اگر بخواهیم زندگی آدمها را به چهار فصل تقسیم کنیم فقط زندگی مردمِ افغانستان است که دو فصل بیشتر ندارد؛ خزان و زمستان. دیری است که نه مزهی بهار را چشیدهایم و نه از تابستان عمرمان بهرهی بردهایم.
صدای آکنده از غم و اندوه از پشت تلفن میآمد. پشت خط، دختری بود به اسمِ فتانه حاجیزاده. فتانه با وجود علاقهی زیادی که به دانشگاه طب کابل داشت اما در سال ۱۳۹۹ به مانعی به اسم «کرونا» و «قرنطینه» برخورد که باعث شد در درس و مشقش سکتگی وارد شود؛ فتانه به دانشکده کامپیوتر ساینس دانشگاه کابل راه یافت. اینجا بود که نازنین به امید اول خانواده برای رسیدن به دانشگاه طب کابل تبدیل شد. نازنین علاوه بر پشتکار و سماجتِ زایدالوصفی که داشت، مثل خواهر بزرگش با معضلی «قرنطینه» روبهرو نبود؛ برای همین خانوادهاش حسابِ ویژهی روی او باز کردند.
فتانه از آدرسِ خانوادهی هشت نفرهاش صحبت میکند؛ پدر و مادر و شش خواهرش که حالا پنجتایش مانده. او از آخرین ملاقاتی که در گورستانی در غزنی با یکی از مهمترین شخصیتهای زندگیاش داشت برای من گفت؛ نازنین، دختر سوم خانواده و خواهر کوچکتر فتانه روز (جمعه، ۸ میزان) در انفجار انتحاری در آموزشگاه کاج در دشت برچی کابل به همراه بیشتر از ۵۷ دانشآموز دیگر کشته شد.
فتانه میگوید که او و خواهرانش تلاش کردند/میکنند که پدر و مادرش حسرت نداشتنِ فرزند «پسر» را نخورند و خودشان از نداشتنِ «برادر» رنج نکشند: «نازنین دُردانه خانهی ما و همدم و یار من بود. وقتی پدرم جگرخون بود نازنین را میفرستادم تا آراماش کند. او برای پدر و مادرم هم دختر بود و هم پسر. نازنین حالا فرسنگها دور از ما زیر آوار خاک آرمیده است.»
رویای افغانستانیها همیشه رویا باقی میماند
خانوادهی هشت نفرهی «حاجیزاده» در تدارکِ جشنِ تولد نازنین بودند؛ فتانه، نسرین، سحر، شبنم و آرا تحایفی خریده بودند تا در روز تولد نازنین آن را پیشکش کنند. نازنین اما بیخیال این همه بروبیاها، شبها تا ساعتِ سه بعد از نیمهشب درس میخواند و اول صبح شال و کلاه میکرد تا به درس و مشقش برسد.
فتانه میگوید: «من نسبت به دیگر خواهرانم با نازنین بیشتر صمیمی بودم. ما گاوصندوق اسرار هم بودیم. او در نظرم متفاوتتر بود و البته جدیتر و سمجتر از همه.»
از آرزوهای آدمِ افغانستانی دیدن دخترانشان در «لباس سفیدِ عروسی» است. وقتی دختری عروس میشود آخرین حرفی که از پدر و مادرش میشنود این است که: «با لباس سفید به خانه شوهرت رفتی و با آن از آنجا بیرون میآیی». در جامعه افغانستان دختر با لباس سفیدِ عروسی به خانه بخت میرود و باید با کفن از آن بیرون بیاید. جز این هیچ حق انتخابی دیگری ندارد!
عبدالقیوم حاجیزاده از دیر زمانی آرزوی «سفیدپوش»شدنِ دخترانش را دارد، با این تفاوت که او دوست دارد ردای سفیدرنگ و فشارسنجی را برگردنِ دخترانش ببیند نه لباس تشریفاتی و گران عروسی را. با اوضاعی که در افغانستان حاکم است معلوم نیست که عبدالقیوم رویایش را در بیداری میبیند یا نه!
فتانه میگوید: «هنوز کودک بودیم که پدرم میگفت آرزویش دیدن حداقل یکی از ما در لباس سفید داکتری است. علاوه بر خانوادهام، من هم علاقهی شدیدی به داکتری داشتم. آمدنِ کرونا، برنامههایم را بههم زد؛ در آزمون کانکور نمرهی خوبی گرفتم اما برای راهیافتن به دانشگاه طب کابل کافی نبود و به دانشکده کامپیوتر ساینس دانشگاه کابل راه یافتم. نازنین اما استعداد و استحقاق “داکتر” شدن را داشت، برای همین با علاقه و خستگیناپذیری تا نزدیکیهای صبح درس میخواند.»
