عکس: ارسالی

از مبارزات مدنی تا زندان طالبان؛ روایتی از ویدا عمری، مسئول تیم بانوان ورزشکار شهرداری کابل

آغاز مبارزات مدنی در خیابان

اولین محدودیتی که طالبان در برابر زنان وضع کردند بستن دروازه‌ی مکاتب به‌روی دختران بالاتر از صنف ششم بود. دختر من صنف نهم مکتب بود و اگر طالبان نمی‌آمدند صنف ده را به پایان می‌رساند. محرومیت دختران از آموزش برای منِ مادر سخت تمام می‌شد. من شاهد این محرومیت بودم. این‌که می‌دیدم دخترم بی‌سواد می‌ماند و هیچ کاری از دستم ساخته نبود، برایم رنج‌آورتر بود. روزهای اول پس از حضور طالبان و وضع محدودیت بر زنان متوجه زنان و دخترانی شدم که برای گرفتن حق‌شان به خیابان رفته بودند. از آن‌جا که من هم این عقده در دلم مانده بود که دخترم از درس محروم شده است و به فکر آینده‌ی او بودم، با آنان یک‌جا شده و در تظاهرات شرکت کردم. اگرچه با این تظاهرات‌ها نه تنها که انقیاد طالبان کم‌تر نشد که وضعیت رفته‌رفته بدتر هم شد.

روزهای اولی که ما به خیابان رفتیم و صدا بلند کردیم برخورد طالبان خشن بود اما نه به این اندازه. قیل‌وقال می‌کردند و به زنان می‌گفتند که به خانه‌های‌تان بروید و از کوچه بیرون نشوید؛ اما این‌طور نبود که ما را تعقیب کنند. اما زمانی که حرکت‌های مدنی زنان شدت گرفت و متوجه شدند که صدای زنان به گوش جهانیان رسانیده می‌شود، آنان نیز آهسته‌آهسته روش خود را در برابر این اعتراضات تغییر دادند. دختران و زنان معترض را بازداشت می‌کردند.

در اعتراض لیسه مریم حضور داشتم. با این‌که ماسک زده بودم اما با صدای بلند برعلیه طالبان شعار می‌دادم. طالبان آمدند و زنان متفرق شدند. در حینی که می‌خواستم از جمعیت دور شوم تا طالب مرا شناسایی نکند، آموزگاری دست مرا گرفت و به یکی از نیروهای طالبان سپرد و گفت: «بگیر یکی این است». من اما گفتم که پشت سودا آمده‌ام. آن طالب مرا فحش داد و دستم را محکم گرفت. ماسک و عینک زده بودم؛ از من خواست آن‌ها را بردارم. وقتی آن‌ها را برداشتم  مرا رها کرد. اشاره کرد و گفت: «برو».

محرومیت از کار و فعالیت اجتماعی دومین ضربه‌ای بود که از جانب طالبان می‌خوردم. بعد از آمدن طالبان فقط یک ماه به وظیفه رفتم. به من گفتند بستی که تو در آن کار می‌کنی خلاف شریعت اسلامی است و دیگر اجازه نداری به‌کار خود ادامه دهی. من مسئول تیم بانوان ورزشکار در شهرداری کابل بودم. من برای این کار زحمت کشیده بودم؛ ذره‌ ذره‌ی جمنازیم را خودم ایجاد کرده بودم. اما روزی رسید که از کار منع شدم.

در یکی از روزها که در اداره‌ برای امضای حاضری رفتم یکی از نیروهای طالبان پشت سرم آمد و به من گفت: «این‌جا چه می‌کنی؟» من گفتم که آمده‌ام حاضری امضا کنم. گفت: «این‌جا جای زن‌ها نیست». از همان روز دیگر اجازه‌ی امضا کردن حاضری را هم نداشتم. به یکی از ناحیه‌ها تبدیل شدم و آن‌جا نیز یک ماهی کار کردم. من با وجود آمدن طالبان اما به این معاش ضرورت داشتم. هر دولت دیگری هم که روی کار می‌آمد من به‌کار و معاش نیاز داشتم و باید کار می‌کردم.

