حسیب دلنواز و دولت مستعجِل آوازخوانی او

خواننده‌ی آهنگ‌های «بیا بریم قالین ببافیم» و «ای ساربان» | نویسنده: یما ناشر یکمنش

بیا بریم قالین ببافیم

شاید سال ۱۳۴۱ خورشیدی بود. جمعی از هنرمندان موسیقی برای اجرای کنسرت به تاجیکستان دعوت شده بودند. نمی‌خواست دستانش خالی باشند. آرزو داشت آهنگ تازه‌ی با خود ببرد. می‌خواست سوغاتی با خود ببرد که نشان «بوی جوی مولیان» از آن به مشام آید. مدتی می‌شد که با فضل‌احمد نینواز آشنا شده بود. می‌دانست نینواز سرشار از میلودی‌های تازه است. به سراغ خالق پرشور میلودی‌ها رفت. نینواز با نامزد خود عالیه در قلعه‌ی فتح‌الله بود. هنوز ازدواج نکرده بودند. گِلکاری داشتند. به نینواز گفت که آهنگی تازه می‌خواهد. در شب‌نشینی‌ها بار بار شنیده بود که نینواز این آهنگ خود را می‌خواند: «بیا بریم قالین ببافیم.»

به او گفت که همین آهنگ او را می‌خواهد و آرزو دارد برای انتره‌ی آهنگ اشعار نو و متناسب با آستایی آهنگ ساخته شوند. وقتی پیاده به‌سوی خانه‌ی عالیه برای نان چاشت روان شدند، نینواز به یک‌باره در جست‌وجوی قلم و کاغذ شد. هیچ‌کدام با خود نداشتند. گفت هر مصراع را یکی به‌خاطر بسپارد. نمی‌شد. سه نفر بودند و دوبیتی چهار مصراع داشت. کاغذپاره‌ی را از زمین برداشت و با قلم‌ابروی عالیه شروع کرد به نوشتن دوبیتی‌هایی که همان لحظه می‌ساخت. خانه که رسیدند چهار دوبیتی برای آهنگ آماده شده بودند. به این ترتیب آهنگی که شصت سال پس از ساختن آن هنوز شهرت دارد، تکمیل شد. چند روزی تمرین کردند و اولین‌بار در یک کنسرت در شهر دوشنبه در یک پارک بزرگ در حضور شاید چهار یا پنج هزار شنونده این آهنگ را اجرا کرد: «بیا بریم قالین ببافیم، سوی آقچه، تخته تخته، پارچه پارچه».

آهنگ بسیار مورد استقبال قرار گرفت. در تلویزیون دوشنبه ثبت شد و دو سال بعد آن ثبت را به کابل فرستادند و در سَرفلمی‌های سینمای آریانا نمایش دادند. شهرت هنری او با این آهنگ پیوند عجیب خورد. تا امروز نام او با این آهنگ و این آهنگ با نام او یک‌جا در خاطره‌ها تداعی می‌شوند.

از کابل تا سیدنی

غلام‌سخی حسیب در سال ۱۳۱۵ خورشیدی در ولایت لوگر به دنیا آمد. مادرش خاورسلطان نام داشت. پدرش حاجی محمدحسین در گمرک در لوگر میرزا بود. چهل روز که از تولد غلام‌سخی گذشت، خانواده از لوگر به کابل کوچیدند و در شهر کهنه شروع به زندگی کردند. پدر در کابل دیگر نخواست مأمور دولت باشد. در دفتر یکی از تاجران به حیث میرزا و محاسب مشغول به‌کار شد. محمدحسین دو پسر داشت. تازه چند سالی از تأسیس فابریکه‌ی قند بغلان می‌گذشت که محمدحسن، پسر بزرگ‌تر که در مکتب میخانیکی آموزش دیده بود، در آن‌جا مصروف به‌کار شد. پدر که می‌دید، باسواد شدن پسر بزرگ او را از او دور ساخته، خوش نداشت فرزند دومی شامل مکتب شود. غلام‌سخی پیش ملا قرآن و خواجه حافظ و کتاب‌های معمول روزگار را می‌خواند که از ناحیه کسی همراه با پولیس پشت خانه آمد و او را به مکتب ابتدائیه برد. مدتی بعد که برادر از بغلان به دیدن خانواده آمد، غلام‌سخی را شامل مکتب استقلال ساخت و او با آن‌که صنف اول را به پایان رسانده بود، باید دوباره از صنف اول آغاز می‌کرد. تا صنف دهم را در لیسه استقلال ادامه داد. به‌دلیل آن‌که زبان فرانسوی در افغانستان به اندازه‌ی زبان انگلیسی اهمیت نداشت، به لیسه حبیبیه رفت. دو صنف پایانی را در لیسه حبیبیه به انجام رساند و از همان‌جا سند فراغت از مکتب را بدست آورد.

