عکس: via tolonews

سقوط در قعر ابتذال؛ روایتی از کابلِ زیر دست‌وپای طالبان

یاسین احمدی

یادداشت: اطلاعات روز دیدگاه‌های مختلف در مورد مسائل گوناگون جامعه‌ی افغانستان را بازتاب می‌دهد. این دیدگاه‌ها لزوما منعکس‌کننده‌ی نظر و موضع اطلاعات روز و گردانندگان آن نیستند. اطلاعات روز فقط مجالی برای بیان دیدگاه‌ها فراهم می‌کند و درباره‌ی دیدگاه‌های وارده نفیا و اثباتا موضع‌گیری نمی‌کند. تمام دیدگاه‌های بیان‌شده در مقالات و یادداشت‌ها و صحت و سقم ادعاهای مطرح‌شده به خود نویسندگان مربوط است. اطلاعات روز از نقد دیدگاه‌های منتشر شده در بخش مقالات وارده نیز استقبال می‌کند.

افغانستان از معدود کشورهای است که بافت اجتماعی و ساختار جغرافیایی‌اش مهم‌ترین عامل برای بی‌ثباتی سیاسی‌اش به‌شمار می‌رود. تاریخ، سیاست و حکومت در این کشور تحت تأثیر ساختار جغرافیایی و بافت اجتماعی‌اش، الگوی وابستگی به قدرت‌های بیرون را رقم زده است. طی نیم‌قرن اخیر حداقل ده بار رژیم سیاسی این کشور دچار دگرگونی‌های ژرفی شده است. در دوران معاصر چندین‌بار قدرت‌های بزرگ جهانی آهنگ تسخیر این دیار را کرده است و صدها سال است که آرامش و امنیت یک کالای نایاب برای اهالی این دیار به‌شمار می‌آید. موجودیت یک دولت ملی هرچند آرزوی هیچ‌کسی در این کشور نبوده اما مهم‌ترین فاکتور ممکن برای رسیدن به امنیت به‌شمار می‌رود.

هیچ یک از معاهدات تاریخی سبب خلق آرامش و امنیت در این کشور نشده است. یکی از مهم‌ترین معاهدات معاصر ما در کنفرانس بن پی‌ریزی شد. این کنفرانس نیز به‌دلیل نواقصی که داشت نه تنها سبب خلق آرامش در کشور نشد که سبب بروز شکاف‌های اجتماعی زیاد و تقویت تضادهای درونی در میان اقوام ساکن در این کشور گردید.

پس از پایان جمهوری داوودخان، در میان پشتون‌ها حس نابودی و از دست دادن اقتدار و حاکمیت تاریخی به‌گونه‌ی وحشتناکی گسترش یافت. سیستم حکومتداری رژیم کمونیستی و ورود اقوام غیرپشتون به اداره‌ی سیاسی کشور این حس را شعله‌ورتر ساخت. آنچه را تاریخ تحولات سیاسی به ما گوش‌زد می‌کند این است که پشتون‌ها زمانی‌ که اشتراک اقوام دیگر را در اداره‌ی سیاسی کشور ملاحظه کنند، دست به شورش زده و علیه این حکومت قیام می‌کنند. پس از سقوط حکومت نجیب که متهم به خیانت به آرمان پشتونیسم بود، احساس مظلومیت و حق‌تلفی در میان پشتون‌ها روزبه‌روز بیشتر می‌شد؛ تا حدی که برخی از رهبران دست به دامان پاکستان و علمای دینی این کشور شدند. حس مظلومیت و از دست رفتن حقوق مسلم تاریخی پشتون‌ها، با ورود دوران ریاست‌جمهوری برهان‌الدین ربانی در دهه‌ی هفتاد، می‌رفت تا به یک آرمانخواهی ملی تبدیل شود. ایده‌ی کتاب سقاوی دوم که بیشتر مرثیه‌ای بر مزار اقتدار میراثی بر باد رفته‌ی پشتون‌ها به‌شمار می‌رود، در همین دوران خلق شد.

طالبان محصول تلاش سازمان استخبارات پاکستان جهت تطبیق عمق استراتژی این کشور از راه برانگیختن احساسات قوم‌گرایی در افغانستان است. تحرکات سیاسی پاکستان در حوزه جغرافیایی کشور ما و خوراک ایدئولوژیک که جمعیت علما و اسلام‌گراهای پاکستان به پشتون‌ها می‌داد، به‌گونه‌ی وحشتناکی سبب رشد بنیادگرایی مذهبی-قومی گردید. البته که رشد و نمای بنیادگرایی در کشور لزوما ماهیت دینی-مذهبی نداشته و ندارد بلکه از موضوع دین و مذهب برای خلق انگیزه‌ی مبارزه‌ی دوام‌دار جهت تأمین منافع قومی سود برده می‌شود. در افغانستان همیشه از لفافه‌ی دین برای رسیدن به اهداف غیردینی استفاده می‌شود. دین فقط برای تأمین یک قالب فکری که بتواند منافع قومی را با آموزه‌هایش ربط داده و به زیاده‌خواهی‌های قومی رنگ دینی بدهد، کاربرد داشته است.

در یک سوی معادلات کشور، پشتون‌ها و حس ویرانگر اتلاف حقوق شان قرار دارد که برای رسیدن به داعیه‌ی تاریخی و وراثتی‌شان باید به هر اقدام لازم دست بزند. این اقدام فرقی ندارد که در قالب ظهور طالب باشد یا تولد القاعده در گهواره‌ی قندهار یا داعش در بستر ننگرهار. همه‌ی این‌ها فقط برای یک هدف به راه افتاده‌اند که همان بازپس‌گیری حق از دست رفته‌ی این قوم است.

در سوی دیگر معادلات درون‌کشوری، تاجیک‌ها و هزاره‌ها قرار دارند‌. تاجیک‌ها با بیشترین نیرو و جمعیت انسانی و قلمرو جغرافیایی می‌توانست توازن سیاسی-اجتماعی قابل قبولی در برابر پشتون‌ها خلق نمایند؛ اما به همان میزانی که پشتون‌ها در سیر جریان نظام دموکراسی خود را متضرر احساس می‌کردند، تاجیک‌ها برعکس احساس داشتند که از قدرت و توانمندی زیادی برخوردارند. البته این احساس تاجیک‌ها خساراتی کم‌تر از تصورات ذهنی پشتون‌ها به‌بار نیاورده است. زیرا این احساس در مدت ۲۰ سال حاکمیت دموکراسی توانسته بود رابطه‌ی این قوم را به‌گونه‌ی وحشتناکی با واقعیت‌های تاریخی افغانستان قطع نماید.

اما آسیب‌هایی که از ناحیه‌ای ایده‌های بنیادگرایی اسلامی متوجه این قوم شد بیشتر محصول اشتراک مذهبی این قوم با جمعیت پشتون‌ها است. همین اشتراک مذهبی سبب شده است تا بخشی بزرگی از فعالیت‌های بنیادگرایان پشتون‌های افراطی برای علمیاتی‌سازی ایده‌های تاریخی‌شان در قلمرو تاجیک‌ها از دید مخفی بماند یا حداقل سبب برانگیختن هیچ حساسیتی میان تاجیک‌ها نشود. برای همین دارالحفاظ‌های حقانیه و اکوره ختک توانسته بود از بخش شمالی تا نهایت خطه‌ای بدخشان جایگاه امنی برای گسترش اندیشه‌های بنیادگرایی اسلامی که هدفی جز تطبیق ایده‌های سلیمان لایق و یون را نداشتند فراهم سازد که بعدها در دوران هجوم طالبان بر شمال کشور، وظیفه‌ی ستون پنجم طالبان را ایفا نمودند. این ستون پنجم، مؤثرترین عملیات‌های نظامی را علیه بنیه‌های مقاومت قوم تاجیک انجام دادند. به‌دلیل آشنایی آنان با منطقه، مخفیگاه‌های مهمات احزاب سیاسی تاجیک را که از دوران شوروی سابق دست‌نخورده مانده بود، تسلیم ماشین کشتار امارت طالبان نمودند.

هزاره‌ها اما به‌دلیل تفاوت در نگرش مذهبی با پشتون‌ها، هیچگاهی بستری مناسبی برای دارالحفاظ‌های حقانیه و اکوره ختک در قلمرو زیست شان فراهم نساختند. برای همین ستون پنجمی برای طالبان در این حوزه شکل نگرفت. در بخش سیاسی-اجتماعی اما هزاره‌ها حال و روز بهتر از دیگر اقوام نداشتند. اداره‌ی اشرف غنی در طول حاکمیت خود به خوبی توانسته بود هزاره‌ها را از رهبران‌شان دور ساخته و رهبران‌شان را به‌گونه‌ی مرموزانه‌ای درگیر معادلات قدرت و ثروت سازد. جامعه‌ی هزاره در دو دوره‌ی حکومت غنی بیشتر به جامعه‌ای توده‌ای شبیه بود. اداره‌ی اشرف غنی با شعار برچیدن جزایر قدرت، آخرین هسته‌های مقاومت هزاره‌ها را به کمک ملاها و رهبران سیاسی هزاره نابود ساخت. بحرانی که توسط غنی در بهسود علیه علی‌پور خلق شد، غوغایی که علیه فعالیت حکیم شجاعی در ارزگان آفریده شد، حرکات بسیار سنجیده و پیوسته‌ای بود برای نابودی هسته‌های دفاع و مقاومت هزاره‌ها و صاف‌سازی جاده برای ورود بی‌درد سر طالبان.