در جامعه افغانی نداشتنِ فرزند «پسر» پاشنهآشیل هر خانواده است. به خانوادهای که فرزند پسر نداشته باشد، میگویند: «خانوادهای که بهزودی نسلش منقرض میشود.»
هر شش فرزند عبدالقیوم حاجیزاده «دختر» است؛ فتانه بزرگترینشان و «نازنین»ی که در آموزشگاه کاج کشته شد سومین فرزند او بود. عبدالقیوم بهجای غصهخوردن از نداشتنِ «پسر» حاضر بود هر کاری انجام دهد و هر مشقتی را تحمل کند تا بتواند خانوادهاش را به رویایش که «داکتر»شدن دخترانش بود برساند. اما با کشتهشدنِ «نازنین» او یک قدم دیگر از رویایش دورتر شد.
پارسال، وقتی طالبان ولایات را یکی پیدیگری از حکومت پیشین تحویل میگرفتند، اضطراب شدیدی در کابل حاکم بود اما هیچکسی فکر نمیکرد که کابل به این زودیها سقوط کند. روز ۲۵ اسد ۱۴۰۰، وقتی موسیقی «نعت شریف» طالبان از پشتِ دروازههای کابل به گوش «مرضیه» رسید، همهی فکر و ذکرش رفت به دخترانش و آیندهی سیاهی که انتظار آنها را میکشید. قطرههای اشک آرام برگونهاش غلتید و زیر لب نجواکنان با فتانه گفت: «وقتی همهی فرزندانش دختر است چگونه با این مصیبت کنار بیاید؟»
روزی که کابل سقوط کرد عبدالقیوم سر کار بود. همینکه همهمهی سقوط را شنید به فتانه تماس گرفت که حداقل آن روز از رفتن به دانشگاه منصرف شود. فتانه میگوید که آنها در بحبوحهی سقوط، تصمیم داشتند که افغانستان را ترک کنند اما وقتی به پساندازشان نگاه کردند، ترک افغانستان گذشتنِ از هفتخوان رستم بود: «روزی که مامایم و خانوادهاش آماده میشدند که افغانستان را ترک کنند، نازنین به دخترشان گفت که خوش به حالشان که خارج میروند و فاصله با آرزوهایشان که قبلا صد قدم بود حالا یک قدم میشود.»
روزهای اول تسلط طالبان بر افغانستان، آنچه مردم افغانستان را شوکه کرد و دختران را ناامید، بستهشدن مکاتب دخترانه و معلقشدن آزمون کانکور برای مدتِ نامعلومی بود که قرار بود آن روزها برگزار شود؛ تعلیق آزمون کانکور تعدادِ زیادی از دخترانی که برای واردشدن به دانشگاه لحظهشماری میکردند را به فکر «خودکشی» انداخت از جمله نازنین را. فتانه از آن روزها میگوید: «پدرم با تلاشش نگذاشت کموکسری داشته باشیم. او نازنین را برای تبدیل هوا بیرون برد. ناامید بودیم بهخاطر دختر بودنمان. مأیوس بودیم بهخاطرِ نداشتن برادر.»
روزهای اول تسلط طالبان بر افغانستان، نازنین مأیوس از آیندهی تاریکی که انتظارش را میکشید به یگانه عشقش که کتابخواندن بود پناه برد؛ نخستین روزی که آموزشگاههای آمادگی کانکور باز شدند، از یک صنف صد و چند نفری فقط ۱۱ دانشآموز برای درس حاضر شدند. ۱۰ پسر و یک دختر. آن یک دختر نازنین بود.
زمان برد تا نازنین با سقوط دولت پیشین کنار بیاید. او تمام انرژیاش را گذاشت تا به اهداف تعیینشدهاش برسد. گرفتنِ بلندترین نمرهی تاریخ کانکور افغانستان و بنای شفاخانهی برای طبقهی فرودستِ و فقیر جامعه که نازنین با «چپن سفیدرنگ» و فشارسنجی بر گردن بر سر بیماران حاضر شود از رویاهای بلندِ او بود.
روزی که قرار بود نازنین دوباره مثل سابق «شاد» و «تازه» باشد فرا رسید؛ ۱۷ سنبله، احمد تقی، سخنگوی وزارت تحصیلات عالی طالبان اعلام کرد که آزمون کانکور سال ۱۴۰۰، اواسط میزان امسال برگزار میشود. نازنین نمیتوانست باور کند. برای لحظهی به صفحهی تلویزیون که این خبر را اعلام کرد خیره ماند و لحظات بعد، از خانوادهاش پرسید: «واقعا آزمون کانکور برگزار میشود؟» تأیید خانواده او را به پای تلفن کشاند و به تک تک شمارههای دوستانش تماس گرفت تا مژده دهد: «نازنین از شوق داشت پر میکشید. به خالههایم تماس گرفت و گفت که آزمون کانکور برگزار میشود و او قرار است داکتر شود.