به‌دلیل مشکلی که با تغییر زبان فرانسوی به انگلیسی برایش خلق شده بود، صنف دوازدهم را به‌خاطر ناکام شدن در زبان انگلیسی تکرار کرد. سال ۱۳۴۱ خورشیدی شامل دانشکده‌ی حقوق دانشگاه کابل شد و در سال ۱۳۴۴ خورشیدی از آن‌جا فارغ شد. پس از فراغت شروع به‌کار در دیوان محاسبات در صدارت نمود. باید پروژه‌های انکشافی را تفتیش می‌کرد. چندان به آن کار دلبستگی پیدا نکرد. وقتی برای تفتیش سیلو فرستاده شده بود، متوجه شد که برای تفتیش کردن ساخته نشده است. بعد از دو سال رفت به وزارت پلان. یکی دو سال بعد کار را در ریاست احصائیه مرکزی آغاز نمود. از جانب همان ریاست برای مدت ده ماه برای یک سفر آموزشی به شهر سدنی در استرالیا فرستاده شد. چون علاقه‌مند زندگی در استرالیا شده بود، در دسامبر ۱۹۷۷ میلادی برای بار دوم به سدنی آمد که تا امروز در همان‌جا به‌سر می‌برد. در سال ۱۳۴۸ خورشیدی با عابده ازدواج نمود که حاصل ازدواج آنان یک پسر و دو دختر است؛ عبدالله حسیب دفتر مالیاتی دارد، لیدا قابله است و مریم که در استرالیا به دنیا آمده، در بخش احصائیه مشغول به‌کار می‌باشد.

«ای ساربان، آهسته ران»

«از خوردی شوقِ خواندن داشتم اما از ترس فامیل نمی‌توانستم بروم و موسیقی را نزد کسی یاد بگیرم.»

در مکتب استقلال، در صنف‌های هشتم و نهم، گاهی که آموزگاران حاضر نمی‌بودند، همصنفی‌ها تقاضا می‌کردند بخواند. او هم خواندن‌های ناشناس، ساربان و طلعت‌محمود را برای‌شان می‌خواند. از طریق گوش دادن به رادیو و دیدن فلم‌های هندی آنان را می‌شناخت.

در مدیریت عمومی «پوهنی‌ ننداری» تازه مدیریت کنسرت‌ها زیر نظر عبدالجلیل زلاند ایجاد شده و دفتر آنان بر حسب تصادف نزدیک مکتب استقلال بود. از طرفی، آنان به منظور جلب استعدادهای تازه اعلانی در رادیو نشر می‌شد که جوانان را برای آوازخوانی دعوت می‌نمود. همصنفی‌ها و مخصوصا خواهرزاده‌ی زلاند، اکبر که با او هم‌دوره بود، از او خواستند تا بخت خود را در آزمون آوازخوانی بیازماید. وقتی روز موعود فرا رسید، دید به جز او ۱۵۰ نفر دیگر برای اشتراک در آزمون آمده بودند. استاد محمدعمر، استاد هاشم، استاد فقیرحسن، استاد غلام‌نبی، زلاند و پروین آزمون می‌گرفتند.

آن روزها فلم هندی «لیلی و مجنون» که تولید سال ۱۹۵۳ میلادی بود، در کابل نمایش داده می‌شد. موسیقی فلم را غلام‌محمد و سردار ملِک ساخته بودند. او به‌دلیل علاقه به صدای طلعت‌محمود و آهنگ‌هایی که در این فلم اجرا کرده، فلم را چندین‌بار پی‌هم دیده بود. برای یکی از آهنگ‌ها به آواز طلعت‌محمود و کامپوز غلام‌محمد «چل دیا کاروان»، خودش برابر با توانایی همان روزگار خود کلامی ساخته بود: «مرو ای کاروان/کمی آهسته ران/زدی آتش به جان/دور شد کاروان/منزلم دور شد/رفت آن دلستان/چشمم بی‌نور شد».