در دوران حکومت غنی نوعی حس ناسیونالیستی خطرناکی در بین قوم پشتون در ضدیت با هزاره‌ها ایجاد شده بود. پس از بحران بهسود، تا مدت‌های زیادی هر روز عده‌ای از قوم پشتون در چمن حضوری جمع می‌شدند و علیه علی‌پور و هزاره‌ها و نوکران ایران شعار می‌دادند. سقوط جمهوریت و تکیه زدن دوباره‌ی طالبان بر سریر قدرت و حاکمیت، چیزی نبود که یک‌شبه اتفاق افتاده باشد. آنچه می‌تواند سیر جریان ورود طالبان در کابل را شرح دهد، فقط یک حس آرمان‌گرایانه از مالکیت خصوصی بر افغانستان است که با آغاز حکومت نادرخان به‌صورت یک اصل نهادینه شده در ذهن قبایل نزج بود. اداره‌ی حبیب‌الله کلکانی که با حمایت قبایل به پادشاهی رسیده بود، دوباره توسط همین قبایل پس از مدتی کوتاهی سرنگون شد؛ زیرا باور عمومی بر این بود که کلکانی حق مسلم تاریخی و تغییرناپذیر پشتون‌ها را غصب کرده است. از همین نقطه، قومیت در معادلات سیاسی کشور جای قبیله را احراز می‌کند.

حکومت جمهوری کرزی و غنی در واقع در راستای تداوم و پی‌گیری این مالکیت خصوصی و داعیه بازگرداندن حق تاریخی پشتون‌ها بنا نهاده شده بود و سرانجام بدست وارثان اصلی این ایده نیز سپرده شد. شاید از خاطره‌ی هیچ‌کسی محو نشده باشد که طالبان ولسوالی‌ها و شهرها را یکی پی‌هم تصرف می‌نمودند اما حکومت غنی مصروف تصفیه حساب با رهبران و هسته‌های مقاومت اقوام دیگر بود. یا کرزی طرح انتقال جنگ از جنوب به شمال را پی‌ریزی و اجرا ساخت. در اندیشه‌ای قبیله‌گرایی، فروش خاک و سرزمین اگر در راستای منافع و احیای قدرت و اقتدار قبیله باشد هیچگاه کار ناپسندی نیست، اما مشارکت اقوام دیگر در مدیریت سیاسی بدترین خیانت به آرمان قبیله به‌حساب می‌آید. برای همین غنی و کرزی مدام در تلاش بودند تا با گسترش آشوب در شمال و مرکز و تحت فشار قرار دادن این دو بخش، به نحوی رضایت قبیله را جلب نماید تا در لیست خائنان ملی قرار نگیرند.

این نوشتار به‌جای تمرکز بر عوامل سقوط نظام جمهوریت و ریشه‌های اختلافات داخلی و عوامل دخالت بیرونی، بیشتر به چشم‌دید از بازگشت طالبان به‌عنوان وارث اندیشه‌های بازگشت به مالکیت از دست رفته پس از یک دوره غیبت خونبار در شهر کابل می‌پردازد. سقوط جمهوریت و بازگشت طالبان برای عده‌ی زیادی از هموطنان ما یک پدیده‌ای ناگهانی و غیرمنتظره به‌حساب می‌آید، اما با اندکی دقت متوجه خواهیم شد که اصولا طرح بازگشت طالبان از گذشته‌های دور در ارگ ریاست‌جمهوری ریخته و گام‌به‌گام اجرا شده است.

در واپسین روزهای حیات جمهوریت، نوعی فضای وهم‌ناک و حس غبارآلودی بر افکار همه چیره شده بود. ترس از بازگشت ذهنیت ویرانگر جنون و کشتار طالبان تمامی مردم را به وحشت انداخته بود. تنها امیدی که می‌شد بدان گاهی دلخوش نمود استراتژی امریکا در قبال طالبان بود که شاید و نشاید تغییری به‌خود بگیرد. به میزانی که امریکا بر خروج سربازانش مصمم‌تر می‌شد، امیدها ناامیدتر و خیره‌سری بنیادگرایان طالب و هوادارانش بیشتر و آشکارتر می‌شدند. تخمین‌های امنیتی امرالله صالح، فریادهای خشم‌آگین غنی و رجزخوانی‌های یاسین ضیا و سمیع سادات دیگر هیچ روزنه‌ای امید در دل مردم مضطرب کابل خلق نمی‌کرد. صبح قبل از سقوط کابل نیروهای نظامی به‌گونه‌ی سراسیمه و وحشت‌زده از سمت ارغنده و میدان‌وردک وارد کابل می‌شدند. عده‌ی باورمند بودند که کابل به‌عنوان دژ پایدار مقاومت علیه طالبان باقی می‌ماند، اما خبر فرار اشرف غنی به تمام گمانه‌زنی‌ها در مورد مقاومت و حفظ نظام نقطه‌ی پایان گذاشت.

ورود یاجوج ماجوج

صبح روز پانزدهم آگست با نوعی سکوت سرشار از انتظار و وحشت سیاه آغاز شد. هیچ‌کسی نمی‌دانست چه اتفاق افتاده است و چه سرنوشتی در انتظارش هست. کوچه‌ها و جاده‌ها خالی از رهگذر بود. نگهبانان و مأموران یونیفورم‌دار و منظم حوزه ششم امنیتی جایش را به ملیشه‌های داده بود که هیچ پیوندی با شهر و نماد شهری نداشتند. تانکی فرسوده‌ای جلوی در ورودی حوزه با پاسبانی عده‌ای با ظاهر ریخته اما با روحیه‌ای تازه پارک شده بود. هیچ پیوندی میان حاکمان جدید شهر و مردمی که محکوم به اطاعت از آنان بودند وجود نداشت. در نگاه سربازان طالبان نوعی بلاتکلیفی در رابطه با شیوه‌ای برخورد با شهریان کابل موج می‌زد. رهگذران مانند کسی که هنوز درگیر موج انفجار باشد، شوکه و بی‌حس بودند. آن روز من فقط تا حوالی دهمزنگ رفتم. کسی مانع گشت‌وگذار مردم نبود، اما هیچ‌کسی جرأت نداشت که به روال عادی راه برود. 

فردای سقوط به‌خاطر فرار از کشور به شرکتی تهیه ویزاهای خارجی به کارته نو رفتم. شهر در سکوت ملالت‌بار نفس می‌کشید. ساحات مندوی کمی شلوغ بود اما همگان بی‌سرنوشت و گیج بودند. کارته نو اما فضای اندکی متفاوت داشت. آن‌جا زندگی تقریبا به روال عادی جریان داشت. سراسیمگی کم‌تری در میان مردم دیده می‌شد. در کل شهر کابل بیشتر به شهر ارواح شبیه بود تا مسکونه‌ی آدمیان. نیروهای مودراز ریشو با تنبان‌های بالا کشیده، قدم‌به‌قدم دنبالم می‌کرد و تا آخرین مسافت با دیدگان پر از وحشت و بی‌رحمی مرا رصد می‌کردند. از ساحه‌ی کارته نو به‌سوی ارگ به مقصد میدان هوایی راه افتادم.

اولین اثر نظم نیروی بیابان را در آستانه‌ی ورودی وزارت دفاع دیدم. «لندکروزر» چرکین که در درون پرچم‌های پیروزی سفیدرنگ گم بود، از مسیر اشتباه وارد جاده‌ی مقابل وزارت دفاع شده بود. دو رهگذر بیچاره با کرولای سیاه، رودرروی آن قرار گرفته بودند. مردی که در درون انبوهی از ریش و پارچه‌های سیاه و خاکی‌رنگ لباس و دستارش گم شده بود، با قنداق اسلحه به سر و روی این دو رهگذر می‌کوبید. من همراه دوستم که صاحب یک شرکت بزرگ توریستی بود، با عبور از تراکم بی‌قانون حاکمان نوین شهر، راه مان را به‌سوی ارگ باز کردیم. پیش دروازه‌ی ورودی اداره‌ی امور یک سرباز طالب که کفش به پا نداشت و دستار سیاه چرکین و کشالی به سر بسته بود، به من دستور ایست داد و به پشتو گفت که از کجا آمدی و چرا این‌جا می‌آیی؟ دوستم بدون فاصله به او گفت که به فلان ملا کار دارد، ملیشه‌ی طالب به من اجازه‌ی عبور داد.