روز بیومتریک به محض گرفتنِ کارت ورودی آزمون کانکور، لیست همصنفیهایش که با او در یک اتاق انتخاب شده بودند را گرفت تا روز آزمون باهم بروند.
من هیچوقت نتوانستم نازنین را شکست دهم. بارها تصمیم گرفتم صبح قبل از او بیدار شوم اما هربار میدیدم او بیدار است.
در آخرین آزمون آزمایشی، نازنین ۳۵۳ نمره گرفت. وقتی خانه آمد به شوخی گفتم: “تو نمیشرمی اینقدر نمرهی زیاد میگیری؟”»
عبدالقیوم، پدر نازنین کارگرِ روزمزد است اما تنها دستآویز و سرمایهی قابل اطمینانش داشتنِ دو رأس گاو است که با فروختنِ ماست و پنیرش، چرخ روزگارش را میچرخاند و با این کار دو دخترش را به دانشگاه کابل فرستاده است. سومین دخترش اما در عین شایستگی و سختکوشی طعمهی انتحاری شد و با رویاهای خاکسترشدهاش زیر خاک رفت و درسش که طبق برنامه قرار بود در ۱۵ میزان تمام شود، نیمهتمام ماند!
جای خالی نازنین
۸:۳۰ صبح، وقت همیشگی خارجشدن نازنین از خانه و رفتن بهسوی آموزشگاه کاج بود. جمعه، ۸ میزان، سر ساعت ۶:۱۵ دقیقهی صبح، آزمون آزمایشی کانکور در کاج برگزار میشد و نازنین زودتر از همیشه با همراهی پدرش مسیر کاج را در پیش گرفت. آخرین حرفی که میان او و خانوادهاش ردوبدل شد «چایخوردن و نخوردنِ نازنین» بود. پدرش میگوید: «چای صبح نخورده بود، ۵۰ افغانی دادم تا گرسنه نماند. نزدیک آموزشگاه، وقتی خواستم به خانه برگردم، روبرگردانم تا بار دوم نازنینم را ببینم. آن آخرینباری شد که او را دیدم.»
۷:۳۰ دقیقهی صبح، اندکی بعد از انفجار، فتانه در حالیکه بغلدستش آرا نُهساله خواهرش بود، خبر انفجار در آموزشگاه کاج را از طریق تلفن دریافت کرد. آرا با ترس و اضطرابی که در صورت و صحبتکردنش مشخص بود التماسکنان میخواست که او به صحنهی انفجار برود و نازنین را ببیند. فتانه با بغضی در گلو که تلاش میکرد آن را بروز ندهد به آرا فهماند که نباید برود: «آماده میشدم که بروم. مادرم پرسید که صبحِ به این زودی کجا میروم؟ “خراب شدن” تلفنم را بهانه کردم و از خانه بیرون زدم. مادرم بیماری کهنهی دارد نخواستم بفهمد. حداقل العان نه.»
فتانه مثل صدها خانوادهی دیگر خودش را به آموزشگاه کاج رساند اما خبری از نازنین نبود. جیغزنان مسیر شفاخانه وطن را در پیش گرفت؛ در اولین نگاه با دو تنِ بیجان با صورتهای پوشیده روبهرو شد که جورابش به جوراب نازنین میماند که صبح با آن خانه را به مقصد آزمون ترک کرده بود. او اولینباری بود که آدمِ مرده را میدید. امیدش به «زندهماندن» نازنین رنگ میباخت که پرستاری ملحفه را از صورت جنازه کنار زد و فتانه با دیدن صورتِ جنازهها آهی کشید و امیدوار به زندهماندن نازنین، شفاخانههای غرب کابل را یکی بعد از دیگری پشت سر گذاشت و به شفاخانه محمدعلی جناح رسید.
