با آب چشم می‌نویسم داستانم را

نیما صورتگر

۱

‎حوادث ناگوار و صدای انفجار به عادت روزانه‌ی شهروندان کابل تبدیل شده بود. آسمان جای روشنایی و شادی، تاریکی و اندوه را در بغل گرفته بود. مردم تنها به چیزی که می‌اندیشدند، زنده ماندن بود. زنان و مردان تنها آرزو و رسالتی که داشتند محافظت از جان فرزندان‌شان بود. به روال معمول هر روز باید منتظر می‌بودیم که در گوشه‌ای از این شهر زخمی و دردمند حادثه‌ی دلخراشی صورت ‌گیرد. کم کم به کوتاهی عمر چنان باورمند شده بودیم که بیرون‌شدن از خانه آخرین خداحافظی را در ذهن ما تداعی می‌کرد. هر بار که به‌سوی دانشگاه تعلیم و تربیه می‌رفتم، دو بار به عقب برمی‌گشتم و به دخترم راهیا و پسرم سمک که شش‌ساله بودند، نگاه می‌کردم و با خود می‌گفتم: آیا امروز زنده برخواهم گشت و چانس در آغوش گرفتن جگرگوشه‌هایم را خواهم داشت؟ راهیا و سمک ماه و ستاره‌ی آسمان آرزوهای من‌ هستند. جیک جیک این دو پرنده‌ی معصوم مرا به زند‌گی وابسته و امیدوار می‌کند. بارها با خودم گفته بودم و می‌گویم که به فرض محال، اگر خداوند این دو ستاره‌ی خندان را به من تحفه نمی‌داد، شاید سایه‌ی وحشتناک تنهایی به زندگی‌ام سایه می‌افگند.

در مسیر دانشگاه تعلیم و تربیه که سال‌ها در آن کانون علم و فرهنگ زبان انگلیسی را تدریس کرده بودم، حینِ رانندگی هر ثانیه به موترهای اطراف نگاهم دوخته می‌شد که نشود موترِ کنار دست راست یا دست چپم بمب چسپکی داشته باشد. ذهن اکثرِ آدم‌ها را در آن شرایط می‌شد خواند؛ چرا که کم‌تر روزی اتفاق می‌افتاد که صدای انفجار را نشنویم. پس از هر انفجار، کمی به خود که می‌آمدم، می‌گفتم: بلی من زنده‌ام، چون می‌توانم ببینم. و این‌‌گونه روز‌های ما قصه‌ی تکراری داشت. به قول میرزاده عشقی شیرازی: «زند‌گی کردن من مردن تدریجی بود/آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم».

‎در نزدیکی‌های منطقه‌ای که ما زند‌گی می‌کردیم، معمولا انفجارهای قوی و وحشتناکی صورت می‌گرفت، ولی هرگز به این قوت و نزدیکی انفجاری نشده بود. موتربمب، در نیمه‌ی اول شب، در همسایگی ما و در  کنارِ خانه‌ی بسم‌الله محمدی، وزیر دفاع ملی که از ما حدود صد متر فاصله داشت، انفجار کرد. من و دو طفل و برادرزاده‌ام، هر کدام در اتاقی مصروف کار، مطالعه و سرگرمی بودیم که صدای ناگهانی انفجار در یک چشم زدن خانه را به گور خفقان‌آور سیاه و تاریک مبدل ساخت و شیشه‌ها و پنجره‌های آن را به هر طرف پرت کرد. چنان از شدت این صدا و ریختن در و دیوار و کلکین و شیشه‌ها دست‌پاچه شدم که گمان می‌کردم جنگ هسته‌ای آغاز شده و سیاره‌ی زمین به پایان عمرِ خود رسیده است. از دود و بوی باروت به سرفه و نفس‌کوتاهی افتادم. چون روش و شیوه‌ی عمل انتحاری‌ها را می‌دانستم که بعد از صدای انفجار، انتحارکنندگان دیگر  به حمله می‌پردازند و به خانه‌های اطراف هجوم می‌برند، ادامه‌ی وحشت و مخاطرات پس از انتحار را پیش‌بینی می‌کردم.