جاده‌ی وزارت خارجه و ساختمان شورای وزیران بسته بود. ما از راه صدارت طرف میدان رفتیم. وزیر اکبرخان خالی بود. چهارراه مسعود و جاده‌ی میدان هوایی پر از پیاده‌روها بودند، به‌گونه‌ای که تعداد انگشت‌شمار موتر هم نمی‌توانست راه به‌سوی میدان باز کنند. گشت طالبان با مجموعه ملیشه‌ی حمام‌نرفته و غرق در دستار و لباس، دستور توقف داد و فورا بازرسی بدنی مرا آغاز نمود. دوستم رفت با قوماندان داخل موتر حرف زد و بلافاصله سربازان مرا رها نموده و به پشتو ‌گفتند: «وابخی، زه.» بعد از دو ساعت از چهارراه مسعود به میدان رسیدیم. ازدحام جمعیت چنان زیاد بود که گویی تمام اهالی کابل این‌جا هجوم آورده‌اند. جاده هواشناسی باز بود، اما راه ورودی میدان را با سیم خاردار و موتر بسته بودند.

ابتدا متوجه نشدم که این همه مردم برای چه این‌جا هجوم آورده‌اند اما پس از مشاهده‌ی بالارفتن افراد از دیوار هواشناسی به هدف رسیدن به میدان متوجه شدم که همه تلاش دارند وارد میدان شده و به‌گونه‌ی فرار کنند. ملیشه‌های پیروز شهر، بی‌وفقه جهت ترساندن مردم فیر می‌کردند. فضای وهم‌آلود همرا با ترس بسیار کشنده در رفتار مردم مشاهده می‌شد. مردم همانند موج دریا گاهی این‌طرف و گاهی طرف دیگر هجوم می‌آوردند و طالبان اما بی‌وقفه شلیک هوایی می‌کردند تا مردم از اطراف میدان پراکنده شوند.

به دوستم گفتم ببین مردم چقدر از آمدن طالبان وحشت‌زده شده‌اند. او در پاسخم گفت که مردم گمراه شده‌اند؛ از دین و فرمان خدا و رسول فرار می‌کنند تا به دیار کفر برسند. تازه متوجه شدم که این دوست من طالب بوده است. هیچ راهی برای ورود به میدان نبود. برگشتن دوباره‌ی‌مان تا به میدان مسعود ساعت‌ها زمان برد. اما پس از این نقطه، شهر خالی بود. در طول سفر آن روزم هیچ زنی را ندیدم که در جاده‌ها برآمده باشد. نمای وحشت‌زده‌ی شهر و نظم مطلق بیابانی ملیشه‌ها، حس غم‌انگیزی از یک تراژدی تکرارپذیر تاریخ را در دلم زنده می‌ساخت. در انتهای جاده آسمایی، در خلوت مرگ‌بار جاده برای چند دقیقه گوشه‌ای پارک کردم تا کمی احساس دلهره و سرگیجه‌ام کم شود. به آسمان دمادم غروب نگریستم و سکوت پر از ترس شهر، فضای دم‌گرفته و قهوه‌ای‌رنگ افق، آینده‌ای پر از ابهام و حالی که در سیمای ترسناک ملیشه‌های تازه‌وارد جان می‌باخت، همه و همه کمک می‌کرد تا حس سیاه و دردناکی از وضع موجود به من دست دهد.

میان سیلی از افکار ناشی از ترس و نا امیدی غرق بودم که صدای وحشتناکی از برخورد یک چیز سخت به سقف موتر مرا به خود آورد. طالبی سیاه‌پوش با اسلحه‌اش به سقف موتر می‌کوبید و جیغ می‌زد که چرا این‌جا ایستادی؟ بی‌درنگ راه افتادم. تا به برچی رسیدم هوا رو به تاریکی می‌رفت. هیچ‌ چیزی جز غرش پیروزمندانه‌ی موترهای طالبان در جاده‌ها شنیده نمی‌شد. برخورد آنان مانند برخورد جنگجویان فاتح با شهر مغلوب بود. روان شهر مرده بود. آدم‌ها سعی می‌کردند که پنهانی راه بروند.

نظم نوین بیابانی و ادارت

تاریخ بیست‌وهفتم آگست زنگ ناشناسی مرا به حوزه‌ ششم امنیتی فراخواند. راهی جز رفتن نداشتم. سرنوشتم معلوم بود. صبح ساعت هشت دم دروازه‌ی ورودی حوزه منتظر بودم که پیرمردی روی چوکی نشسته بود و یک چوب بدست داشت. به‌گونه‌ی ترسناک و آمرانه صدا زد: «چیرته زی؟ چی شی غوالی؟» گفتم به من زنگ زده‌اند که حوزه بیایم. نامم را پرسید و دستور داد تا دور ایستاد باشم. خودش داخل حوزه رفت و دوباره برگشت و آمرانه فریاد زد: «ولی آدم نکیژی؟» عاجزانه پرسیدم که مشکل چه است و شما چکاره‌‎اید؟ به فارسی پاسخ داد: «من آمر حقوق حوزه‌ام، صبر کن تا قاضی بیاید.» نیم‌ساعت بعد مردی با لباس سیاه‌رنگ و لنگی دراز، با یک رنجر وارد محوطه شد. کسی برایش سلام داد که «کاضی صیب پخیر راغلی.»

پیرمرد که خودش را آمر حقوق معرفی کرده بود، با حالت پیروزمندانه پیش رفت و به قاضی گفت: «هغه سلی راغلی دی.» قاضی با اشاره فهماند که بفرست داخل. مرا با فریاد و خشم صدا زد که بیا این‌جا. چشمانش درون کاسه‌ی سرش می‌چرخید و نوک بینی‌اش به‌گونه‌ی رقت‌باری به طرف پایین خم شده بود. نسوار سبزرنگ و ملال‌انگیزی از کناره‌ی لبش به پایین می‌خزید و با لنگی سیاه‌رنگش گاه‌گاهی آن را پاک می‌کرد. حین حرف زدن آب دهانش به‌ صورتم می‌پرید و بوی نفرت‌آوری از درهم‌آمیزی عدم بهداشت دهان و طعم نفرت‌انگیز نسوار به فضای اطراف پخش می‌شد. مرا داخل حوزه برد. سربازانی که بیشتر شبیه مترسک‌های کشتزار گندم در میان لباس‌های کشال و لنگی‌های آویزان غرق بودند داخل حوزه می‌چرخیدند. هیچ‌گونه نظمی که حکایت‌گر سلسله‌مراتب یک اداره باشد وجود نداشت. انبوهی از چوکی‌ها و وسایل اداری در محوطه‌ی حوزه شکسته و در هم ریخته افتاده بود. نظم مدرن بروکراسی جایش را به عصبیت قبیلوی داده بود.

مرا به داخل اتاق ریاست حوزه راه ندادند. از بیرون در و از میان ازدحام سربازان نگاهم به درون دفتر ریاست افتاد. تشک‌های نیمه‌فرسوده و بالشت‌های سرخ‌رنگ در اتاق ریاست جای میز و چوکی سابق را گرفته بود. پس از حدود یک ساعت سربازی از پس گردنم گرفته و مرا طرف سمت چپ اتاق ریاست هدایت کرد. زیر شیروانی حوزه، سمت دست چپ ورودی، اتاق‌های در قسمت شمالی محوطه وجود داشت. مرا با لگد داخل اتاقی انداخت و بلافاصله دو سرباز دیگر از راه رسیدند و بدون هیچ حرفی از من خواست راست بگویم. گفتم حرف چیست و چه را راست بگویم. بدون هیچ حرفی دیگری با سیم سیاه پوشدار که به نظرم بسیار سنگین معلوم می‌شد، با قدرت تمام به پشتم کوبید. چنان درد وحشتناکی بر من چیره شد که گویا وزن تمام زمین را تحمل می‌کنم. حساب کار دستم افتاد که چه چیزی در جریان است. دو نفری بدون هیچ شفقتی به جانم افتادند. کوچک‌ترین حس ترحم در نگاه و رفتار شان دیده نمی‌شد. گاهی فکر می‌کردم تحمل یکی دو تا شلاق بیشتر برایم ممکن نیست، اما گویا این دو سرباز هم کر بودند و هم کور. در ابتدا از درد فریاد می‌زدم و خواهش می‌کردم که مرا نزنید؛ اما وقتی دیدم این‌ها اصلا تصمیم توقف شکنجه و فهمیدن حرف و درد مرا ندارد، دیگر ساکت شدم و خودم را به سوز شلاق‌های این دو غول وحشی سپردم.

