بیشتر از یکماه از فاجعهی کاج میگذرد اما فاطمه باور نمیکند که پردهای گوشش هم پاره شده باشد. گمان میبرد که درد گوشهایش بهخاطر بخیههای سرش است. اما درد گوش چپ بالاخره او را مجبور میکند که به داکتر گوش و گلو مراجعه کند: «با همه زخمهایی که در بدن داشتم روی پا ایستادم و گفتم نباید دختر ضعیفی باشم. نباید این زخمها مرا در بستر اندازد.»
با اعتماد به نفس به راه میافتد و به معاینهخانه داکتر میرسد. بعد از معاینه، داکتر به فاطمه میگوید که پردهای گوش چپاش پاره شده و پردهای گوش راستاش هم آسیب دیده است. جمله ناامیدکنندهی داکتر چندینبار در گوش فاطمه تکرار میشود. دنیا دور سرش شروع به چرخیدن میکند، دست و پایش سُست میشوند، چشمانش تاریک و زیر دلش خالی میشود.
فاطمه به زمین میافتد. تمام نیروی خود را جمع میکند و دوباره روی پا میایستد. دلش میخواهد داد بزند که: «خدایا این چه بلایی بود که بر سرم آمد! من با آن همه زخم تازه از بستر مریضی برخاستهام. خدایا تو با من چه میکنی؟! اما به خود گفتم، فاطمه این حرف را نزن! خدا مهربان است و این زخم هم درمان میشود.»
دل فاطمه اما آرام نمیگیرد. اینسو و آنسو قدم میزند. بغض گلویش را میفشارد. میخواهد فضای خلوتی پیدا کرده و آنقدر اشک بریزد تا دلش خالی شود اما هیچ کنج خلوتی نمییابد. باز هم بیاختیار قدم میزند. سعی میکند به خود دلداری دهد: «تو تنها نیستی فاطمه! شمار زیادی از خواهرانت در کاج جان خود را از دست دادند. شمار زیاد شان مثل تو زخمی اند. صبور باش.» اما صبوری هم به دادش نمیرسد. فورا به مادر خود میگوید: «به خانه برگردیم.»
در راه بازگشت به خانه: «نه دلم میشد که راه بروم و نه دلم میشد بایستم. نه طاقت حرف زدن داشتم و نه طاقت حرف شنیدن. جان بر لب شده بودم. بغض گلویم را میگرفت و میفشرد. بیصدا و بیاشک در دلم به حال خودم میگریستم.» فاطمه وقتی این حرفها را میگفت، مادرش نگاه مهرورزانه اما عمیقا نگران را از سیمای دختر زیبای خود برنمیداشت.
مادرش به آرامی زبان باز کرد و گفت: «سیزده سال پیش پدر اینها از دنیا رفت اما من تمام سختیهای زندگی را به تنهایی تحمل کردم تا اینها از درس محروم نشوند. باز نگویند که بعد از مرگ پدر ما را نخوانندی. دهقانی کردم. از کوههای قرخ پشتاره پایین کردم. زمینها را بیل زدم، گندم کاشتم و آبیاری کردم.»
فاطمه به تأیید گفتههای مادر لبخند معصومانه زد و در موبایل خود فیلمی را که در آن مادرش کرتهای نخود را آبیاری میکرد نشان داد. مادرش ادامه داد: «این فیلم را در تابستان خود همین دختر شوخ گرفته است.» هردو به هم نگاه کردند و خندیدند اما فاطمه آخ کرد و از خنده باز ماند. گفت: «روزهایی که تازه از شفاخانه مرخص شده بودم، اصلا نمیتوانستم بخندم؛ بهخاطری که زخم سرم تازه بود. حالا که میخندم، گاهی شُشام درد میکند؛ بهخاطری که یک چره را از ششام کشیدند. زخم جراحی خوبِ خوب نشده است.»
چند چره در دست چپ فاطمه باقی مانده است. از همینرو، نمیتواند به راحتی آن را بلند کند. اما او بیش از همه نگران گوش خود است. داکتر گفته است که درمان گوش فاطمه در افغانستان ممکن نیست و نیز هشدار دادهاند که اگر پردهای گوشش بهزودی درمان نشود، عوارض خطرناک در پی خواهد داشت.
برادر فاطمه که بهخاطر مشکلات اقتصادی تحصیلات خود در رشته انجنیری را نیمهتمام گذاشته و به ایران رفته اما با زخمی شدن خواهر بهتازگی به وطن برگشته است. او با ناامیدی و درماندگی میگوید: «گیج ماندهام که چه کار کنم. توانایی معالجهی فاطمه را ندارم. تنها امیدم این است که مردم خیراندیش به داد ما برسند.»
فاطمه با سرسختی و اعتماد به نفسِ ستایشبرانگیز در پاسخ به ناامیدی برادر میگوید: «من حتما خوب میشوم. باید به آرزوهایم برسم.» آرزوی او این است که اولنمره عمومی کانکور شود و در رشته طب معالجوی راه یابد.