همین آهنگ را در روز آزمون آوازخوانی در حضور داوران خواند. آزمون را با موفقیت سپری کرد و عبدالجلیل زلاند وعده داد برایش آهنگی بسازد. با اثرگیری از فضای همان آهنگ، زلاند شعر سعدی را انتخاب و آهنگ «ای ساربان، آهسته ران» را برای او کامپوز نمود. آهنگ ساخته‌ی زلاند در همان ریتم و تا اندازه‌ی زیاد در همان مقامی کامپوز شده که آهنگ فلم «لیلی و مجنون» شده است.

یک ماه زیر نظر زلاند این آهنگ را تمرین نمود تا توانست آن را با ضرب اجرا کند. نوبت اجرای کنسرت رسید. طوری تمرین کرده بودند که از آهنگ طلعت‌محمود که خودش کلامی برای آن ساخته بود، بدون ضرب شروع می‌کرد. بعد با نوازندگی ویلون استاد فقیرحسن، آهنگ ساخته‌ی زلاند را می‌خواند. روز اول کنسرت زیر تأثیر رفته بود، خیلی بد گذشت. روز دوم اجرای بسیار خوب داشت. عبدالغفور برشنا که در صف اول نشسته بود، آمده رویش را بوسید و تشویقش کرد. آن کنسرتی که او در جمع هنرمندان مشهور آن روزگار مثل ساربان، زلاند، خیال، ژیلا، رخشانه، مددی و دیگران می‌خواند، بسیار مورد توجه قرار گرفت. علاقه‌مندی در حدی بود که او برای برادر خود توانست فقط برای روز چهارم تکت بخرد. برای حدود یک ماه عوض روز یک‌بار، روز دوبار اجرا داشتند.

می‌گوید: «فردای کنسرت خودم خبر نداشتم، عکسم در روزنامه انیس چاپ شده بود. کاکا‌خوانده‌ی متعصبی داشتم که روزنامه را به پدرم نشان داده گفته بود که پسرت در کنسرت‌ها می‌خواند. مادرم به من گفت: “بچیم! تو چه کردی؟ بینی ما را بریدی. هر روز به من می‌گفتی پرکتِس می‌کنی، آخر گپت به سازنده‌گری کشید؟” مادرم پرکتس را نفهمیده بود. خیال می‌کرد کورس آموزش زبان عربی می‌روم. قیامت شد بر سرم. پدرم یک ماه سلام مرا علیک نمی‌کرد. اگر برادرم نمی‌بود، شاید مرا از خانه می‌کشید.»

شاید سال ۱۳۴۰ خورشیدی بود که جمعی از هنرمندان رادیو و تلویزیون ملی ایران به کابل آمده بودند. در کنسرت مشترکی که داشتند، حسیب دلنواز آهنگ «ای ساربان» را خواند. خاطره پروانه، آوازخوان ایرانی از او تقاضا کرد صفحه‌ی این آهنگ را برایش بدهد. در افغانستان صفحه‌ی گرامافون ثبت نمی‌شد. او هنوز این خواندن را فقط در کنسرت‌ها می‌خواند و ثبتی از آن حتا در رادیو هم موجود نبود. اصلا در آن سال‌ها بیشتر نشرات به‌صورت زنده بود و فقط تعداد کمی از آهنگ‌ها و برنامه‌ها فرصت ثبت شدن می‌یافتند.

هنرمندان ایرانی از داکتر سهیل، ر‌ییس مستقل مطبوعات خواهش ثبت آن را کردند. عثمان مدیاروف، رهبر آرکستر فیلهارمونی دولتی تاجیکستان که در آن سال‌ها اعضای آرکستر جاز رادیو را رهنمایی می‌کرد، آن را هارمونیزه نمود و بدین صورت آهنگ «ای ساربان» به تقاضای آوازخوانان مهمان ایرانی برای اولین‌بار ثبت گردید. بار دیگر نوبت او بود که با جمعی از هنرمندان رادیو کابل برای اشتراک در سالگره‌ی ولیعهد ایران به تهران برود. خودش می‌گوید: «یک کنسرت خانوادگی برای شاه داشتیم. ملکه خودش فلم می‌گرفت. در رادیو و تلویزیون هم برنامه اجرا کردیم.»

آن وقت‌ها به‌نام حسیب می‌خواند. هنوز نام هنری نداشت.

با کلام خدا

در دوران مکتب به‌نام قاری حسیب مشهور بود، زیرا قرآن‌خوانی او در میان دانش‌آموزان و آموزگاران شهرت بسیار داشت. در محیط چنداول آن زمان معمول بود که فرزندان را جدا از مکتب، به‌خاطر یاد گرفتن قرائت قرآن و آموختن تجوید به مسجد بفرستند. به غیر از ملای مدرسه، مامایش او را در قرائت قرآن و تجوید کمک و راهنمایی می‌نمود. مامای او قاری ناصری خود به داشتن صدای نیکو شهره بود که «وقتی در مسجد قرآن می‌خواند، مو بر بدن آدم ایستاده می‌شد.»