از این حالت شاید ده دقیقه گذشته بود که دروازه دوباره باز شد. صدای آشنایی از پشت در به فارسی نام یکی از مأموران شکنجه را گرفت. مأمور دست از شلاق زدن کشید و گفت: «چی شی غوالی؟» دروازه‌ی اتاق باز شد. شخص آشنایی طرفم نگاه کرد و پرسید: «این‌جا چکار می‌کنی؟» تا خواستم چیزی بگویم رفت و بعد از چند دقیقه همراه یک طالب بازگشت. مرا به اتاقی که قبلا مربوط تحقیقات جنایی بود بردند. حسن که دوستم بود، با هزار آبرو و نیرنگ می‌خواست ضمانتم شود تا هر وقتی آن‌ها بخواهد بازگردم. اما به نظر می‌آمد که پرونده‌ام سنگین بود؛ چون تعداد اوراقی که در دست رییس بخش جرایم بود شاید به ۵۰ تا ۷۰ ورق می‌رسید. سرانجام با پا درمیانی ریاست حقوق حوزه ضمانت حسن قبول شد.

حسن مرا از میان انبوه سربازان عبور داد. هر دقیقه احتمال می‌دادم مرا برگردانند. در بیرون حوزه رییس بخش حقوق مرا صدا زد و گفت: «هر وقت زنگ زدیم بیا اگر نه باز برایت تاوان دارد. بعد بدون تعارف گفت ۱۵ هزار افغانی برای تیل موتر لازم است، فردا صبح تهیه کن. و یادت نرود شیرنی آزادی‌ات را به ما بدهی.» حسن با اشاره‌ی چشم به من فهماند تا قبول کنم. همه داخل رنجر نشستیم. بوی تند عرق داخل رنجر آزاردهنده بود. یک موتر دیگر با چهار سرباز ما را دنبال می‌کرد. در کارته چهار در هتل بخارا رفتیم. بدنم درد داشت اما برویم نمی‌آوردم. حین صرف غذا رییس حقوق با اشاره به جوانی کنار دستم گفت که این پسرم است. همه را معرفی کرد. برادرزاده‌ها و عمه‌زاده و همه اهل یک فامیل بودند. پسر رییس حقوق، آمریت استخبارات غرب کابل را داشت و کاکایش قاضی حوزه بود و مامایش معاون حوزه.

نشستن برایم سخت بود، خصوصا که فکر می‌کردم شکنجه‌گرانم را برای ادامه‌ی شکنجه‌های دردناک‌تر تقویت غذایی می‌کنم. سالن رستورانت بخارا مجلل بود و هیچ همخوانی با وضعیت جنون‌وار مهمانانش نداشت. به فردای کشور فکر می‌کردم. به تمامی رستورانت‌هایی که روزگاری محل تجمع همفکران و فرهنگیان بود و اینک می‌رفت تا برای همیشه بسته شوند. آنچه را در حوزه دیده بودم این بود که ادارات دولتی به‌گونه‌ی میان خانوارهای طالب تقسیم شده‌ که گویی میراث پدری‌شان بوده‌اند. البته رتبه‌ی هر کسی به میزان فعالیت و اندازه‌ی خشونتی که علیه مردم به‌کار برده بود تعیین شده است. مسئولین از داشتن سواد ابتدایی هم محروم اند. مثلا از رییس بخش حقوق حوزه پرسیدم چقدر تحصیلات دارد. پاسخ داد که «تحصیلات کفری ندارم اما پنج‌گنج را پیش ملای خود درست خوانده‌ام.»

هیچ قرابتی میان مدیران شهر با اهالی و ساختار آن نمی‌دیدم، گویا موجودات فضایی وارد سرزمین بیگانه‌ای شده‌اند. با آمدن طالبان حس تعلق به سرزمین در وجود هیچ‌کسی زنده نمانده است. گویا هیچ چیز این سرزمین با ساکنانش آشنایی ندارد. نوعی ترس سراسر وجود مردم را فرا گرفته است، زیرا هیچ رفتار سربازان و حاکمان جدید قابل پیش‌بینی نیست. در ذهنیت طالبان حس انتقام از شهر و نماد شهرنشینی موج می‌زند و در ذهنیت مردم اما جز حفظ جان و فرار از کشور چیزی دیگری وجود ندارد.

نجاری بوزینه‌ها

اینک بیش از یک سال از حاکمیت طالبان گذشته است. فضای شهر اما هنوز حس غریبی از سرگردانی و بیگانگی با روند حکومتداری جدید را نفس می‌کشد. هرچند کابل هیچ وقت شهر نبوده است، اما همین نمای شهری‌اش نیز اینک با مدیریت کوهستانی اداره می‌شود. از رفتار سربازان طالب متوجه می‌شوی که شهر شبیه انبار باروت در مجاورت کوه آتشفشان است. هیچ‌کسی مصون نیست و هیچ حرمتی وجود ندارد. مردمی که با اندکی از فردگرایی و حریم خصوصی آشنایی داشتند، اینک در معرض تصرف حریم خصوصی خویش توسط نهاد حاکمیت قرار گرفته‌اند. تضاد درونی طالبان در امر تصرف بیشتر از ارکان قدرت و ادارات دولتی، دشمنی با اقوام دیگر وضعیت را شکننده‌تر ساخته است.

شهر ماتم‌زده و گرفته است، نوای موسیقی جایش را به غرش رنجرها همراه با صدای دلهره‌آوری آهنگ بی‌موسیقی پشتو داده است. هیچ جای شهر به اندازه‌ی مقابل نانوایی‌ها شلوغ و پر ازدحام نیست. پیش هر نانوایی صدها نفر آزمندانه به رفت‌وآمد مشتریانی که توان خرید یکی دو تا نان را دارند چشم دوخته‌اند. چنین نمای پریشان از ملتی برای هیچ ذهنیتی قابل تصور نیست. تمامی منابع کار بسته شده‌اند. فقر و بیچارگی از در و دیوار شهر هجوم آورده است. احساس می‌کنی هیچ‌کسی در این شهر یک وعده نان برای خوردن ندارد. دروازه‌ی آهنین کوچه‌ی ما را دزدان بردند تا لقمه‌نانی بسازند. اما از بخت بد دزدان، کسی از بی‌پولی آن را نخرید و تا مدت‌های زیادی زیر پل سوخته به‌عنوان تخت معیشت معتادان به‌کار می‌رفت.

نوبت تلاشی خانه‌ی ما رسیده بود. چند تا سرباز طالب که بیشتر شبیه زیارتگاه‌های پشت کوتل خیرخانه درون پارچه‌های سیاه‌رنگ و آویزان گم شده بودند، بدون توجه به خواست اهل خانه، با کفش‌های پلاستیکی و پاره‌پاره‌ی‌شان وارد خانه شدند. گویا موجودات فرازمینی آمده باشند. هیچ فهمی از شکستنی‌ها و وسایل حساس نداشتند یا نمی‌خواستند داشته باشند. گاهی که بررسی بسته‌های لباس برای‌شان دشوار می‌شد، کارد برنده و باریکی را که در دست داشتند داخل بسته فرو می‌کردند. برای آنان هیچ چیزی آزاردهنده‌تر از دیدن عکس زنانه بر دیوار نبودند. وقتی با خشونت عکس مادرم را با کاردش بر روی دیوار شکست، جای نوک کاردش زخم بزرگی بر دیوار خانه برجای گذاشت. این خشم طالب مرا به یاد حساسیت گاوهای اسپانیا نسبت به پارچه‌ی سرخ‌رنگ انداخت.

آن‌ها برای باز نمودن برخی از صندوق‌ها که یادمان رفته بود تا از قبل باز باشند، فرصتی نداشتند. به راحتی با برچه و اسلحله همه چیز را در هم می‌شکستند. در آخرین بخش بازرسی، چشم شان به قفسه‌ی کتاب‌ها خورد. در ابتدا هیچ توجهی نکردند. سربازی از دیگری خواست که قفسه‌ی کتاب را بررسی کند. سرباز گفت: «کتاب به درد ما نمی‌خورد.» سرباز دومی برگشت و قفسه را باز کرد. پس از اندکی جست‌وجو به رفیقش گفت: «وگوره دا د طالبانو کتاب دی.» متوجه شدم که کتاب «طالبان» از احمد رشید که عکس عده‌ی طالب بر آن نقش بسته را در دست دارد. نمی‌دانم به کجا زنگ زد و سپس شروع کرد به جمع کردن کتاب‌ها. تا ده دقیقه‌ی دیگر صدای هلهله‌ی سربازان پیش خانه شنیده شد. به من هم دستور داد که برویم.

