طالبان که آمدند، گلشاه بیکار شد. گلشاه در کابل با یک مؤسسهی خارجی کار میکرد و ماهیانه هزار و ۴۰۰ دالر معاش میگرفت. او با همان هزار و ۴۰۰ دالر زندگی آرامی برای پدر و مادر خود در قریهی دورافتادهی «سراب» در غزنی، ساخته بود. همین اندکی از رنج ترک تحصیلش میکاست. همین کار هم بود که رابطهاش را با پدرش تا حد زیادی ترمیم کرده بود. مدیر مؤسسه که یک زن هالندی بود به او گفته بود که آمدن طالبان عزم آنان را در کمک به زنان افغانستان سست نخواهد کرد. او حتا گفته بود که هیچ دلیلی نمیبیند که مؤسسه فعالیتهای خود را در افغانستان متوقف کند. گلشاه به سخنان مدیر مؤسسه باور داشت. اما از آمدن طالبان یک ماه بیشتر نگذشته بود که مؤسسه دفتر خود در کابل را بست و از افغانستان بیرون رفت.
گلشاه هرچه صبر کرد که یکی از تئوریهای مطرح در رسانهها -همان تئوریای که به حال او خوب بود- تحقق پیدا کند، نشد. آن تئوری این بود که طالبان این بار آن طالبان سی سال پیش نیستند و با کار و تحصیل زنان مخالفت نخواهند کرد. آخر، طالبان میدانند که اگر با زنان افغانستان بدرفتاری کنند (مثل آن دور اولشان)، هیچ حکومتی در دنیا حاضر نخواهد شد «امارت اسلامی» را به رسمیت بشناسد. چهکسی در میان طالبان حاضر است با چنین وضعیتی در سطح بینالمللی روبهرو شود؟ هیچکس.
اما دیری نگذشت تا گلشاه متقاعد شود که آرزوهای گلچینشده توسط ذهن آدمی لزوما قدرت تغییر جهان را ندارند. احساس ضعف داشت. حس میکرد هیچ توانی در بازویش، هیچ نشانی از زندگی در رویش و هیچ قدرتی در زانویش نیست. گلشاه میخواست چیزی بهنام قدرت ذهن یک زن وجود داشته باشد که همه چیز را واژگون کند. چنان قدرتی وجود نداشت. چندی صبر کرد؛ خبرهای بد هر روز روی هم انباشته میشدند. او دوست داشت جملهی «زنان و دختران حق ندارند در بیرون از خانه کار کنند» حداقل از بعضی جهات معنای مثبتی داشته باشد. اما نداشت. هیچ معنای دیگری در آن جمله نبود. در باطنش همان بود که در ظاهرش. دلش میخواست یک مقام قدرتمند در حکومت طالبان اعلام کند که سوءتفاهمی پیش آمده و آن موضع ربطی به سیاست رسمی طالبان ندارد. ولی سوءتفاهم نشده بود. همان سیاست رسمی طالبان بود. گلشاه به آدمی میمانست که ریسمان درشتی را به یک میلهی آهنی در پشت یک کشتی بزرگ بسته و آن ریسمان را در ساحل محکم در دست خود گرفته است و نمیگذارد کشتی حرکت کند. بعد وقتی کشتی حرکت میکند، ناگزیر میشود ریسمان را رها کند. گلشاه به سختی پذیرفت که زمانهی دیگری از راه رسیده است.
گلشاه اتاق خود در گوشهی حویلی کاکایش در کابل را دوست داشت. اما حالا که دیگر کاری در کابل نداشت، باید از پایتخت میرفت. این سال نهم بود که در آن اتاق زندگی میکرد. کاکایش میگفت که خانهی او مثل خانهی خود گلشاه است، ولی او بهتر است برود به سراب. گلشاه اما نمیتوانست بدون یک سرپرست مرد سفر کند. کاکایش نمیتوانست با او برود؛ سه ماه پیش گردهی خود را عمل کرده بود و داکتر به او گفته بود که تا شش ماه فقط استراحت کند. پسران کاکا همه ترک وطن کرده بودند. سرانجام قرار شد گلشاه با صوفی عبدالحکیم، که عازم سراب بود و با کاکا و پدر گلشاه رفاقت قدیمی داشت، راه سفر در پیش گیرد. راه حل صوفی: «اگر طالبان پرسیدند که تو با من چه میشوی، بگو خسرت هستم.» گلشاه قصد داشت که حداقل ده کتاب هم با خود بردارد. ولی کاکایش شدیدا مخالفت کرد و به او گفت: «مثل اینکه نمیفهمی چه شده. یک ورق کاغذ نمیبری در این راه.» گلشاه به هشدار کاکای خود تن داد؛ ولی میدانست که در سراب بدون کتاب چه زمستان سختی خواهد داشت.