من اولین زنی بودم که بدون هیچ جرمی از شاروالی منفک شده بودم. با این‌که طالبان هفته‌ای یک‌بار را برای امضای حاضری مشخص کرده بودند اما مرا منفک کردند آن هم به دلیل عدم پابندی به وظیفه؛ در صورتی‌که خودشان گفته بودند فقط هفته‌ای یک‌بار بیایید و حاضری‌تان را امضا کنید.

شکنجه در محل کار

هشتم ماه جون بود. یکی از همکارانم که ده سال بود با هم همکار بودیم به من تماس گرفت و گفت به اداره بیا. ما برای تو یک بست دیگر در نظر گرفتیم که دوباره مقرر شوی. از آن‌جایی که به معاش نیاز داشتم با خوشحالی همراه با دختر پنج‌ساله‌ام دفتر رفتم. زمانی که داخل اداره شدم گفتند باید تو را پیش رییس منابع بشری ببریم. وارد اتاق منابع بشری شدیم. همکارم به بهانه‌ی این‌که برایش تماسی آمده است از اتاق بیرون رفت. دروازه‌ی شاروالی طوری بود زمانی که دروازه را می‌بستند قفل می‌شد و فقط با شصت مشخصی باز می‌شد.

من خوش باور بودم. تا آن لحظه نمی‌دانستم که قرار است چه اتفاقی برایم بیفتد. فکر کردم که او بیرون شده تا من با رییس صحبت کنم. دو دقیقه بیشتر نگذشت که دو سه نفر آمدند و به من گفتند: «این چه حالی است که به راه انداختی؟ چه سروصدایی به راه انداختی؟» همین که گفتم مگر من چه کردم ملاصاحب؟ به من حمله کردند و مرا به باد کتک گرفتند. ظلم طالبان به اندازه‌ای است که بیان نمی‌شود. جلوی دختر پنج‌ساله‌ام مرا لت‌وکوب و شکنجه کردند و ساعت‌ها در همان اتاق زندانی‌ام کردند. نمی‌دانم ساعت چند بود، شاید پنج یا شش شام بود؛ اذان می‌دادند اما من تا هنوز در آن اتاق زندانی بودم و خانواده‌ام از من بی‌خبر بودند.

عادت داشتم هرموقع که از خانه بیرون می‌شدم به مادرم و همسرم اطلاع می‌دادم. از زمانی که به جمع معترضان پیوسته بودم آنان همیشه هراس از این داشتند که نشود طالبان مرا با خود ببرند. با دیرکردن من همسرم نگران شده بود و به مادرم که یک زن پشتون است تماس گرفته بود. مادرم در جست‌وجوی من از خانه بیرون شده بود. به دروازه‌ی دفتر آمده و از خدمه پرسیده بود که دخترم امروز به منابع بشری آمده بود. مادرم تمامی کارمندان شاروالی به‌جز کارمندان طالبان که به‌تازگی آمده بودند، همه را می‌شناخت. خدمه گفته بود: «از زبان من نگویید اما دخترت را در دفتر منابع بشری قید کرده‌اند.» مادرم برای رهایی‌ام تلاش کرده بود. او با واسطه کردن چندین نفر از قوم پشتون توانست مرا آزاد کند اما با شروطی.

به او گفته بودند دخترت را ببر و بعد از این متوجه او باش. دخترت برای غرب کار می‌کند. برای امرالله صالح کار می‌کند. از من نیز به اجبار تعهد گرفتند. آنان از من ویدیویی اعتراف اجباری گرفتند؛ این‌که از طرف غرب حمایت می‌شوم. زمانی که انسان زیر شکنجه باشد به هرچیزی اعتراف می‌کند.