در کنفرانس‌های مکتب استقلال قرآن‌خوانی حسیب اکثرا آغازگر محافل می‌بود. وقتی هنوز در صنف هشتم بود، قاری ناصری که در قرآن‌خوانی با رادیو کابل آن وقت همکاری داشت، او را نزد دوستش سلطانی که آن‌جا مدیر بود فرستاد تا در یکی از برنامه‌ها قرآن‌خوانی کند.

می‌گوید: «زمستان بود. یکی از شب‌های جمعه که قرار بود پروگرام پشتونستان نشر شود، نزد سلطانی رفتم. قبلا او را ندیده بودم. از پشت پرده‌ پخته‌ای که به داخل نگاه کردم، دیدم سه نفر نشسته‌اند. یکی پشت میز. یکی بر کوج و دیگری کاغذ در دست در اتاق راه می‌رفت. آن‌که راه می‌رفت، مهدی ظفر بود. او در مکتب استقلال چند سال از ما پیشتر بود و مرا از کنفرانس‌های مکتب می‌شناخت. مرا به سلطانی که پشت میز نشسته بود، معرفی کرد. او چون قرائت مرا نشنیده بود، نمی‌خواست مسئولیتی متوجه او شود. گفت بدون آن‌که نامت گرفته شود بخوان. مهدی ظفر مسئولیت مرا به عهده گرفت و رفتم در شروع پروگرام پشتونستان قرائت کردم. نشر زنده بود. پس که به دفتر آمدم، کسی که بر کوج نشسته بود مرا در آغوش گرفت و رویم را بوسید.

داکتر عبدالغفور روان‌فرهادی بود که از وزارت خارجه برای کنترل اخبار به رادیو می‌آمد. آهسته گفت فلان‌ جا را اشتباه نخواندی؟ شش حرکت خواندی، چهار حرکت نبود؟ قرآن در جیبم بود. نشانش دادم. دید راست می‌گویم. معذرت خواست. برای سلطانی زنگ آمد. کسی می‌پرسید آیا کدام قاری عربی را به رادیو دعوت کرده‌اند؟ چند بار دیگر هم برای قرائت کردن رفتم. من قرآن را مثل عرب‌ها می‌خواندم.»

آشنایی با نینواز

فضل‌احمد نینواز در مدیریت تازه‌تأسیس کنسرت‌ها جدیدا شروع به‌کار کرده بود که یک روز زلاند از او پرسید آیا غلام‌سخی حسیب را می‌شناسد یا خیر. نمی‌شناخت. حسیب برایش آهنگ «ای ساربان» را خواند. سخت پسندید. گفت، در صورتی که حاضر شود گپ او را بشنود، با او همکاری خواهد کرد. از همین روز آشنایی او با نینواز آغاز شد و نینواز بود که نام هنری دلنواز را برای او انتخاب نمود.

از همان وقت شروع کرد به خواندن آهنگ‌های نینواز در کنسرت‌های مکتب و در کنسرت‌های داخل و خارج از افغانستان. می‌گوید: «صنف دوازدهم بودم. احمدظاهر صنف دهم بود. هنوز نمی‌خواند. در صنف دوازدهم در انگلیسی مشروط مانده بودم. نامزد مدیر مکتب را واسطه کردم. قبول نکرد. در سال دوم که صنف را تکرار می‌کردم، حاضر نشدم در کنسرت تجلیل از روز آموزگار در مکتب اشتراک کنم، زیرا می‌شرمیدم که دو سال پی‌هم مرا دانش‌آموز صنف دوازدهم اعلام کنند. چون کنسرت خوب اجرا نمی‌شد، دو سه آموزگار آمدند و گفتند اگر نخوانی، نام مکتب بد می‌شود. آن سال هنوز احمدظاهر شروع به خواندن نکرده بود.»