گلشاه با ترس بسیار اما بدون هیچ واقعهیی به سراب رسید. سراب سرد بود اما برف نداشت. صوفی عبدالحکیم با پدر گلشاه شوخی کرد: «گلشاه در کابل قبول کرد که عروس ما شود.» علیبابا خوشحال بود که دخترش آمده. اما میدانست که معاشش دیگر قطع شده است. آفتاب که پشت کوه نشست، برگشتن گلشاه به سراب برای پدرش معنای روشنتری یافت. برگشتن او به سراب مثل این بود که مفهوم بیکاری به هیأت یک خانم سیاهپوش درآمده و به دیدن علیبابا رفته باشد. علیبابا در گلشاه فیزیکِ بیکاری را دید. برای همین، چند چیز را در ذهن خود مرور کرد: کاش آن جنراتور نو جاپانی را نمیخرید؛ کاش آن هشتادوسه هزار افغانی را به پدر حسین نمیداد؛ کاش بهجای دو گوسفند لاندی به همان یکی اکتفا میکرد. علیبابا حتا فکر کرد که میتواند جاکت گرم زمستانیای را که از دکان سرور خریده بود، برگرداند و پول خود را پس بگیرد. اما سرور آن جاکت را چند بار در تن او دیده بود. علیبابا حکم خود را به خود داد و با صدایی که حتا خودش آن را به سختی میشنید، گفت: نه، این کار را نمیکنم.
علیبابا سعی کرد به آن اتاق مهمانخانه که قرار بود ساخته شود، فکر نکند. میدانست که آن طرح دیگر عملی نخواهد شد؛ اما حتا فکر کردن به آن تلخکامش میکرد.
***
گلشاه وقتی در دانشگاه بود، با استاد نصرالله خان همیشه مشکل داشت. نه بهخاطر اینکه نصرالله خان از حاضری گرفتن با آن لحن خشدار خودش لذت میبرد؛ بلکه بیشتر به این خاطر که استاد دختران و پسران را فقط با اسم خودشان صدا نمیکرد. همیشه ولد و بنتشان را هم میگفت. گلشاه بنتِ علیبابا. حاضر! گلشاه از همین «بنت» بدش میآمد.
اما حالا، در سراب، گلشاه کمکم احساس میکرد که بنتِ علیباباست. حس میکرد که آدم وقتی به شهر میرود و دانشگاه میخواند و لباسهای مُدروز میپوشد از بنت بودن دور میشود. اما وقتی به جایی برمیگردد که برق ندارد، تلویزیون ندارد و مردمانش بر گرد خود پتو میپیچانند، بنت هم برمیگردد به عالم نسبتها. برای گلشاه سخت بود بداند که حالا در ذهن پدرش چه میگذرد. یک سال پیش علیبابا به کابل آمده بود و به او گفته بود: «من فکر میکردم از تو هیچ چیز ساخته نمیشود. حتا فکر میکردم تو از آن دخترهای بد هستی. ولی تو زندگی ما را ساختی.» البته تنها علیبابا نبود. دیگران هم قبول کرده بودند که دخترِ علیبابا پدرش را از خاک بلند کرده. حاجیِ سیاهتوت میگفت: «خوب و بدش را خدای بزرگ میداند. ولی نر دختر است.»
در هفتهی دوم، گلشاه احساس میکرد که تمام چیزهایی که در نُه سال گذشته کمکم در خاطرش رنگ باخته بودند، به تدریج به حافظهاش برمیگردند. اشیای مرده زنده میشدند و تصویرهای خاکخورده جان میگرفتند. گلشاه بدون اینکه حتا تلاشی بکند، به یاد آورد که در خانهیشان یک صندوق چوبی آبی بزرگ بود. از مادر خود پرسید که آن صندوق کجاست. مادرش گفت آن صندوق فعلا در پسخانه است، زیر شطرنجی. گلشاه به پسخانه رفت، فرش شطرنجی پنجاهساله را کنار گذاشت و دروازهی صندوق را باز کرد. صندوق پر بود. «جارو. جاروی کهنه. این را چرا نگه داشتند؟ بوتل خالی دوا. یک لنگ کفش. بُرس. چراغ دستی زنگزده. چرا اینها را دور نمیاندازد پدرم؟.»
در یک نیمروز، گلشاه به مادر خود گفت:
- من صندوق آبی را خالی میکنم.
- جایت را تنگ کرده؟
- جایم را تنگ نکرده. پر است از چیزهای بیکاره.
- مقصد فکرت باشد که کدام چیز کاری را دور نیندازی. پدرت با من دعوا میکند.