من و چند تا کتاب، داخل رنجر انداخته شدیم. تا از کوچه بیرون نشده بودیم برخورد شان محترمانه بود اما با خروج از کوچه نمی‌دانم چه شد که همه با لگدومشت و قنداق به جانم افتادند. خون دماغم کف رنجر را آلوده ساخته بود. گناهم را نمی‌دانستم اما فقط می‌فهمیدم که اصولا ماهیت طالبان خشونت و درندگی است. وارد حوزه شدیم، دیدم ده‌ها نفر دیگر مانند من غرق در خون و با دستان بسته داخل حیاط حوزه نشسته‌اند، آن‌طرف‌تر چند طالب با وحشی‌گری تمام عده‌ای را با کیبل می‌زدند. هیچ‌کس نبود بپرسد که این‌جا برای چه آورده شده‌اند. از شدت فریاد و ناله‌ی کسانی که زیر کیبل شکنجه می‌شدند حالم به هم می‌خورد، اما این شکنجه فقط برای آن‌ها نبود. بلکه تمامی کسانی که این‌جا آورده شده‌ بودند باید شکنجه می‌شدند.

کرامت جمعی چه ناباورانه به تاراج می‌رفت. حاکمیت بیابان با خشونت بی‌رحمانه از شهر انتقام می‌گرفت. سربازی با کیبل به دست، نزدیک صفی که من در آن قرار داشتم آمد و شروع کرد به لت‌وکوب زندانیان. به راستی طعم سوزناک کیبل برای هیچ‌کسی قابل تحمل نبود. سرباز کورکورانه می‌زد و شانس هر کسی که به چشمش می‌خورد یا به هرجای دیگرش.

بعد از دو ساعت سربازان خسته شدند. ملای با دو سرباز محافظ، از درون جمعیت آغشته به خون راه باز کردند و تا انتهای حیاط حوزه رفتند. شاید ده‌بار این اتفاق افتاده باشد اما من تازه می‌دیدم؛ زیرا از شوک ناشی از رفتار وحشیانه‌ی طالب به هوش آمده بودم. هوا تاریک می‌شد. خستگی ناشی از درد شکنجه و گرسنگی بر من غلبه می‌کرد و چشمانم سیاهی می‌رفت.

شاید صبح روز بعد بود؛ گرمای مطبوعی آفتاب بر صورتم نشسته بود. چشمانم را گشودم اما خون خشکیده روی صورتم به راحتی نگذاشت همه جاه را ببینم. درد را با تمام هستی‌ام حس می‌کردم. خستگی بی‌پایانی بر وجودم لنگر انداخته بود. نمی‌توانستم بیدار شوم. حس لذت‌‎بخش بیهوشی بر من چیره شده بود. در میان خواب و بیداری، در رویای گم شده بودم که رنجی در آن نبود. دوباره گم شدم، رفتم جایی که فضای قهوه‌ای داشت و من در آن پرواز می‌کردم. آزادی بود و خنده بود و همه‌جا غذا در دسترس بود. به ناگاه سربازی سطل پر از آب را به‌صورتم انداخت و فریاد زد: «جیک شه اسپیه.»

روز را با خشونت و فریاد غول‌های بیابان آغاز کردم. زمان به کندی وحشتناکی می‌گذشت. همه منتظر بودند که بفهمند چرا این‌جا هستند. ضعف و درد بر وجودم چیره می‌شد. ناله‌ی دوامدار زندانیان که زیر شکنجه‌ی طالبان قرار داشتند، بدون گسست به گوش می‌رسید. از نان و آب خبری نبود. تازه می‌فهمیدم که چرا روزانه چندین جنازه به مردم تحویل داده می‌شوند. نوبت شکنجه باز به من رسیده بود. دیگر تحمل حتا یک شلاق در وجودم باقی نبود؛ اما که باید می‌فهمید که این همه آدم برای چه چیزی این‌جا سلاخی می‌شوند؟

به یاد می‌آورم که شاید تا پنج ضربه‌ی شلاق احساس داشتم، اما دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. حوالی شام با صدای دلخراشی آذان طالب به سختی ملالت‌باری به هوش آمدم. بوی دیگ بخار از اتاق مشرف به راهرو حیاط به مشامم می‌رسید و به گرسنگی‌ام می‌افزود. در عالم ناشی از درد خستگی و شکنجه گاهی احساس سبکی فوق‌العاده‌ی به من دست می‌داد. دلم غرق می‌شد و در یک خلسه‌ی دوردست گم می‌شدم، اما باز اندکی هوشیاری به من دست می‌داد. دلم نمی‌خواست به هوشیاری برگردم. درد سوزناک کیبل تا عمق استخوانم زبانه می‌کشید و مرا با خود تا انتهای بی‌پایان درد می‌برد. گاهی که چشمانم توان دیدن به اطرافم را داشت، می‌دیدم که عده‌‎ی زیادی حس سبک‌بالی مرا تجربه می‌کنند. دوباره چشمانم خاموش می‌شدند و باز هم در وادی ناآشنای سفر می‎کردم.

صدای مادر بود که می‌گفت بیا نان آماده است. وقتی برمی‌گشتم می‌دیدم مادر با ظرف نانش در ازدحام غبارهای ابرمانند در حال دور شدن است. هرچه می‌دویدم به مادرم نمی‌رسیدم. آخرش از دیدگانم گم می‌شد. باز صدای مادر بود که در تمام اعماق هستی و زمان می‌پیچید و مرا صدا می‌کرد که نان آماده است. برمی‌گشتم، می‌دیدم کران تا کران پر است از تصویر مادر با ظرف نان. آن‌قدر نزدیک که دیگه لازم نمی‌دانستم برای غذایش دست دراز کنم، اما دلم از گشنگی غرق می‌شد. باز مادر در انتهای افق پر از مه گم می‌شد.

ناله و فریاد زندانیان برای هیچ‌کسی آرام و قرار نگذاشته بود. طالبان اما در یک چرخه‌ای بی‌پایان به شکنجه‌ی‌شان ادامه می‌دادند. پرتوی مهتاب نیمه‌شب روی برگ‌های جواری داخل حیاط حوزه که از بی‌توجهی نیم‌مرده شده بودند آرمیده بود. اما وزش باد نیمه‌شبی سکوت دل‌انگیز رویای مهتاب را به بازی می‌گرفت. نگاه به این هم‌آغوشی اندکی تحمل ثقل زمان را راحت می‌کرد. هیچ‌کس نمی‌دانست چه اتفاقی قرار است برایش بیفتد و تا چند لحظه‌ی دیگر زنده خواهد بود.

درد ویرانگر شکنجه و ضعف ناشی از بی‌آب‌ونانی مرا در عالمی میان مرگ و زندگی قرار داده بود. با سنگین شدن چشمانم نوعی احساس گم شدن در فضای بی‌انتها به من دست می‌داد. سکوت دلپذیری از گم شدن بر من چیره می‌شد. ضربه‌ی لگد طالب مرا از سکوت دل‌انگیز دنیای فرا درد به خود آورد. بعد صدا زد: «ولی مونز نکی؟» احساس می‌کردم همانند خمیر روی زمین پخش شده‌ام و هیچ حسی از استحکام در بدنم نداشتم.

شاید روز سوم بود، مرا دو نفری نزد قاضی بردند. قاضی گفت این خبیث را نزدیک نیارید، جهنم از صورتش می‌بارد. سپس پرسید: «شراب و تفنگ امریکایی کجاست؟» نمی‌دانستم راجع به چه چیزی حرف می‌زند. باز فریاد زد: «هوش به سرت می‌آورم.» با وضع بی‌تفاوتی مطلق به نتیجه‌ی چنین دادگاهی گفتم نمی‌دانم چه می‌گویی. باز هم تکرار کرد که «شراب‌فروش بودی و اسلحه امریکایی داشتی، کجاست؟» مغزم از شراب‌فروشی و اسلحه امریکایی چیزی به یاد می‌آورد. بر مغزم تمرکز کردم که این واژه‌ها را کجا شنیدم. ناگهان همه چیز برایم روشن شد. کریم به یادم آمد که اینک همکار طالبان است و چند روز پیش به من زنگ زد و با تهدید گفت چهار هزار دالر اگر ندهی برایت پرونده‌ی فروش اسلحه و شراب درست می‌کنم تا بفهمی زور طالب چیست.

به قاضی گفتم من رفیق حسن هستم، از او بپرسید اگر تأیید کرد که من شراب و اسلحه داشتم، گردن من و شمشیر شما. قاضی به حسن زنگ زد و نمی‌دانم چه گفتند با هم که بعد از چند دقیقه حسن سر رسید، اما این بار نه من او را به درستی شناختم و نه او از دیدن من خوش شد. باز موضوع ضمانت من و احضار شدنم در هر زمان ممکن با مدیر حوزه مطرح شد. بعد از سه روز حسن مرا به خانه برد، اما دل و هوایی هیچ چیز نداشتم. احساسم از زندگی خالی بود و دلم پر از عقده بود. تا یک هفته فقط به زخم‌ها و کفتگی‌های بدنم رسیدم. بعد از یک هفته حسن زنگ زد و گفت: «خانه را ترک کن.» و ادامه داد: «اسنادی که با خارجی‌ها کار می‌کردی و برخی چیزهای دیگر را دوستانت به حوزه رسانده‌اند.»