آن روز شعر محمدتقی بهار «من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید» را در آهنگی از کلیان‌جی آنند‌جی از فلم هندی «دل بهی تیرا، هم بهی تیری» برای بار اول اجرا کرد. بعدا آهنگ «شب‌های ظلمانی، میان توفان‌ها» را خواند. در آن روزگار آهنگ «مرا ببوس» در کابل شهرت بسیار داشت. در مورد این آهنگ که کامپوز مجید وفادار و شعر حیدر رقابی بود، افسانه‌ها و داستان‌هایی از ایران به کابل رسیده بودند. یکی از داستان‌ها این بود که وقتی زندانبان از یک عضو زندانی حزب توده ایران در واپسین شب زندگی او در مورد آخرین خواهش او پرسید، گفت می‌خواهد که معشوقه‌اش شب آخر زندگی با او باشد. زندانی همان شب این شعر را سرود و خواندن آن توسط حسن گلنراقی در ایران غوغا بر پا نمود.

فضل‌احمد نینواز آهنگ و شعر «شب‌های ظلمانی» را از زبان همان معشوقه که باید در آغوش زندانی محکوم به اعدام می‌بود، به جواب آهنگ مرا ببوس ساخته و سروده بود. یعنی آهنگ خود را که توصیف حال معشوقه پس از اعدام عاشق است، ادامه و مکمل مرا ببوس می‌دانست که وصف‌الحال معشوق بود. تعدادی از روشنفکران چپ در افغانستان تصور می‌کردند، کلام آهنگ شب‌های ظلمانی را یک شاعر توده‌ای ساخته و به همین سبب می‌گفتند، وقتی احمدظاهر بعد‌ها در زمان شاه آن را در برنامه‌ی در ایران اجرا نموده بود، به‌خاطر توده‌ای بودن شاعر تمام کنسرت‌های او را لغو کرده بودند.

دلنواز می‌گوید: «بعد از شب‌های ظلمانی، شروع کردم به خواندن چشم سیاه داری، قربانت شوم من. مدیر با نامزد خود در صف اول نشسته بود. در آخر آهنگ این دوبیتی را خواندم: سر بامت کبوتر می‌پرانم/تو را دهلیز به دهلیز می‌دوانم/اگر لحاظ مدیرک نباشد/تو را در کنج دهلیز می‌خَوَانم. یک‌بار کنسرت برهم‌خورد. دخترها و بچه‌ها چیغ می‌زدند. جلسه‌ی آموزگاران شد. اگر یک تعداد آموزگاران از من دفاع نمی‌کردند، شاید جزای سختی برایم داده می‌شد.»

او می‌افزاید: «بعد از کنسرت روز آموزگار، در آخر سال یک کنسرت مشترک لیسه حبیبیه با لیسه ملالی در کابل‌ننداری اجرا شد که در آن هم اشتراک کردم. احمدظاهر برای اولین‌بار آن‌جا آهنگ خواند. پیش از آن فقط می‌نواخت. در یکی از همین کنسرت‌های مکتب بود که شعر حافظ، “ای پادشه خوبان” را با آهنگی از فلم مدهومتی، با آهنگسازی سلیل چودری و آواز محمدرفیع کاپی نموده بودم.»

احمدشاه علم می‌گوید، احمدظاهر در دوران مکتب سخت علاقه‌مند صدای دلنواز بود و می‌گفت: «چطور کنم که صدایم مثل صدای او غور(بم) شود؟»

به‌مناسبت جشن عروسی لیلما حسینی با شهزاده نادر، پسر محمدظاهرشاه که خود آهنگ می‌ساخت و سه‌تار می‌نواخت، نینواز توانست در سال ۱۳۴۲ خورشیدی برای شب سوم که تخت‌جمعی بود، برای آرکستر آماتور در ارگ نوبت اجرا بگیرد. برای همه لباس یک‌رنگ ساخت. برای تبریکی دادن به شاه شعری سروده و آن را در قالب آهنگی درآورده بود: «ای امیر/ای امیر کهسار/ای شهی با‌ افتخار/در ضمیر و روح افغان مهر تو دارد قرار/ارواح غازیان/اکبر ز کهکشان/نادر ز عرشیان/گویند یک زبان/پیغام قدسیان/ فرزند شاهِ مهربان/شهزاده‌ی افغانیان/وصلت مبارک بر وطن/اختران/ اختران این وطن در آسمان این وطن/ماه و خورشید کهن در آسمان این وطن/چرخک‌زنان روان/…»

حسیب دلنواز و جلیل‌احمد مسحورجمال این آهنگ را به‌صورت دوگانه اجرا نمودند. هنگامی که به حضور شاه فراخوانده شدند، شاه در حین صحبت با آنان حسیب را مورد نوازش قرار داد و در طول صحبت‌ها دست خود را بر بازوی او گذاشته بود. در آخر رو به ريیس مستقل مطبوعات گفت: «از این آغا استفاده کنید.» با همان یک اشاره‌ی شاه، سال اول دانشگاه بود که نامزد دریافت بورس تحصیلی موسیقی در ایتالیا شد.