شفاخانه مملو بود از آدم، از بوی اجساد قربانیان و سوختگی انسان: «من از مرگ میترسیدم. اما آن روز تنهایی را دیدم که سر نداشت، اندامهای که دست نداشت و جمجمهای که گلوله چشمش را درآورده بود. زخمیهای زیادی را دیدم اما اثری از نازنین نبود که نبود. جلوی دروازه شفاخانه محمدعلی جناح مادرم را دیدم که روی سنگفرش پیادهرو خوابیده بود. پدرم که کلمهی نمیتوانست حرف بزند. به هر کسی رسیدم، میپرسیدم: نازنین را ندیدی؟ نازنین را نمیشناسی؟»
فتانه میگوید: «وقتی نازنین حتا پنج دقیقه دیرتر میآمد، مادرم طاقت نمیآورد، میرفت سرکوچه و به انتظارش مینشست. وقتی صدای انفجاری بلند میشد مادرم بهخاطر ازدسترفتنِ آدمهای بیگناه گریه میکرد. روز جمعه جگرگوشهی خودش را کشتند. آن روز به هر شفاخانهی میرسیدم از خدا میخواستم اینبار ناامیدم نکند. کم کم از زندهبودن نازنین دست شستیم، آرزوی ما دیدن جسدش بود و امیدوار بودیم حداقل جسدش تکه تکه نشده باشد.»
عبدالقیوم در طب عدلی با جسد دخترش نازنین روبهرو شد اما حالش خرابتر از چیزی بود که بتواند او را شناسایی کند و نسرین بود که جسد غرق در خون خواهرش را در گوشهی پیدا کرد.
فتانه میگوید که حالا همهی وقتش را با فکر کردن به نازنین میگذراند، به مادرش و بیماری کهنه و صعبالعلاجِ او، به آرا کوچک که هم از مکتب دلزده است و هم دوست ندارد صنف سومش به پایان برسد. آخرین یادداشت آرا برای نازنین «او یک دختر لایق بود» است.
فتانه، نسرین، سحر، شبنم و آرا در کنار پدر و مادر شان مانده تا با غمِ ازدستدادن نازنین کنار بیایند؛ فتانه میگوید اولین و مهمترین هدفشان، «تلاش برای هم» است تا از طرفی، پدر و مادرشان حسرت نداشتنِ «پسر» را نخورند و از جانب دیگر، خودشان برای هم، هم خواهر باشند و هم برادر.
این سیاهی، هر روز تیرهتر میشود
با بستگان یکی از قربانیان آموزشگاه کاج صحبت کردم که ناامید است از بهبودیافتنِ اوضاع. روز جمعه، ۸ میزان وقتی صدای انفجار آموزشگاه کاج در غرب کابل پیچید او از اولین کسانی بود که به شفاخانه محمدعلی جناح رفت. او میگوید که طالبان علاوه بر نداشتنِ توانایی تغییر شرایط، در انفجارهای اینچنینی به مانع جدی برای خانواده و بازماندگان قربانیان تبدیل میشوند که بهدنبال سرنخِ و کمک به «عزیزان»شان میگردند: «جلوی دروازهی شفاخانه جناح، طالبان با لتوکوبکردنِ بستگان قربانیان به کسی اجازه ورود نمیدادند. مردی را دیدم با غروری که داشت جلوی طالبان زانو زده بود تا اجازه ورود بگیرد و فرزندش را پیدا کند. نه من و نه آن مرد، اطلاعی از زندهبودن یا نبودن عضو فامیلمان نداشتیم. ناچار شده و از دیوار بالا رفتم تا داخل شفاخانه شوم.»
این فرد که نمیخواهد هویتش فاش شود، در دانشگاه کابل درس میخواند. او فضای که در دانشگاه کابل بر دختران حاکم است را به زندان تشبیه کرد که دختران، تنها حق بیرون آمدن تا جلوی دانشکده را دارند: «قدمزدن در محیط دانشگاه کابل حس پژمردگی را به آدم منتقل میکند. دانشگاه کابل زمانی به دانشجویان لایقش تقدیرنامه میداد، حالا افرادی که پوشش مورد نظر طالبان را رعایت کند مستحق دریافت تقدیرنامه شناخته میشود. دختری را دیدم که به جرم عکاسی کارت عضویتش را امر به معروف طالبان پاره کرد.»
ساعات درسی اختصاصی شرعیات (ثقافت) از زمان روی کارآمدن طالبان نسبت به قبل دو برابر افزایش یافته است. این فرد میگوید، از آنجایی که او رشته تحصیلیاش «علم روز» است، اما با خواندنِ هفتهی چهار ساعت شرعیات آیندهاش را یک فرد «بیکار» میبیند که با یک «بیسواد» فرقی ندارد: «امیدی ندارم و فکر نکنم کسی داشته باشد!»
طبق آمار مردمی، در پنج سال اخیر پنج حملهی بزرگ بر مراکز و نهادهای آموزشی در مناطق هزارهنشین صورت گرفته که در نتیجه ۲۴۹ دانشآموز کشته و ۵۳۳ دانشآموز دیگر زخم برداشتهاند.