شش روز در بند طالبان

از تظاهرات لیسه مریم جان سالم به در بردم. اگرچه به ظاهر از دست طالب رها شدم اما فکر می‌کنم بعد از آن مظاهره تلفن خردی که داشتم تحت کنترل‌شان بود. آنان مرا رها کرده بودند اما مرا کنترل می‌کردند که چه می‌کنم. چهارم عید قربان -چند روز بعد از آن تظاهرات- همراه با شوهرم دخترمان را که بیمار شده بود به شفاخانه بردیم. نسخه را من گرفتم، به همسرم گفتم من آن را تهیه می‌کنم. همین که از شفاخانه میوند از کنار یک جوس‌فروشی عبور کردم، سه نفر از نیروهای طالبان به طرفم آمدند. به من گفتند: «به موتر بالا شو». وقتی از آنان پرسیدم به‌خاطر چه باید بالا شوم؟ گفتند: «صدایت را نکش».

آنان سلاح داشتند. سلاح خود را نشان دادند و گفتند اگر بالا نشوی فیر می‌کنیم. مطمئن بودم این کار را می‌کنند. هرکاری از دست‌شان برمی‌آمد. با تکه‌ای روی صورت تا شانه‌هایم را پوشاندند تا از بیرون شناسایی نشوم. موتر حرکت کرد. به گریه افتادم و گفتم که دخترم در شفاخانه است و نمی‌دانم وضعیتش چطور است. شوهرم شفاخانه است حداقل او را خبر کنید. بین خودشان با زبان پشتو گپ می‌زدند. می‌گفتند: «ساکت شو دیگر صدایت را نکش …فاحشه! صدایت را بکشی یک مرمی می‌زنم به فرق‌ات».۲۰ یا ۲۵ دقیقه فکر کنم در راه بودیم که موتر توقف کرد.

مرا به زندانی بردند که بوی خون همه جا را پر کرده بود. صورتم را باز کردند. همه جا تاریک بود. متوجه شدم تهکوی (زیرزمینی) است. جای وحشتناکی بود. از شدت ترس می‌لرزیدم اما نمی‌توانستم صدایم را بکشم. لحظه‌ای نگذشت که چند نفر داخل اتاق شدند. گفتند اگر به سؤال‌های ما پاسخ بدهی تو را آزاد می‌کنیم. من ساکت ماندم. یکی از آنان پرسید: «برای چه کسی کار می‌کنی؟» گفتم برای هیچ کس. گفت: «راست بگو». گفتم به خدا قسم راست است. این را که گفتم شروع کردند به لت‌وکوب. می‌گفتند: «شما زن‌هایی هستید که برای گروه مقاومت کار می‌کنید، شما فاحشه هستید».

مرا بی‌اندازه شکنجه کردند. من فقط فریاد می‌زدم. یکی از آنان دستش را روی دهانم گذاشت و بعد از موهایم گرفت. گفت: «باید اقرار کنی و بگویی که رهبر تان کیست؟ دختران گروه‌تان چه کسانی هستند؟ سرتیم شما کیست؟» من فقط می‌گفتم که نمی‌دانم. یکی از آنان تا حدی مرا شکنجه کرد که خودش خسته شد و بیرون رفت. صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: «اگر تا شب اقرار نکرد از بین ببرید». شب اول مرا به‌شدت لت‌وکوب کردند؛ تخت پشتم تکه‌تکه شده بود.

زیر پایم پر از خون‌هایی بود که بر زمین خشک شده بود. به فرزندانم فکر می‌کردم و قلبم آتش می‌گرفت. فکر می‌کردم هرگز آنان را نخواهم دید. در آن لحظات فقط از خداوند مرگ آرزو می‌کردم. سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام بود. نفهمیدم شش روز یا شش سال را آن‌جا گذراندم. همراه من هیچ زنی در آن سلول نبود؛ حتا در میان نیروهای طالبان هیچ زنی دیده نمی‌شد؛ هیچ زنی مرا تلاشی نکرد و هیچ زنی مرا تا تشناب نبرد. همه‌ی‌شان مرد بودند.