نه خواهر داشت، نه برادر داشت، نه ماما. خالهاش شش سال پیش از دنیا رفته بود. کاکایش در کابل تقریبا زمینگیر بود. یک روز گردهاش خراب میشد، یک روز کیسهی صفرایش عمل میشد. فکر کرد که وقتی این همه را ندارد، این صندوق چوبی به چه دردی میخورد. گلشاه صندوق را خالی کرد. چاقوی زنگزده، قاشق الومینیومی، رویپاکِ راهراه، برس بوت، چراغدستی شکسته، یک قاشق دیگر. کتاب «وامق و عذرا»، کتاب «جوشن الکبیر»، کتاب «خاطرات موریه دو موروا». دیدن این کتاب خوشحالش کرد. چند روزی مشغولش میکرد. به یاد داشت که سالها پیش فقط هفت یا هشت صفحهی این کتاب را خوانده بود و کنارش گذاشته بود. کتاب را برداشت و محکم به دیوارهی صندوق کهنه زد که خاکش را بتکاند. ترکیبی از نم و گرد و گذر زمان حاشیههای صفحات را زرد و کثیف کرده بود. گلشاه با کتاب بیرون آمد و کنار دروازهی پسخانه سرپا نشست. ترجمهی ثمین گیلانی. یکی از صفحات را باز کرد. موریه دوموروا نوشته بود:
«در زندگی من هم زنانی بودند -از جمله مادرم- که اعتقاد راسخ داشتند هیچ چیز نمیتواند و نباید عزم یک زن برای زیستِ آزادانه را بشکند. نسخهی مادرم این بود: ده درصد آهن باش، ده درصد آب، ده درصد آتش، هفتاد درصد لاستیک. میگفت آن هفتاد درصد مهمتر از بقیه است. میگفت ضربه بخور، خم شو، ولی نشکن. اما من این فلسفه را در زندگیام کنار گذاشتم. نمیخواستم لاستیک باشم. وقتی پدرم، که مقام مهمی در ارتش فرانسه داشت، از مادرم جدا شد، من سیزده سال داشتم. مادرم افسرده نشد سهل است، بیشتر از گذشته هم سر حال به نظر میآمد. گویی میخواست به پدرم بگوید که بدون او هم آنقدر ظرفیت و قدرت دارد که به زندگیاش ادامه دهد. من همان موقع تصمیم گرفتم که مثل مادرم نباشم. برای همین، سالها بعد وقتی از فرانک جدا شدم، دو ماه کامل گریستم. حتا غرورم را زیر پا گذاشتم و از فرانک خواهش کردم که بگذارد به زندگیاش برگردم…»
گلشاه کتاب را بست، لحظهیی به خاک نمناک پیش پای خود خیره شد و آهسته، خطاب به موریه دوموروا، گفت: «تو بر پدرت لعنت کردی. کثافتهایی مثل تو…» هرچه فکر کرد که در ادامه چه باید بگوید، فکر روشنی در ذهنش شکل نگرفت. کتاب را درون پسخانه انداخت. نیمساعت آنجا ساکت نشست. به موریه فکر کرد. دلش برای او سوخت. برخاست. آهسته وارد اتاق نشیمن شد. مادرش پرسید:
- چه خرابکاری کردی؟
- کاری نکردم.
- چرا بدحال استی؟ در دشت نماندهایم. خدا مهربان است.
- من به کابل برمیگردم. هفتهآینده.
- دختر، باز دیوانه شدی؟
- من به کابل میروم و برای خود کار پیدا میکنم.
- کار.
- درس هم میخوانم.
- هیچ خبر شدی که وطن در چه حال است؟
- به من مربوط نیست. من میروم.
- خوب سرت را به گریبانت ببر. فکر کن. کار، درس… تو این مردم را نمیشناسی؟
- من به کابل میروم. ده سال صبر میکنم. بیست سال صبر میکنم تا اینها بروند.
- اینطور گپ نزن. پدرت بشنود، سکته میکند.
- من میروم.
- چه کار میکنی در کابل؟
- مینشینم تا اینها بروند. طالبان تا قیامت نمیمانند. پانزده سال بعد هم گم شوند، من به فاکولته طب میروم و درسم را از سر میگیرم.
- شوهر موهر هیچ.
- شوهر نمیگیرم. من میروم.
صبح سردی بود. همه چیز به رنگ آبِ آلوده بود. آمیزهیی از خاکستری و قهوهیی. آفتاب هنوز بالا نیامده بود. علیبابا و گلشاه منتظر موتر سراچهی خلیفه بسمالله بودند. علیبابا بعد از بحثهای بسیار با گلشاه به این توافق رسیده بود که او را به کابل برساند، به شرطی که گلشاه در هیچ یک از تظاهرات زنان سهم نگیرد و در پوشیدن لباس قوانین طالبان را رعایت کند. گلشاه به کابل میرفت تا با تمام جهان بجنگد.