‎از شنیدن صداهای ترسناک انتحاری‌ها نفس‌ را در سینه حبس کردم و به فکر بیرون‌شدن از محل افتادم. همه‌جا تاریکی و خاموشی بود، ولی صدای ردوبدل شدن فیر‌ها دقیقه‌به‌دقیقه بلندتر و زیادتر می‌شد و من به‌عنوان کلان خانه طرف چشم‌های وحشت‌زده و از حدقه برآمده‌ی اطرافیانم که سه طفل بودند، می‌دیدم. می‌خواستم کاری کنم و راهی برای نجات این سه پرنده‌ی معصوم گیرمانده در یک قفس در میانه‌ی گربه‌های گرسنه و وحشی پیدا کنم، زیرا احتمال داشت که انتحارکنندگان به خانه‌ی ما که خیلی به آنان نزدیک بود، بریزند و برای ادامه‌ی حملات‌ بعدی، سنگر بگیرند.

‎در آن تعمیر ما تنها بودیم و حتا سگ‌ها و گربه‌ها هم در حال فرار بودند. در آن لحظه‌ی پر از بوی مرگ، صدای سمک که با دستان کوچکش، گوش‌های خود را محکم گرفته بود و با تضرع و التماس می‌گفت: «مادرجان جایی نرو، کجا می‌ری، نرو همین‌جه باش، کجا می‌ری، همین‌جه باش…» را حالا هم می‌شنوم و گریه‌های تلخ راهیا را هرگز فراموش نمی‌کنم. لحظه‌های خوفناکی را تجربه می‌کردیم. چهار ساعت از حادثه گذشته بود ولی هنوز دست‌های سمک در گوش‌هایش بود و راهیا که سر به زانوهایش گذاشته بود، ناله و گریه‌اش تمام و آرام نمی‌شد.

‎با دیدن این صحنه‌ها که گنگ و گیج شده بودم؛ ناگهان هر دو کودکم را به پشت گرفتم و به طرف طبقه‌ی پایین حرکت کردم. هر قدم که به سمت طبقه‌ی پایین برمی‌داشتم، دود و خاک بیشتر و نفَس کشیدن دشوارتر می‌شد. ناگزیر اطفالم را دوباره بغل کردم و بالا آوردم و تن به تقدیر دادم. زنگ‌های خانواده و دوستان را با گفتن این‌که: شکر خوب هستیم، نگران نباشید و ما جور هستیم جواب می‌دادم.

برادرم که خود را نزدیک منطقه‌ی ما رسانده بود، نیروهای امنیتی برایش اجازه‌ی نزدیک آمدن نداده بودند و ما هم شب را با نگرانی و ترس بیدار ماندیم و به صبح رساندیم. چرا که صدای شلیک‌ها از یک‌سو و شیشه‌های ریخته در کف اتاق‌ و تخت خواب و آشپزخانه از سوی دیگر خواب را به خوابِ محالی مبدل کرده بود. سمک همان‌گونه که گوش‌هایش را با دستان لرزانش محکم گرفته بود، غمگینانه به خواب رفت و راهیا که اندکی آرامش یافته بود، تا روز نخوابید و به پندار کودکانه‌اش مرا تنها نگذاشت.

شب به کندی قدم برمی‌داشت. تاریکی مانند دیوهای اساطیری همیشه خواب سنگینی دارد. آن شب خونین برایم درازتر از هزار شب یلدا بود. گمان می‌کردم دیوهای آدم‌خوار می‌آیند و فرزندانم را می‌دزدند. با همین ترس و تصور هر دقیقه یک‌بار به سمک و راهیا نگاه می‌کردم و این خوشه‌ی شعر شاملو را با گلوی تلخ خاموشانه مویه می‌کردم:

‎«شب با گلوی خونین

‎خوانده‌ است دیرگاه

‎دریا

‎نشسته سرد

‎یک شاخه

‎در سیاهی جنگل

‎به سوی نور

‎فریاد می‌کشد».

‎خورشید که از پشت شانه‌های زخمی کابل قد کشید، سمک بیدار شد. با دل خونین به سویش خندیدم و وانمود کردم که دیگر هیچ خطر و تهدیدی وجود ندارد. اما قبل از این‌که لبخندم تمام شود، دو جانور انتحار‌کننده با فیرهای مسلسل و پرتاب کردن نارنجک، وحشیانه اعلام حضور کردند. جنگ تا حوالی ظهر ادامه داشت و ترس و وحشت منطقه‌ی شیرپور را به گوشه‌ای از جهنم مبدل کرده بود.

۲

‎از این حادثه‌ی خونین انتحاری تقریبا یک ماه گذشته بود و دوستان و نزدیکان از داخل و خارج از وطن برایم زنگ می‌زدند. دوستی که دوازده سال ندیده بودمش و یک خانم عیار و آراسته به تمام اصول انسانی و اجتماعی بود، از من با گذاشتن پیام جویای احوال شد. یادمان تلخی را که از حادثه‌ی آن شب هولناک در ذهنم هنوز تازه بود و آثارش در سقف، دیوار و پنجره‌های خانه هویدا بود، طور فشره و کوتاه برای آن زن مهربان چنین بیان کردم که ما شاهد روزهای بدی در چهل سال گذشته بودیم. حالا هم این داستان تلخ و دراز ادامه دارد. احتمال دارد زند‌گی فرزندان ما نیز در سایه‌ی ترس و سوگواری سپری شود. حس می‌کنم تحمل این وضعیت دیگر برایم سخت است. وی ابراز تأسف کرد و برایم پیام گذاشت که اگر امکانات دارید از افغانستان بیرون شوید. برایش گفتم که برای من امکانات زند‌گی در امریکا و کانادا قبلا چندین‌بار مساعد شده بود و برای شرکت در سیمینارها و پروگرام‌های مدیریت و رهبری چند بار امریکا و اروپا رفته و برگشته بودم. اما زند‌گی در وطن و خدمت به مردم و میهنم را ترجیح داده بودم و فکر می‌کردم مردم و میهنم به من نیاز دارند و می‌توانم به‌عنوان یک استاد دانشگاه به جوانان شیفته‌ی دانش خدمت کنم و خود را در جامعه‌ای که زندگی می‌کردم، مفید می‌یافتم. در برابر تفکرِ طالبانی می‌نویشتم، سخنرانی می‌کردم، سیمینار برگزار می‌کردم و با شیوه‌های گوناگون می‌جنگیدم. ریسک‌ها و خطرات و تهدیدهای زیادی را قبول کردم و راه‌های مبارزه‌ی دادخواهانه را برای دیگر زنان هموار می‌کردم تا بتوانند با اعتماد به نفس قاطعانه برای خواسته‌های انسانی و مشروع‌شان بایستند و شجاعانه مبارزه کنند.

آری من در روزهای سخت در وطنم بودم. هیچگاه وطنم را ترک نکرده بودم. دوره‌ی اول طالبان که روزهای سخت و دشوار برای تمام مردم به‌ویژه زنان بود، قلب خونین و قشنگ افغانستان، کابل را ترک نکردم. در آن روزهای سرشار از بوی خونِ بی‌گناهان در کابل بودم و چشم در چشم طالبان مبارزه می‌کردم. نیروی آگاهی و قدرت عدالت‌طلبی مرا در انجام‌دادن رسالتم قدرت و شهامت می‌بخشید. به خودم می‌بالم و نزد وجدانم سرافکنده نیستم زیرا هیچ وقت در برابر ظلمی که بر زنان سرزمینم روا می‌داشتند، خاموش نبودم. برای حقوق زنان و دختران مبارزه می‌کردم. مکتب خانگی ساخته بودم. کارها و فعالیت‌هایی داشتیم که از چشم طالبان پنهان بود. برای دختران کلپ ورزشی و صنف‌های آموزش زبان انگلیسی برگزار کرده بودم. عاقبت طالبان باخبر شدند و مدتی مرا زندانی کردند. پس از رهایی از تعهد و رسالت اخلاقی‌ام دست نکشیدم. به کارها و مبارزاتم ادامه دادم. البته این‌بار با شیوه‌های متفاوت. من ساعت‌های درس‌های ورزشی را تغییر داده بودم. رفت‌وآمد دختران هم تغییر کرده بود. 

‎پس از آن‌که حکومت طالبان در دور اول سرنگون شد، من اولین زنی بودم که در جاده‌های کابل به رانند‌گی آغاز کردم. مادرم همیشه با ترسی که از وضعیت داشت، تأکید می‌کرد که بگذار وضعیت بهتر شود یا یک زن دیگر اول به رانند‌گی شروع کند. اما حرف من این بود که آن اولین زن باید خودم باشم. آن اولین زن من بودم. خوش داشتم موتر را تندتر و با کنترل برانم و مهارت و جرئت زن را به آنانی که زنان را باور نداشتند، نشان بدهم.

‎فعالیت‌هایم را در ابتدای سال‌های پس از 11 سپتامبر ۲۰۰۱ شدت بخشیدم. در سال ۲۰۰۴ بیرق افغانستان را در المپیک جهانی با خود حمل کردم. بعدها در انتخابات پارلمانی خودم را نامزد کردم. زنان بسیاری را به امر سیاسی و کارهای مدنی و فرهنگی و ورزشی تشویق کردم. اولین زنانی که پس از ۲۰۰۱ در افغانستان به فعالیت آغاز کردند اکثرا با من در ارتباط بودند و از من مشوره می‌گرفتند.

‎ورزش عشق و عادت من بود و بخش جداناپذیر زند‌گی من شده بود. دختران و زنان زیادی را در راستای ورزش تربیه و یاری کردم و تمرینات زیادی در بخش‌های مختلف ورزشی داشتم. بازی‌های مورد علاقه‌ی من والیبال، بسکتبال، تینس، آب‌بازی و کوه‌نوردی بود. کار در این راستا برایم ارزشمند و ضروری بود. بنابراین، در کابل اولین کلپ‌ ورزشی را در سال‌های اول حکومت حامد کرزی راه‌اندازی کرده بودم. چون صحت جسمی و روانی زنان همواره در خطر بود و برایم صحت روان زنان مهم‌تر بود. بنابراین، در پهلوی توجه به یادگیری، تدریس ورزش را نیز در اولویت قرار داده بودم. تدریس در جامعه‌ای که زن‌ستیزی و دشمنی با حقوق و آزادی‌های زنان پیشینه‌ دیرینه‌ی دارد یا فعالیت مدنی، ورزشی، تحصیلی و شغلی برای زنان، کار ساده و خالی از خطر نیست.

با این حال، کار دیگری که بخشی از مسئولیت‌های مدنی و شهروندی‌ام حساب می‌شود‌ مبارزه علیه فکر طالبانی و سنت‌های ناپسند و خرافاتی است. تا یادم می‌آید، برای مطالبات و خواسته‌های زنان و دختران مبارزه کرده‌ام و در جامعه‌ی سنتی افغانستان نشان داده‌ام که زنان مثل مردان حق زند‌گی دارند و از حقوق برابر با مردان برخوردار هستند. مدت چهار سال عضویت کمیته‌ی زن و سپورت را در جنوب آسیا داشتم. در اولین دور انتخابات پارلمانی خودم را از ولایت کابل به مجلس نمایند‌گان نامزد کرده بودم.