شکنجه‌های روحی و جسمی

مرا سخت شکنجه کردند. در هر حالتی کتک می‌زدند. اگر نان نمی‌خوردم لت می‌کردند. اگر می‌خوردم می‌گفتند بگذار بخورد تا صدایش بلند شود. به هر حالتی شکنجه روحی می‌کردند. آنان با الفاظ بد و زشت با من صحبت می‌کردند. هر روز شخص جدیدی می‌آمد و سؤال می‌پرسید و شکنجه می‌کرد. چون در دستم تتو دارم، مرا فاحشه خطاب می‌کردند و می‌گفتند: «تو فاحشه هستی! از تتویت معلوم‌ است و چشمانت سبزرنگ است. تو کافر هستی». به اندازه‌ای مرا تحت فشار قرار دادند که می‌خواستم خودکشی کنم اما امکانش نبود. روماتیزم دارم و گرده‌هایم مشکل دارد. از شدت شکنجه سخت بیمار شدم. تب کرده بودم و وضعیت مساعدی نداشتم. بین خودشان می‌گفتند: «او کافر است، خودش می‌میرد انشاءالله».

شش روز در بند طالبان بودم. این شش روز برایم چون شش سال گذشت. باز هم مادرم برای آزادی‌ام به این در و آن در زد و بازهم توانست چندین نفر از پشتون‌ها را واسطه کند و مرا از بند طالبان رها سازد. از مادرم نیز تعهد گرفتند که من دیگر به خیابان نخواهم رفت و در اعتراضات اشتراک نخواهم کرد و در مقابل رژیم طالبان ایستاد نخواهم شد.

آن‌جا نیز از من ویدیوی اجباری گرفتند. می‌گفتند که بگویم غرب مرا حمایت کرده است. پسر مسعود مرا حمایت می‌کند تا نظام طالبان را بد نشان بدهم در حالی‌که همه چیز نرمال است. با وجود این‌که من هیچ‌ نوع فعالیت سیاسی نداشتم اما مجبور شدم اعتراف به چیزی کنم که واقعیت نداشت.

شش روز را با طالب سپری کردم. دیدگاه طالبان این است که زنان باید خانه بنشینند و این وظیفه‌ی مرد است که نان بیاورد. من به آنان گفتم که ۲۰ سال زحمت کشیدم و تلاش کردم. می‌گفتند: «کدام بیست سال؟ [شما] بیست سال فاحشه‌گری کردید». این مفکوره‌ی طالبانی است. آنان هرگز به زنان اجازه نخواهند داد که به وظیفه بروند. طالبان می‌گفتند از شما فعالین دوران جمهوریت استفاده شده، این در حالی است که من فقط یک کارمند عادی دوره جمهوریت بودم.

خروج از کشور

روزی که آزاد شدم، وضعیت صحی‌ام بسیار بد بود. تب شدیدی داشتم. اما همه می‌گفتند باید کشور را ترک کنم چون جانم در خطر است؛ ولی در وضعیتی نبودم که بتوانم سفر کنم. به ناچار فردای همان روز که کمی حالم مساعد شد و تبم پایین آمد به سرعت افغانستان را ترک کردم. مردم افغانستان مردمی عنعنوی و سنتی‌ اند. چنین موضوعاتی برای‌شان ننگ است و به آن واکنش نشان می‌دهند اما این‌بار از دست ما هیچ کاری ساخته نبود. به همین دلیل فردای همان روز بدون دیدن هیچ یک از دوستان و نزدیکان کشور را ترک کردم. من قصد خروج از کشور را نداشتم اما همسرم گفت: «اگر می‌خواهی من و اولادها زنده باشیم باید بیرون شویم.»

من کشورهای زیادی رفته بودم. تا پیش از روی کارآمدن طالبان مسئول ورزشکاران بودم و به کشورهایی مثل ترکیه، ایران، هند و پاکستان سفر کرده بودم؛ هیچ جا برای من مانند وطن نبود. اما زمانی که از بند طالبان رها شدم، مادر، برادر، شوهر و دخترانم گفتند که اگر در افغانستان بمانی ترور می‌شوی. من این را درک کرده بودم که روزی بدست طالب کشته خواهم شد. به‌خاطر خودم و آینده‌ی فرزندانم سرانجام مجبور به ترک کشور شدم. با خانواده‌ام به پاکستان آمده‌ام و این‌جا بی‌سرنوشت هستیم. احساس امنیت ندارم و می‌ترسم. وقتی در زندان طالبان بودم متوجه شدم آنان نیز پاکستانی‌ اند.