در جریان آماده شدن برای کانکور چهار ساعت بیشتر در یک شبانهروز نمیخوابیده و زبان انگلیسی را تا سطح عالی فرا گرفته است. صنفهای مکتب را نیز با اولنمرگی یکی پی دیگر پشت سر گذاشته بود. او خود را پشت دروازهی دانشگاه رسانده بود، اما در آخرین آزمون آزمایشی کانکور با صدای انفجار نقش بر زمین شد: «آخرین آزمون آزمایشی بود. صبح زود بیدار شدم. از شوق آزمون اصلا دلم نمیشد چیزی بخورم. با دل پر از امید و اشتیاق رفتم که آزمون دهم. وقتی داخل آموزشگاه شدم با دیدن شور و اشتیاق دخترها و پسرها دلم میخواست پرواز کنم. لحظهای ایستادم و به اطرافم نگاه کردم. از خود پرسیدم که آیا دوباره این مکان زیبا را خواهم دید؟ دلم بود گریه کنم اما خندیدم. گفتم بعد از این وارد مرحلهی جدید میشوم.
دویدم و برگه آزمون را گرفتم و نشستم. سکوت عجیبی همهجا را فرا گرفته بود. با شوق و امید سؤالها را حل میکردیم که صدای شلیک سکوت را به هم زد. همه سراسیمه از جا بلند شدیم اما مهاجم خود را دم دروازه رساند. من خودم را زیر میزها انداختم. وقتی برخاستم حالم خوب نبود، بازویم درد داشت، سرم درد داشت و گیج میرفت، پاهایم حرکت نمیکرد اما نمیفهمیدم که مرا چه شده. دور و بر خود را که نگاه کردم فقط خون دیدم و ویرانی. یادم میآید که تا دروازهی کوچه خود را رساندم اما از هوش رفتم.»
فاطمه یک لحظهای کوتاه در حالی به هوش میآید که در پشت کسی است که او را به طرف شفاخانه وطن میبرد اما دوباره بیهوش میشود. اعضای خانوادهی فاطمه هر کدام بهسوی یک شفاخانه میدوند. حسینیار، خواهرزاده فاطمه میان زخمیهای منتقلشده در شفاخانه محمدعلی جناج او را میپالد. بهصورت تکتک زخمیها نگاهی میاندازد اما فاطمه را نمییابد. بصیره در شفاخانه وطن میان زخمیها و کشتهشدگان دنبال فاطمه میگردد و او را در حالی مییابد که بیهوش روی بستر پرخون افتاده است. گوش را که روی سینهاش میخواباند، تپش قلب فاطمه را احساس میکند. فورا به یک داکتر خبر میدهد که فاطمه زنده است. داکتر بعد از معاینه آه ناامیدانه میکشد و میگوید: «ما نمیتوانیم کاری کنیم. زخمی را فورا به شفاخانه ایمرجنسی برسانید.»
صابره با حسینیار که تازه به شفاخانه وطن رسیده، فاطمه را به امبولانس میرسانند. در این لحظه فاطمه دوباره به هوش میآید: «به هوش آمدم. چشمانم را به سختی باز کردم. میخواستم به صابره بگویم که موبایلم را از زیر آوار صنف پیدا کند و بیاورد، اما هرچه تلاش کردم نتوانستم حرف بزنم. میخواستم با دستم اشاره کنم که موبایلم را پیدا کنند اما دستم هم حرکت نکرد. با خود گفتم اگر موبایلم گم شود، درسهای انگلیسی را چگونه بخوانم؟ من به سختی توانستم آن موبایل را بخرم. از خرج زندگی خود کم کردم و موبایل خریدم تا در آموزش زبان انگلیسی به مشکل مواجه نشوم.» فاطمه باز هم بیهوش میشود.
داکتران شفاخانه ایمرجنسی میگویند: «اگر فاطمه را چند دقیقه دیرتر میآوردید، او از دنیا میرفت.» داکتران دست بهکار میشوند. عملیات موفقانه انجام میشود اما او تا ساعت شش شام به هوش نمیآید. وقتی به هوش میآید حسینیار را با رنگِ پریده سر بالین خود مییابد. میخواهد لبخند بزند اما از فرط درد نمیتواند. پس از پنج روز از شفاخانه مرخص شده و به خانه برمیگردد. سه روز که در خانه میگذرد دوباره با سر و تن زخمی بهسوی مرکز آموزشی ستاره راه میافتد تا بیشتر از این از درس باز نماند. بر چوکی همیشگی مینشیند و به درس استاد گوش میدهد اما در نیمهی ساعت درسی سر درد شده و از صنف خارج میشود. فردا دوباره سر ساعت در صنف حاضر میشود. دوباره در نیمهی ساعت درسی سردردی شدید حالش را بد میکند. روزهای سوم و چهارم به همین ترتیب میگذرد تا اینکه با التماس خانواده قانع میشود که تا حالش بهتر نشده به درس زبان انگلیسی نرود.
سردردی فاطمه، خصوصا درد گوش چپاش، روزبهروز بیشتر میشود. بالاخره به داکتر گوش و گلو مراجعه میکند و در کمال ناباوری میشنود که پردهای گوش چپاش پاره شده و پردهای گوش راستش هم آسیب دیده است. درمان پردهای گوش فاطمه در افغانستان ممکن نیست اما خانوادهاش توان اقتصادی درمان او در بیرون از کشور را ندارد. فاطمه با تمام زخمها و دردها میخندد و آرزوی اولنمره شدن در آزمون کانکور را در سر میپروراند.