که مکتب خصوصی میرفت و دو پسر هم اندازه یحیی برادرم که دوگانگی بودند و بسیار شوخی و سر و صدا میکردند. دخترش پاک و منظم بود. هر روز بعد از مکتب وقتی با لباسهای نو و قشنگ خانه میآمد من برایش غذا آماده میکردم و در دلم بسیار ناامید میشدم که او در خانهی آرام و بزرگ بیدرد سر زندگی میکند و به مکتب خصوصی میرود اما من مجبورم کار کنم و برای خانوادهام پیسه به خانه ببرم.
برای اینکه پیسه بیشتر پیدا کنم و بتوانم خرج مکتب رفتنم را پیدا کنم و مادرم هم رضایت بدهد تا به مکتب بروم، مجبور شدم روزهایی که به خانه محبوبه خانم نمیرفتم به خانه آرزو خانم که با خواهر و مادرش زندگی میکرد، بروم. خانهیشان کارته چهار بود. از خانه ما که در هواشناسی بود بسیار دور بود. در مسیر راه و رفتوآمد بسیار خسته میشدم اما مجبور بودم چون هم برای خرج خانه و هم مکتبام به پیسه ضرورت داشتیم.
خانم آرزو و خواهرش هردو آرایشگر بودند و فکر میکنم معاش خوب داشتند، چون بیشتر اوقات که من به خانهیشان میرفتم از بیرون نان میخواستند و در یخچال همیشه میوه و آیسکریمهای قوطیدار داشتند. دو هفته که کار کردم، یک روز که آرزو خانم و مادرش در حویلی نشسته بودند، مادرش از من پرسید که چرا مکتب نمیروم، من گفتم بسیار دلم میخواهد مکتب بروم و داکتر شوم اما زندگی ما خوب نیست و باید کار کنم. به دل آرزو خانم غم پیدا شد. مرا بغل کرد و گفت مکتب برو من پیسه لباس و قلم و کتابچه مکتب تو را میدهم. گفتم وقتش را ندارم چون سه روز خانه شما کار میکنم و سه روز خانه محبوبه خانم. گفت سه روز نوبت خانه ما را بعد از مکتب بیا مشکل نیست. گفتم سه روز دگه چه کنم؟ گفت شماره محبوبه خانم را بده من با او صحبت میکنم تا قبول کند که بعد از مکتب بروی خانهاش.
چقدر خوشحال شدم. دستها و پاهایم داغ آمدند. مکتب یک ثانیه از پیش چشمم دور نمیشد. محبوبه خانم اول قبول نمیکرد اما نمیدانم چطور شد که گپهای آرزو خانم تأثیر کرد و راضی شد. اگر از شوق و خوشی آن روز یک کتابچه را هم پر کنم کم است. مکتب رفتنم دوباره شروع شد و با کمک آرزو خانم صاحب لباس نو و بکس مکتب و قلم و کتابچه و بوت شدم.
مادرم و فرهاد برادرم هم خیلی خوشی نشان دادند که دوباره مکتب رفتنم شروع شده است. روزها بعد از مکتب دوان دوان و گرسنه طرف کار میرفتم و با سرعت بیشتر کار میکردم که کارها از پیشم نماند و صاحبخانه جوابم نکند. نمیتوانم برایتان بگویم که چقدر خسته و پای درد و دست درد میشدم. بیشتر شبها از خستگی و درد پای حتا گریه میکردم و پایم را با چادر بسته میکردم تا دردش کم شود و خوابم ببرد. اما روز که میشد، شوق مکتب و درس خواندن و همصنفیهایم تمام درد و خستگی را از فکرم پاک میکرد. من دختری هستم که بسیار روزهای بد و سخت را در زندگیام دیدهام و در سن کم شش روز هفته به اندازه یک آدم کلان کار کردهام و پیسه به خانه بردهام تا نان سر سفره ما باشد و دارو برای نفستنگی مادرم تهیه کرده بتوانیم که مانند پدرم از دست مان نرود. اما امروز از همیشه ناامیدتر و خستهترم چون طالبان درِ مکتبم را بستهاند و خانم آرزو هم بیکار شده و نمیتواند به من معاش بدهد. خانم محبوبه هم با شوهر و اولادهایش ترکیه رفتهاند. حالا فقط برادرم فرهاد حق کار کردن و مکتب رفتن دارد. من خانهنشین شدهام و بسیار رنج میکشم. حالا طالبان هم مرا و هم تمام دختران دیگر را زندانی کردهاند. نه میتوانم پیسه خرج خانه و داروی مادرم را بدست بیاورم و نه میتوانم به آرزوی بزرگم که داکتر شدن بود، برسم. من شبها بین گریه و ناامیدی فکر میکنم دختران در جاهای دیگر دنیا چطور زندگی میکنند؟ آیا مانند من رنج میکشند یا شاد و آزادند؟