فردای روزی که حسن تلفن کرده بود خانه را ترک نمودم و به خانه‌ی دوستانم رفتم. دو روز از این ماجرا نگذشته بود که به شماره‌ی دوستم از خانه زنگ زدند که طالبان دوباره برای تلاشی آمده‌اند. این بار اما بیشتر برای بردن من نه برای تلاشی خانه. قبلا به خانوانواده گفته بودم که برای همه بگویند که مرا برای تداوی به پاکستان برده است. پس از پایان تلاشی به من خبر دادند که هرچه اسناد و کتاب در خانه بود را طالبان با خود برده‌اند. این بار یک جاسوس از منطقه هم همراه‌شان بوده است. چون من به خانه نبودم، آنان برادرم را برده بودند. دو روز بعد رها کردند اما متأسفانه برادرم آسیب‌های جدی صحی متحمل شده بود. فکر می‌کردم دیگر راهی برای ماندن در افغانستان باقی نمانده است. تاریخ بیست‌ودوم سپتامبر، شب‌هنگام به خانه رفتم و برخی از اسنادی را که در چاه آب با ریسمان شناور بسته بودم را کشیدم و همه را در زیرزمینی خانه به آتش کشیدم.

وضع برادرم سخت نگران‌کننده بود. خانه‌ی ما در انتهای جاده‌ی بود که در ابتدایش مرکز جاسوسان طالبان برای شناسایی و دستگیری دیگراندیشان و کارمندان دولت سابق قرار داشت. کوچک‌ترین حرکات ما قابل رصد و شناسایی بود. بلاخره تصمیم گرفتم به هر قیمتی که هست باید کشور را ترک کنم. از یک‌سو طالبان دنبال پول و شکنجه‌ام بودند و از سوی دیگر، دوستانم که اینک برای انتقام همکار طالبان شده بودند هر روز برایم درد سر تازه می‌آفریدند. تصور نمی‌کردم که بتوانم یک‌بار دیگر شکنجه‌ی طالبان را تحمل کنم.

آرزوهای بر باد رفته

از حین ورود طالبان به شهر، نوعی انتظار برای پایان یافتن زندگی در ذهنیت هر شهروندی خلق شده است؛ زیرا هر روز صبح خبری از دستگیری و مرگ کسی را می‌شنوی یا خبر کشتار خودسرانه‌ی مردم توسط طالبان در ایستگاه‌های بازرسی را. هیچ‌کس نمی‌داند که زیر پوست این شهر چه چیزی در جریان است. آزار دادن و دستگیری و تحویل جنازه‌ی جوانان به خانواده‌ی‌شان تقریبا به یک امر روزمره تبدیل شده است. هر نقطه از شهر کابل مرکزی شده است برای تجمع و عملیات جاسوسان طالبان جهت شناسایی و دستگیری کارمندان دولت سابق یا دیگراندیشان ملی.

در ادارات دولتی خبری از قانون‌مداری نیست. همه چیز طبق خواسته و نیاز ریاست و مدیریت ادارات انجام می‌شود. کشور در درون یک ابتذال کهن قبیلوی دست‌وپا می‌زند. زخم‌های قومی و مذهبی وحشیانه دهان گشوده است. هیچ کاری به اهلش سپرده نشده است. ملا، مولوی یا مجاهد، عنوان‌های است که با داشتنش به هر مقام و رتبه‌ای بدون مانع می‌توانی برسی. نگاه طالبان به ادارات دولتی و حاکمیت، قبل از این‌که نگاه امانتداری باشد یک نگاه مالکیت خصوصی صددرصدی است. آزمندی آن‌ها در برخورد با دارایی‌های دولتی به‌گونه‌ی است که گویا پس از قرن‌ها به میراث پدری‌شان پس از غصب آن دست یافته باشند. حتا برخورد سربازان طالب با مردم عادی همانند برخورد صاحب خانه با مهمانان ناخوانده است. این‌جا واقعا اولین‌ها و آخرین‌ها شده و آخرین‌ها جای اولین‌ها را گرفته‌اند. مکاتب و دانشگاه‌ها و آموزشگاه‌ها بسته شده‌اند.

روزی سربازان طالبان چهارراهی پل سرخ را بسته بودند. حدود نیم‌ساعت طول کشید تا تاکسی ما از چهارراه عبور کند. کنار جاده و پیش روی مارکت ملی سه تا سرباز طالب دو تا دختر دانشگاهی را متوقف کرده بودند. یکی از طالبان با سیمی که از آن به‌عنوان شلاق استفاده می‌کرد، به پاهای دختران می‌زد. شاید دلیلش شلوارهای بود که دختران به تن داشتند. راننده‌ی تاکسی به من گفت: «حق شان است، این بدکاره‌های امریکایی.» با تعجب پرسیدم مگر این‌ها امریکایی اند؟ پاسخ داد: «بلی، دین و وطن ما را این‌ها خراب کرده‌اند.»

با خودم فکر کردم که بلای طالبان هیچ وقت از آسمان نازل نشده است. طالبان ریشه در تفکر جمع زیادی از هموطنان ما دارد. ریاکاری دینی سبب رشد و نمای بلایایی همانند طالب شده است. تحت تأثیر فرایند گفتمان غالب طالب‌گری، عده‌ای از ساکنان شهر روش پوشش خود را به سرعت تغییر داده بودند. لباس سیاه با لنگی سیاه و کشال مد شده بود. کم‌تر کسی می‌دانست که در پس این تحرکات و گرایشات سنتی و قبیلوی چه سطحی از ویرانی تاریخ و فرهنگ انسانی نهفته است. معمولا صدای زننده و دلخراش آهنگ بی‌موسیقی طالبان که یادآور سربریدن و کشتار مردم بی‌گناه بود، از رنجرهای دولتی با شدت تمام پخش می‌شد. به روشنی می‌توان دید که بنای پر شکوه فرهنگ و دانشی که در حال قد کشیدن بود در برابر ابهت جاهلانه‌ی طالب سر خم نموده است. با زندگی در سایه‌ی پر از وحشت نظام ایدئولوژیک طالبان مفهوم ثقل زمان را به راحتی می‌توان فهمید. نه روز به پایان می‌رسد و نه شب را پایانی هست. روان مردم در هم ریخته است. فقر و بیچارگی تا عمق استخوان مردم نیش می‌زند، اما هیچ کسی حس مسئولیت در برابر این فاجعه را ندارد. گویا این سرنوشت محتوم مردم ما است که تا ابدیت هستی چوبه‌های دار را بر شانه‌های‌شان حمل کنند.

با توجه به نحوه‌ای برخورد حاکمان جدید شهر به نمادها و عناصر فرهنگی کشور، تصور می‌کردم این کشور از دید فرهنگی هزار سال به عقب برگشته و از نظر اقتصادی شاید حدود دو صد سال عقب‌گرد داشته است. برای طالبان اما این وضع نه قابل نگرانی بود و نه قابل توجه، زیرا برای آن‌ها شهرها هرچند ویران و سوخته هم باشند به مراتب بهتر از زیستن در کوه‌ها و بیابان‌ها است.

کابل قبل از طالبان دارای سه قطب فرهنگی متفاوت از هم بود. غرب کابل با نماد دانشگاه‌ها و کتابخانه، دخترکانی با مدل آزاد لباس و مو، رستورانت‌های مزدحم و مختلط از زن و مرد، همراه با جاده‌های خالی از دکه‌های سیگارفروشی. این وضعیت اما با آمدن طالبان در حال از بین رفتن بود. قیوداتی که بر رفت‌وشد زنان در تمام کابل وضع شده است، استمرار وضع گذشته را غیرممکن ساخته است.

قطب دوم شمال کابل که بخش‌های قصبه و خیرخانه را شامل می‌شد. در این حوزه نیز رد پای رویارویی سنت و نوگرایی قابل مشاهده است. دانشگاه‌های خصوصی، مراکز تحصیلی و فراگیری زبان‌های خارجی، پوشش مدرن زنان و دختران و در نتیجه حضور زنان در عرصه‌ی تعلیمی از جمله عناصری است که پس از رویارویی پیرزمندانه با سنت حاصل شده است. هرچند در مقایسه با غرب کابل، این نقطه هنوز به شاخص‌های موجود در غرب نرسیده است، اما می‌توان فهمید که نسل نو این حوزه خواهان گذار از وضع موجود اند.