نینواز برایش گفت: «پشت بورس موسیقی نگرد. از استاد سرآهنگ کرده در این مُلک کس بزرگ‌تر شده نمی‌تواند. به نان صبح و شام خود محتاج است. در افغانستان با موسیقی نمی‌شود. برو فاکولته‌ (دانشکده) خود را بخوان. اگر به جاروکشی هم روانت کرد، قبول کو.»

به حرف نینواز عمل کرد و پشت تحصیل موسیقی نرفت. خود می‌گوید: «هیچگاهی موسیقی را از کسی فرا نگرفتم. از نینواز هم موسیقی یاد نمی‌گرفتم، فقط آهنگ‌های را که برایم می‌داد، می‌خواندم.» وقتی رابطه‌ی نینواز با رادیو کابل برهم خورد، او هم مدت یک‌و‌نیم سال با رادیو کابل ارتباط نداشت. برای احیای رابطه با رادیو کابل، نینواز آهنگی ساخت بر این غزل سعدی: «تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی».

چون در خانه امکانات ثبت موسیقی را داشت، اکرم عثمان و استاد هاشم را دعوت کرد و آن آهنگ را با صدای حسیب دلنواز ثبت کردند. آهنگ طوری خوانده می‌شد که دلنواز یک بیت غزل سعدی را می‌خواند و داکتر اکرم عثمان بعد از دلنواز قسمتی از مخمس شهریار را «ای که از کلک هنر نقش دل‌انگیز خدایی» که آن‌هم بر غزلی از سعدی سروده شده، در خلال آهنگ دکلمه می‌نمود. در قسمتی از آهنگ، ساز‌نوازی تبله توسط استاد هاشم جا داشت. آهنگ قریب به نیم‌ساعت بود و با اجازه‌ی مخصوص رییس رادیو به‌صورت استثنایی در شب جمعه اجازه‌ی نشر یافت. آن ‌روزگار برای حتا استادان نام‌آور موسیقی، برای یک پارچه بیشتر از پانزده دقیقه وقت نشر نمی‌دادند. چون خارج از استدیو‌های رادیو ثبت شده بود، امروز اثری از آن به‌جا نمانده است ولی احمدظاهر بعدها آن میلودی را با شعر «ای که از کلک هنر» در رادیو ثبت کرد.

آشنایی حسیب دلنواز با نینواز سبب شد که رشته‌ی تحصیل خود را از طب به حقوق تبدیل کند. با شرکت در آن همه شب‌نشینی‌هایی که با نینواز در آن‌ها ساز می‌کرد و می‌خواند، ممکن نبود طب را خوانده بتواند.

با آن‌که بیشتر از همه با نینواز در رابطه بود، اما کارهای آهنگسازان دیگر را هم می‌خواند. چنان که غزل «خال به کنج لب یکی، طره‌ی مشک‌فام دو» که به‌نام چندین شاعر آمده را با آهنگی از استاد فقیرمحمد ننگیالی برای بار اول اجرا نمود. شعر رهی معیری «همراه خود نسیم صبا می‌برد مرا» را با کامپوزی از زلاند اجرا کرد.

می‌گوید: «رهی معیری به‌مناسبت یادبود نُه‌صدمین سال درگذشت خواجه عبدالله انصاری در میزان سال ۱۳۴۱ خورشیدی به کابل آمده بود. اشعار او را از تهران مصور و ترقی می‌شناختم و خوش داشتم. از زلاند خواهش کردم که این شعر او را برایم آهنگ بسازد. در کابل‌ننداری به افتخار او محفل بزرگداشت و کنسرت بود. می‌دانستم در سالن است اما او را به چهره نمی‌شناختم. وقتی این شعر او را خواندم، بر استیژ آمده و مرا در آغوش گرفت و رویم را بوسید. این آهنگ غیر از آهنگی است که رحیم جهانی با همین شعر خوانده است. در ایران که برای اجرای کنسرت رفتیم، رهی برای پذیرایی از ما به میدان ‌هوایی آمده بود. او و مرضیه، رخشانه و مرا در موتر با خود گرفتند.»