‎استاد دانشگاه بودم و بیشتر از شانزده سال تجربه‌ی تدریس در بین قشر اساسی و بزرگ جامعه یعنی نسل جوان را داشتم. متوجه شدم که بهترین محیط برای مبارزه، دانشگاه است. من در دانشگاه در کنار تدریس، علیه سنت‌های ناپسند، خرافات و زن‌ستیزی مبارزه کردم. زنان و دختران زیادی را راه و رسم مبارزه نشان دادم. 

‎دانشگاه در افغانستان محل خوبی برای روشنگری و آگاهی بود و من حس خوبی داشتم که در آن‌جا مفید و مؤثر واقع شده بودم.

‎پیش از سقوط دوباره‌ی کابل بدست طالبان، کتاب «دانشگاه و پرسش» را نوشتم. این کتاب در مورد روشنگری و وضعیت تحصیلی در افغانستان است. این کتاب به دانشجویان پسر و دختر در افغانستان یاد می‌دهد که پرسشگری و خرد نقاد را یاد بگیرند.

‎در کابل ورزش دلخواه من، در کنار ورزش‌های دیگر، کوه‌نوردی بود. از یک طرف از کودکی با کوه و دره هم‌آمیختگی داشتم و از طرف دیگر چون در دوره‌ی اول حکومت طالبان راه دیگری برای وزرش برایم نمانده بود، با چادری و کرمچ به کوه‌هایی که در آن‌جا قبرستان بود -در تپه‌ی بی‌بی مهرو- به بهانه‌ی دعا و دیدن آرامگاه مادربزرگم، با پسر بزرگم شکیب حد اقل یک‌بار در هفته از یک طرف بالا می‌شدیم و از راه دیگر پایین می‌رفتیم که تقریبا دو ساعت راه بود. همین‌گونه بعد از آن با جمعی از مردان و زنان بلندترین قله‌های کوه‌های کابل را در روزهای سرد زمستان و هم در فصل بهار قدم می‌زدیم و قله‌های تسخیرناپذیر را می‌پیمودیم.

۳

‎وقتی به امریکا می‌آمدم، از شیشه‌ی هواپیما چشمم به کوه‌های فرانکین افتاد. به یاد کوه‌های افغانستان افتیدم. حس پرنده بودن و رهایی بر من دست داد. از کوه‌های کابل تا کوه‌های امریکا. طبیعت زیبای کابل با طبیعت زیبای این‌جا حس خویشاوندی در من خلق می‌کند. مهربانی مردم امریکا و نمادها و منظره‌های زیبای طبیعی این‌جا مرا به یاد وطنم می‌اندازد و احساس بیگانگی را در من نابود می‌کند. خوشحالم که این‌جا در کنار مردمان مهربان و در دامن طبیعت زیبای نیم‌کره‌ی غربی احساسِ امنیت می‌کنم.

‎حقیقت این است که هرگز نمی‌خواستم مهاجر باشم و نمی‌خواستم به بیرون‌شدن از کشورم فکر کنم. چون با تمام مشکلات امنیتی و موانع بی‌شمار درس خوانده بودم و عاشق دانشگاه و تدریس بودم. برای دو کودکم مادری می‌کردم و فرزندان برادر و خواهر را در تحصیل و ورزش یاری می‌رساندم و می‌کوشیدم یک خاله و عمه‌ی مهربان بمانم و در هیچ شرایط تنهای‌شان نگذارم. اما خبرها از شهرهایی که پی‌هم سقوط می‌کردند و سربازانی که مانند درختان سبز و بلند می‌شکستند و آتش می‌گرفتند، مثل بادهای مسموم و خفقان‌آور پخش می‌شدند و مرا وادار می‌کردند که اگر نه برای حفاظت از جان خودم، لااقل برای محافظت از جان و سرنوشت و آینده‌ی دو کودک معصومی که غیر از من پشت‌وپناهی نداشتند، دست به‌کار شوم و چاره‌ای بیاندیشم. بنابراین، با تحمل رنج شوکران دوری از وطنی که مانند چشمانم دوستش داشتم و می‌دارم، راهی سرزمین‌های دور و ناشناخته‌ای شدم.