کابل شرق، حوزه‌های کارته نو و ارزان‌قیمت در هر شرایطی بیشتر از سایر نقاط کابل تحت تأثیر تفکر غالب طالبانی قرار دارد، در این حوزه بیشترین محصولات پاکستانی وجود دارد و کتاب‎‌فروشی‌ها پر از فرآورده‌های بازار قصه‌خوانی پیشاور است. کتابخانه‌های با کتاب‌های علمی و نو در این ساحه به سختی پیدا می‌شوند یا هیچ نیستند. دانشگاه‌های موجود در این ساحه بیشتر به دارالحفاظ‌های حقانیه شباهت دارند تا دانشگاه. به هر صورت به نظر می‌رسد شرایط از مدت‌ها قبل برای ورود و حضور اندیشه‌ی طالبانی در افغانستان فراهم شده بود. اما آنچه مایه‌ای تعجب است نحوه‌ای فروپاشی حکومتی است که صدها هزار نیروی امنیتی و مدرن‌ترین سلاح روز و حمایت بزرگ‌ترین ارتش‌های جهان را همراه داشت.

پس از سلطه‌ی طالبان که به معنای مطلق پیروزی بیابان بر نمادهای شهری بود، یک پرسش برای همیشه در ذهنیت ما باقی خواهد ماند و آن این‌که به راستی تکلیف آن همه آگاهی و علمی که در دوران پیشاطالب در گفتمان جمهوریت خلق شده بود چه خواهد شد؟ چطور بپذیریم نیروهای وحشی که بویی از انسانیت نبرده‌اند به راحتی بتوانند شیرازه‌ی فرهنگ یک ملت را این‌گونه وقیحانه به سخره بگیرند. به راستی چرا نسل تحصیل‌کرده‌ی‌مان در مدت بیست سال از غلبه بر تفکر توتالیتاریستی طالب عاجز ماندند و چطور بپذیریم که محصول بیست سال تدریس مدنیت و تساهل و آگاهی، یک‌شبه در کام جهالت وحشیانه‌ی نیروهای غاضب و خشونت‌پرور بیابانی بلعیده شد.

شهر کابل وضعیت آخرالزمانی و فضای دم گرفته داشت. تنفس به سختی انجام می‌شد و هیچ‌کسی برای زنده بودن تا یک ساعت دیگر امیدوار نبودند. این موضوع که مردم افغانستان مظلوم اند یا ماهیت ستم‌‎پذیری دارند یا شاید درد پشتون درد هزاره و درد تاجیک درد هیچ کدام از اقوام دیگر نیست، هیچ وقت برایم قابل درک نبوده است. اما آنچه به روشنی برایم فهم می‌شد این بود که هیچ همگونی میان طالبان و ساکنان شهر دیده نمی‌شود. نه طالب فهمی از ارزش‌های شهری دارد و نه شهریان درکی از عقده‌های جهالت طالبان.

تازه متوجه می‌شدم که در این کشور هیچ ارزش مشترکی خلق نشده است تا با توجه به آن بتوان رفتار حاکمیت و مردم را سازماندهی نمود. از نگاه به وضع موجود، تمام احساس تعلق و وابستگی‌ام به شهر و حتا خانه نابود شده بود. فکر می‌کردم هیچ چیزی آشنا در این فضا وجود ندارد. وحشت چنان بر همگان چیره شده بود که آدم‌ها حتا از خویشتن می‌هراسیدند. گویا نظام طالبانی وسیله‌ی کنترل بر آدم‌ها را از درون‌شان کشف کرده‌اند. منطق برخورد با مردم منطق زور و خشونت بود. به معنای واقعی کلمه زندگی جنگلی را تجربه می‌کردیم. با این تفاوت که اهالی جنگل صرفا به وجودت چشم دوخته‌اند اما مدیریت جدید کشور به روان و زیستگاه مردم نیز آزمندی تصرف دارد. فشارها بیشتر برای تخلیه‌ی شهر از وجود عناصر غیرخودی حاکمیت صورت می‌گرفت تا جهت تسری جریان سلطه.

کمر شهر در برابر صلابت عقده‌مندانه‌ی جماعتی که فقط زبان ویرانی و کشتار را می‌فهمند، مظلومانه خمیده است. نبض زندگی شهری از تپیدن ایستاده و هر لحظه منتظر وقوع رخداد تازه است. قوانین خشک شرعی طالب بر انعطاف اندیشه‌ی دموکراسی غلبه‌ی ویرانگر دارد. زنان چادری می‌پوشند و مردان ریش‌های بی‌سروسامانی گذاشته‌اند. حاکمیت طالب بر کشور شبیه معماری انسان‌های عصر حجر برای مدنیت امروز است. از حمله به پنجشیر گرفته تا کوچ اجباری هزاره‌ها از دایکندی و مزار شریف، تصرف سرزمین و کاشانه‌ی هموطنان تاجیک و ازبیک در شمال توسط این گروه، همه حکایت‌گر نوعی بیگانگی بنیادین این جریان با روح انسانیت و کرامت انسانی است.

صدای انتقاد با شدت نابودکننده‌ای از جانب این گروه خفه می‌شدند. هیچ نقدی در قاموس اندیشه و تفکر طالبانی قابل برتافتن نبود و نیست. کم‌تر هموطن پشتون ما به سیاست طالبان در قبال اقوام دیگر نقد داشتند و دارند. حتا تکنوکرات‌ترین دوستان پشتون ما از عملکرد طالب دفاع می‌کردند. این‌ها نماد گسترش شکاف‌های اجتماعی کشور اند. کشوری که تاریخ حاکمیت آن بر مزدوری بیگانه‌ها بنا شده است و در هیچ برهه‌ای از تاریخ حاکمان این سرزمین بدون سرسپردگی به بیگانگان نتوانسته‌اند به حکومت شان ادامه دهند. طالبان اما دارای چند خصیصه‌ی بارز یک پارادایم بزرگ در عرصه‌ی قدرت و سیاست افغانستان به‌شمار می‌روند. اول این‌که این گروه مولود یک رقابت استخباراتی منطقه‌ای است. دوم این‌که توانسته‌اند به مبارزات شان خودنمای قومی دهند. سوم این‌که با افراطی‌ترین شکل ممکن به نحله‌ی بنیادگرایی اسلامی تعلق دارند که توانسته‌اند تمامی مقاصد استخباراتی و قومی خود را ذیل تقدس تطبیق احکام اسلامی پنهان سازند.

خادمان دین یا سربازان آی‌اس‌آی؟

طالبان ادامه‌ی تفکر انحصارگرایی مطلقی است که از دیرباز در کشور ریشه گرفته بودند. اما خود این جنبشی پر از خشونت و کشتار، به یک الگوی جدید از اقتدار قومی تبدیل شده است. ایده‌ی نفی حضور تمامی ساکنان غیرپشتون کشور هرچند ایده‌ی تازه‌ای نیست، اما در جهانی که کثرت‌گرایی بخش جداناپذیر معادلات سیاسی و اجتماعی آن است، ظهور چنین پدیده‌ی بیشتر به معنای زوال عقلانیت و خرد انسانی است تا چیز دیگر. حاکمیت طالبان پیش از آن‌که یک حاکمیت سیاسی باشد، بیشتر ماهیت قومی دارد. با ‌ورود طالبان ما به سه مقوله‌ی تاریخی کشور بیش از پیش باورمند شدیم که شکل‌گیری یک حکومت باثبات ملی دیگر بخشی از واقعیت ملموس کشور نیست و یک رویای دست‌نیافتنی محسوب می‌گردد. دوم این‌که نهاد حکومت در افغانستان بدون اتکا به قدرت خارجی پتانسیل لازم برای ثبات سیاسی و تداوم حیات را ندارد. و آخر این‌که هیچ‌کسی تا مزدور بیگانه نشود حکومت نمی‌تواند. سرسپردگی طالبان به استخبارات پاکستان چیزی قابل انکار نبوده و نیست اما اتکا به توان نظامی این کشور در نبردهای پنجشیر و دخالت مستقیم نظامی پاکستان در سرکوب مقاومت پنجشیر در نوع خودش چیزی تازه‌ای بود که ممکن دلگرمی‌های جهانی سبب چنین حرکت بی‌باکانه‌ی پاکستان در قبال افغانستان شده باشد.

با ورود طالبان وضع داخلی آشفته‌تر از هر زمانی دیگری است. اقوام تاجیک و ازبیک و هزاره شدیدترین تحقیرات ممکن تاریخی را تجربه می‌کنند. به نظر می‌رسد دشمنی تاریخی پشتون‌ها با هزاره‌ها ماهیت سنتی‌اش را تغییر داده است. پشتون‌ها به‌جای رویاروی مستقیم با هزاره‌ها ترجیح داده‌اند مشکل آنان را با گروه‌های نیابتی خود مانند داعش حل کنند و خودشان به امور مهم‌تر از رویارویی با هزاره‌ها بپردازند. زیرا تاریخ گذشته به اثبات رسانده است که مرگ و هستی هزاره هیچ تغییری در معادلات قدرت و سیاست در افغانستان خلق نمی‌کند. اما تصرف سرزمین قوم تاجیک با قلمرو وسیع شمال می‌تواند فرصت‌های بسی استراتژیک را برای طالبان بیافریند.