دلنواز می‌افزاید: «یک روز می‌رفتم میدان هوایی. از پیش تعمیر رادیو که گذشتم، گفتم بروم احوالی از دوستان بگیرم. یک سال یا یک‌ونیم سالی می‌شد از آنان احوال نداشتم. رفتم که همه جمع بودند. گفتند بیا چیزی بخوان. کار تازه نداشتم. ژیلا گفت بیا یک آهنگ از برشنا است برایت می‌دهم. بخوان. همان روز تمرین کرده و همان روز ثبت کردم. آخرین خواندن من بود که در رادیو خواندم. شعرش از یوسف آیینه است: نسیم عطر فشان شد، درخت پیر جوان شد/به کوه و دشت و بیابان، چراغ لاله عیان شد.»

ترک آوازخوانی

هنوز دانشجو بود که مسٔولیت داروخانه‌ی پدری به‌نام «وطن» که در نزدیکی شوربازار بود، بر عهده‌ی او افتاد. از یک‌سو دانشگاه و از سوی دیگر کار داروخانه فرصت زیادی برای او باقی نمی‌گذاشت. پدر آهسته آهسته دیگر نقش نان‌آور خانه را نداشت. با عاید موسیقی نمی‌شد زندگی کرد. خود می‌گوید: «وقتی ای ساربان را ثبت کردم، گفتند صد افغانی حق‌الزحمه دارد. من در یک ماه هم آن صد افغانی را حصول کرده نتوانستم. یا تحویلدار نمی‌بود یا هم که می‌بود، همان لحظه پول نداشت.» برای او این‌ها موانع بزرگی بودند که دیگر پشت موسیقی و آوازخوانی نرود. آوازخوانی او دولت مستعجلی بود که بیشتر از چهار پنج سال عمر نداشت.

می‌گوید: «زندگی مرا نگذاشت که موسیقی را ادامه دهم. بعضی‌ها می‌گویند که خانمش مانع او شده. اما این گپ درست نیست. خانمم آدم تحصیل‌کرده بود و تعصب نداشت. از دانشکده‌ی تعلیم و تربیه از بخش انگلیسی فارغ شده و در مکتب رابعه بلخی آموزگار انگلیسی بود. در استرالیا هم آموزگاری کرد.»

امروز وقتی به عقب نگاه می‌کند، از زندگی خود و از فرزندان خود رضایت دارد. سرنوشت خانواده را برای خود چون ضربه‌ی بزرگی می‌بیند که از تأثیر آن نتوانست دوباره قد راست کند. در عمر بسیار کوتاه هنری خود موفق به ثبت ده تا یازده آهنگ در رادیو کابل آن وقت شد. اما تمام اشعاری را که خوانده یا در موردش حرف می‌زند، به‌صورت کامل در حافظه دارد.

می‌گوید: «یک تعداد بزرگان مرا به نگاه دیگری می‌دیدند و سازنده خطاب می‌کردند. آهنگ قالین‌باف مرا با آنان آشتی داد.» از این‌که دیگر آوازخوانی نمی‌کند، پشیمان نیست. اما در خلال گپ‌ها، هنگامی که به‌خاطر می‌آورد که نینواز می‌گفت: «در صدای تو برکت آیات قرآن است»، نوعی حسرت پنهان را می‌شود در ارتعاش آوازش احساس کرد.

می‌گوید: «نینواز وقتی از کار در سفارت ترکیه به کابل برگشت، من در کابل نبودم. داغ دیدارش به دلم ماند.»

 سرنوشت خاک گمشده‌ی برادر سخت رنجش می‌دهد. برادری که به جرم داشتن کتاب‌فروشی در سال ۱۳۵۸ خورشیدی زندانی و مثل آن‌که ارزش داشتن گور را نداشته باشد، همراه با پسر سی‌ساله‌ی خود بعدا لادرک شد.

محمدحسن در جاده‌ی مندوی در سرای سید‌ حبیب‌الله یک کتاب‌فروشی به‌نام «فرخی» داشت. از ایران کتاب‌های اسلامی می‌آورد و وقتی فروخته می‌شدند، پول آن را می‌فرستاد. صد هزار تومان برای فرستادن به ایران آماده کرده بود که برای تلاشی خانه و کتاب‌فروشی او آمدند و به بهانه‌ی کتاب‌ها و پول ایرانی، او و پسرش را در همان روز‌های اول زندانی‎‌شدن به قتل رساندند. پدر پیر او ولی برای رهایی او از زندان لحظه‌شماری می‌کرد. او به‌دلیل اختناق ایجاد شده پس از هفت ثور نمی‌توانست برای نجات پدر کابل برود. قرار شد زنش برای خارج ساختن پدر او به کابل سفر کند. پیش از داخل شدن به تکت‌فروشی از زن خود پرسید: «اگر مریم مادر صدا کند، برایش چه جواب دهم؟» دیدند نمی‌شود دخترک سه‌ساله را مدتی نامعلومی بدون مادر بگذارند.