دغدغه‌ی اصلی جریان تندرو پشتون قوم تاجیک است، زیرا جمعیت و سرزمین تاجیک آنان را در وضع نسبتا مطلوب و قسما تأثیرگزار روی معادلات اقتصادی و سیاسی کشور قرار داده است. طالبان با خلق وحشت حس تعلق به خاک را از این قوم نیز گرفته است. سران خودفروخته و شیفته‌ی مال، تضاد درونی و عدم گرایش به دانش‌اندوزی از چالش‌های عمده‌ای این قوم است. تاجیکان و طالبان هم‌سویی مذهبی نیز دارند و این خود سبب شد تا در این ۲۰ سال مراکز نشر اندیشه‌های بنیادگرایی که عامل طالبانیزه‌ی مردم است در میان تاجیکان و ازبیکان رشد چشمگیری داشته باشند. تا این‌جای کار این‌گونه معلوم است که برنده‌ی میدان جنگ افغانستان، پاکستانی‌ها هستند و بازنده‌ی اصلی هم مردم این کشور. به نظر می‌رسد اگر اتفاق خاصی نیفتد، ورود افغانستان به جنگ‌های قومی بعید نباشد. این بار اما با هم‌سویی نسبی سه قوم با محوریت زبان فارسی و پاکستان و طالبان با مرکزیت پشتون‌خواهی.

طالبان مانند هر جنبش ایدئولوژیک دیگر، با برجسته‌سازی و تقدس‌بخشی به آموزه‌های دینی به‌عنوان یک گفتمان منحصر به فردی که فقط جریان طالبانیسم قادر به فهم آن است وارد میدان بازی سیاسی قدرت کشور شده‌اند. غیرت‌سازی و غیریت‌ستیزی، مرتد و کافر خواندن مخالفان، تجاوز و کشتار به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن را برای این گروه توجیه‌پذیر ساخته است. پیشینه‌ی آمیزش الهیات سیاسی با ساخت قدرت به عصر عبدالرحمان‌خان برمی‌گردد. عملیاتی‌سازی ایده‌ی میرویس نیکه مبنی بر تکفیر تشیع، ابزاری خوبی بدست عبدالرحمان‌خان داد تا اختلافات درون‌قبیلوی پشتون‌ها را با توجه به کشتار معروف هزاره‌ها خاک‌پوشی کند. از آن روز تا حال دین و مذهب چتر جنایات و کشتار قبیلوی قرار گرفت. برای همین پشتون‌ها با همراهی تاجیک‌ها و ازبیک‌ها در راستای نابودی هزاره‌ها تلاش زیادی کرد و جنگ‌های دهه‌هفتاد جمعیت با هزاره‌ها هم لفافه‌ی مذهبی داشت. این بهترین راه برای بسیج مردمی علیه هزاره‌ها بوده و است. مذهب بن‌مایه اصلی کشتار در کشور بوده است، زیرا این مذهب ماهیت الهی خود را دیرگاهی بود که از دست داده بود.

به‌گفته‌ی عابد الجابری: «کردار و سخنان سیاسی پیامبر اسلام برمبنای سه عنصر خدا، قبیله و غنیمت بوده است. حکومت خلفای راشدین برمبنای همین سه عنصر اما با ترتیب قبیله، غنیمت و خدا شکل‌ گرفت. پس در عصر خلفای راشدین مفهوم خدا از عقلانیت سیاسی مسلمانان کنار رفت و قبیله و غنیمت در کانون اندیشه و تصمیمات سیاسی مسلمانان جای گرفت.» در افغانستان نیز خدا از کانون تفکر سیاسی حذف شده است و قبیله و غنیمت جای خدا را در متن دین احراز نموده است. از زمان عبدالرحمان تا امروز مهم‌ترین دغدغه‌ی پشتون‌ها غنیمت، در قالب تصرف سرزمین اقوام دیگر، و قبیله، مبنی بر انسجام ذهنی و نظامی قبایل پشتون چرخیده است. جابه‌جایی ساختار جمعیتی از قندهار و ارزگان در گذشته و کوچ‌های اجباری از ساحات مرکزی در وضع اکنون گواه این مدعا است.

طالبان از نیروهای غیرپشتون برای تصرف مناطق آن‌ها سود می‌برند اما این افراد هیچ نقشی در مدیریت اداره‌ی کشور ندارند. عده‌ای که در کنار طالب برای چپاول قومش ایستاده‌اند فقط از امتیاز سیاسی که هر دم قابل بازگرفت است برخوردار می‌باشند. اما هیچ طالبی حاضر نیست به این افراد حقوق سیاسی قایل شود. عمق استراتژی پاکستان در افغانستان بیشتر در تضاد با هند طرح‌ریزی شده است که مهره اصلی بازی در این میدان را پشتون‌های افغانستان شکل می‌دهد. البته که پاکستان به‌خاطر مهار آتش درون قبایل سرحدی رسما از حاکمیت پشتون‌ها در افغانستان حمایت می‌کند. ممکن این رشته سر از تجزیه کشور درآورد، ده‌ها هزار مدرسه‌ی دینی در اکوره ختک و پیشاور و داخل افغانستان فقط پشتون افراطی برای تصرف کشور تربیت می‌کند تا بتواند هم عقده‌ی تاریخی علیه افغانستان را رام کند و هم جمعیت بزرگ توده‌ی پشتون پاکستان را مصروف جهاد ساخته و از سهیم شدن در تصمیمات سیاسی دور نگهدارد.

زمان زیر سیطره‌ی طالبان به سنگینی می‌گذرد. شهر در شوک ناباورانه فرو‌ رفته است. چرخ زندگی راکد و بی‌حرکت است. تمام ساکنان شهر فقط به نان و فرار فکر می‌کنند. از آزادی بیان و رسانه‌ها خبری نیست. سالن‌های کنفرانس‌های ‌علمی پر ‌‌‌از سکوت است. کتاب‌ها در کتابخانه‌ها تنها و بی‌خواننده خاموش افتاده‌اند. ساکنان کابل با ورود طالبان نسبت به شهر حس غمناکی بیگانگی دارد. به قول ویتفوگل، مملکت انرژی خود را از دست داده و از دید ساکنانش ناپدید شده است. روان آدم‌ها در دو‌ خطه‌ی برچی و خیرخانه پژمرده و نا امیدتر از سایر نقاط کابل به نظر می‌رسد. ضابطه جایش را به رابطه‌ها داده است. عملیات شبانه‌ی طالبان با راهنمایی اجیران محلی دمار از روزگار مردم در آورده است. هر روز صبح آوازه‌ی دردناک مرگ چندین نفر در پس‌کوچه‌های برچی که کارمندان دولت سابق بودند، روان آدم‌ها را نابود می‌کند. مسافرت پنجشیری‌ها به طرف تورخم و هزاره‌ها در مسیر قندهار‌‌‌‌ ریسکی بزرگی به‌شمار می‌آید. بوی خون و انتقام در نگاه سربازان پاچه‌کوتاه و نا شسته‌ی طالب روح آدم را می‌آزارد.

سران طالبان با ایجاد حس جنگ دایمی در ذهن جنگجویانش، آنان را از اختلاف شبکه حقانی که تقریبا کلیه ادارات مهم نظامی و اداری کشور را در دست دارند، با جناح قندهاری‌ها بی‌خبر نگه می‌دارند. به نظر می‌رسد تسویه حساب درونی این دو جناح اجتناب‌ناپذیر باشد، اما روال تداوم حیات تندروهای پشتون این است که مدام توجهی عمومی را به موضوع خارج از اختلاف درون‌قبیلوی جلب کند. در شرایط کنونی کشتار بی‌رویه‌ی هزاره‌ها و پنجشیری‌ها بهترین بزنگاه به‌شمار می‌آید. با ورود لشکر جهل در قلمرو توحش، میلیون‌ها انسان در درون خود رویای سرزمین و جهان دیگر را پرورش می‌دهند. جهانی که در آن دیگر خبری از وحشت و مصونیت ابدی آدم‌کشان نباشد. دنیای ویران این جمعیت در پس‌کوچه‌های کشورهای دور و نزدیک جهان غریبانه تمثیل می‌شود. تاریخ می‌رود تا تذکر دهد که همنشینی با این خیل غضب و وحشت کار ساده‌ی نیست. یا مرگ در گمنامی یا آوارگی در غربت سرنوشت محتوم آنان است.