دوستان برای پدرش پاسپورت گرفتند. پدر سوغات‌های سفر به‌سوی فرزند را خرید. سرنوشت اما نگذاشت خاک پدر از خاک گمشده‌ی پسر دور شود. قلب پدر در غم پسر و نواسه‌ی گم‌شده‌اش از کار افتاد و سکته کرد. او از استرالیا نمی‌توانست برای برادر، برادرزاده‌ها و پدر کاری کند. فقط سخت به‌خاطر همه می‌گریست. در کار و در خانه. به‌خاطر بیگناهی برادر و ناتوانی خود که دستش برای دستگیری از او کوتاه بود. اشک‌هایش در استرالیا و غم‌هایش در کابل به هم نمی‌رسیدند. در مدت زمان کمی مادر، پدر، برادر و برادر‌زاده از دست رفته بودند. امروز با یادآوری آن همه تلخی چنگ به دامن این آهنگ ساربان می‌افگند که «این غم بی‌حیا مرا باز رها نمی‌کند». برای بیان تلخی‌ها هنوز تار رابطه با موسیقی را کاملا نگسلانده است. می‌گوید: «هارمونیه دارم اما وقتی که باید یاد می‌گرفتم، هارمونیه را نمی‌توانستم خانه ببرم. یک کامپوز کرده‌ام: دیار غربت من دشت مرده را ماند…»

سال‌ها پیش در شهر سدنی در یک حادثه دست‌وپایش شکستند. دیگر قادر به‌کار کردن نبود. به یاد روزگار جوانی در وطن دوباره به فکر کفتربازی افتاد. می‌گوید: «شوق کفتر را از پدر دارم. تا من کابل بودم، هیچ وقت بی‌کفتر نبود. وقتی از افغانستان برآمدم او هم دیگر کفتر نگاه نکرد. خواستم از افغانستان کفتر بخواهم، استرالیا اجازه نمی‌داد. در یک نمایشگاه کفتری دیدم که شباهت به کفتر‌های افغانستان داشت. آن را خریدم. روزی شد که ۱۵۰ تا داشتم. برای شوقی‌های دیگر هم کفتر می‌دهم. این روز‌ها حدود ۱۳۰ کفتر دارم. به‌خاطر کفترهایم از استرالیا بیرون رفته نمی‌توانم. تقریبا تمام کفتر‌های افغانستان را در این‌جا خودم تربیت کرده‌ام: اَمری، سیاه‌چپ، سرخ‌چپ، زرد‌چپ، شیرازی، سیاه‌شیرازی، سبز‌شیرازی، سرخ‌شیرازی، سرخ‌پَتین، سیاه‌پتین، سبز‌پتین، آتشی دُم‌سفید…»

شاید برای پاینده نگاه داشتن یاد و پیوند پدر باشد که در غربت‌آباد استرالیا کفترخانه ساخته است. شاید هم این کار زنده کردن یک شوق قدیم از روزگار خوش گذشته و بدین وسیله هر لحظه پیش چشم داشتن آن روزگاران برباد‌رفته باشد. هرچه باشد، به نظر می‌رسد، برقرار کردن رابطه با گذشته‌های خوشبخت و با هر آنچه که او خود را هنوز در پیوند می‌یابد، غمبرزدن کبوتران میسر می‌سازد. امروز ارتباط نمادین او را با سرزمینی که «ای ساربان» و «بیا بریم قالین ببافیم» را با آواز خود برایش هدیه داده، در حضور کفتر‌های از جنس کفتر‌های آن سرزمین می‌توان دریافت. مردی که روزگاری در صدایش برکت آیات قرآن بود، امروز در آرامش صدای بقربقوی کبوتران شاهد گذشتن قافله‌ی عمر است.  

دیدگاه‌های شما
  1. آقای دلنواز زنده و سربلند باشد.
    بسیار دلچسپ و زیبا نوشته اید جناب یکمنش گرامی ام.
    موفق باشید!

  2. این بزرگمرد تاریخ هنر و موسیقی همصنفی دوران مکتب من بود با هم دوست بودیم و در میدان سپورت و تفریح دور هم مینشستیم و به آواز ملکوتی دلنواز عزیز گوش میدادییم. هنوز آواز او که اودوریکه مسافر در گوشم طنین آنداز است. صحت و سلامتی این دوست عزیز آرزوی من است. احمدشاه علم از کلیفورنیا.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *