Ghulamreza Shams Nateri

دشمن طاووس

نگاه از کناره 33

  • برایم یک شعر خوب بخوان.
  • شعر خوب؟ شعر خوب از کجا پیدا کنم؟
  • از انترنیت.
  • باش جست‌وجو کنم. صبر کن… خوب، این از قیصر امین پور است:

«دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن درآورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته‌ی سخن درآورم…»

  • رفیق، یک شعر پیدا کن که درد نداشته باشد.
  • از قدیمی‌ها باشد خیر است؟
  • فرقی نمی‌کند. مقصد شعر خوب باشد.
  • شعر خوب. شعر خوب. هان، این از سعدی جان است:

«سلسله‌ی موی دوست حلقه‌ی دام بلاست

هرکه در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ

دیدن او یک نظر صد چو منش خون‌بهاست».

  • این را استاد یعقوب قاسمی خوانده.
  • استاد یعقوب قاسمی کیست؟
  • تو موسیقی نمی‌شنوی. استاد قاسمی از هنرمندان سابقه است. در همین غزل می‌خواند:

«گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست».

  • آفرین. این که گفتی بیت بعدی بود.
  • از همان آهنگ استاد قاسمی یادم مانده.
  • بسیار خوب. سعدی در ادامه می‌فرماید…
  • راستی، فرمایش سعدی یک طرف. من چه کار کنم؟
  • چه را چه کار کنی؟ مشکلی داری؟
  • هههههههههه.
  • ببین قدوس، تو بیش از حد مشکلات خود را به قول جناب خودت «بزرگ‌نمایی» می‎کنی. نامت خیلی زشت است. قدوس. ولی چهره‌ات زیباست، قامتت رعنا، سوادت بالا، قلبت طلا.
  • نام من زشت است؟ سخیداد چه‌طور؟ خخخخخخ. سخخخیداد. نه، راست می‌گویی. قدوس هم چندان نامی نیست. در فیس‌بوک سر هرکس که ریشخندی کنند می‌گویند مثل قدوس باش.
  • من مثل تو قواره می‌داشتم…
  • می‌فهمم که این چیزهای خوب را در مورد من می‌گویی که حالم خوب شود. ولی لطفا به من خسمس نفروش. کور که نیستی. می‌بینی. قواره، قامت، سواد. ریشخند دو دنیا.
  • خسمس چیست؟ کلمات نو ابداع می‌کنی.
  • خسمس همین دروغی است که همین حالا به من می‌گویی.
  • دروغ نمی‌گویم قدوس. چهره‌ات زیباست. نیست؟ سوادت بد است؟ چه کسی قلبی به خوبی قلب تو دارد؟
  • پایم چه؟
  • پایت… پایت شده دیگر. اتفاقی بود که افتاد. من در انترنیت چک کردم. تنها در همین امریکا دوونیم میلیون نفر  با پای‌ قطع‌شده زندگی می‌کنند. نشان بدهم؟
  • دیوانه شدی؟ آمار آدم‌های بی‌پا را به من نشان بدهی، درد من دوا می‌شود؟
  • تو نباید به جنگ می‌رفتی. آموزش نظامی دیده بودی؟ نه. در عمرت به سلاح دست زده بودی؟ نه. با رفتن تو به میدان جنگ نتیجه تغییر می‌کرد؟ نه. تغییر هم نکرد. فقط این قدر شد که تو پایت را از دست دادی.
  • من آن‌قدر خشمگین بودم که نمی‌توانستم در کابل بنشینم و شعر بگویم و رمان بخوانم. نمی‌توانستم. ممکن نبود.
  • خوب، خوب کردی. حالا چه سود که ماجرایی را مرور کنیم که صد بار مرور کردیم؟ زیاد خود را اذیت نکن.
  • چه کار کنم؟
  • چه شد این مورد آخر؟
  • دیانا. دیانا دختر خوبی است. سواد ادبی‌اش عالی است. آدم مهربانی هم هست. شعرها و داستان‌هایم را خوانده است. اول هر روز زوم‌کال می‌کرد. ساعت‌ها گپ می‌زدیم. ساعت سه صبح در لندن می‌نشست و با من گپ می‌زد.
  • گپ می‌زد یا می‌زند؟ ماضی است یا حال؟
  • نه، اول در زوم فقط چهره و نیم‌تنه‌ی بالایم را می‎دید طبعا. من نگفته بودم که پای راستم قطع است. ولی نمی‌شد که نگویم. از وقتی که گفتم پا ندارم، زنگش کم شده. حق دارد. کی می‌خواهد با کسی که پا ندارد…
  • شروع شد باز.
  • خوب، راست می‌گویم. تو دختر می‌بودی با من ازدواج می‌کردی؟
  • بلی.
  • برو برادر. خسمس که می‌گویم همین‌هاست.
  • چرا…
  • چرا چه؟ یک دختر هرقدر هم که خوش‌قلب و شریف باشد و شخصیت آدم‌ برایش مهم‌تر از سلامت جسمی‌اش باشد، پیش خود فکر می‌کند که من تا آخر عمر با این آدم چه رقم زندگی کنم. خود من اگر دختر بودم با همین قدوس که می‌بینی ازدواج نمی‌کردم.
  • دشمن طاووس آمد پرّ او
  • و؟ بگو. خوب چیز جور کردی.
  • هههههههه. دشمن قدوس آمد پای او.
  • یک شعر پیدا کن و بخوان.
  • از کی؟
  • از پابلو نرودا.
  • من اسپانیایی می‌دانم؟
  • ترجمه‌ی فارسی‌اش را پیدا کن سخخخخخخیداد. هههههههه.
  • این. گوش کن. می‌گوید:

«این را بدان که من دوستت دارم و دوستت ندارم

چرا که زندگانی را دو چهره است،

کلام، بالی‌ست از سکوت،

و آتش را نیمه‌یی‌ست از سرما.

دوستت دارم برای آن‌که دوست‌داشتنت را آغاز کنم،

تا بی‌کرانگی را از سر گیرم،

و هرگز از دوست‌داشتنت باز نایستم:

چنین است که من هنوز دوستت نمی‌دارم».

  • ترجمه‌ی کیست؟
  • نمی‌دانم. در صفحه‌ی ایرانی‌هاست. مترجمش را ننوشته‌اند.
  • منظورش این است که… یعنی به طرف می‌گوید که اگر من ترا دوست داشته باشم، دیگر نمی‌توانم بخواهم که ترا دوست داشته باشم؛ چون دوست‌داشتن خواستن نیست. خواستن با دوست‌داشتن تمام می‌شود. خواستنِ دوست‌داشتن خودش یک دنیای خاص است که نرودا نمی‌خواهد هرگز به پایان برسد. بی‌کرانگی این خواستن را نمی‌خواهد از دست بدهد. به همین خاطر…
  • گیج کردی مرا.
  • ببین مثل این است که یک آدم بی‌پا بخواهد دیانا را در لندن دوست داشته باشد و خود همین خواستن -که پیش از دوست‌داشتن است- تجربه‌ی خاصی است که آدم نمی‌خواهد بی‌کرانگی‌اش را ترک کند.
  • آها، پس فقط دیانا نیست. خودت هم می‌خواهی در این بی‌کرانگی بمانی.
  • هی هی. نه، من می‌خواهم از این بی‌کرانگی به یک جای کرانمند برسم. ولی این پای بریده را چه کار کنم.
  • گوش کن. این یکی از اوکتاویو پاز است.

«روزی

خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد.

در رگ‌ها، نور خواهم ریخت.

و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!

سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.

زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.

کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

دوره‌گردی خواهم شد، کوچه‌ها را خواهم گشت.

جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم…»

  • این که از سپهری است.
  • جدی؟
  • مردم‌آزار. راستی، قرار شده من از این خانه کوچ کنم.
  • به کجا؟
  • یک خانه‌ی دیگر هست. پانزده دقیقه از این‌جا فاصله دارد. جای خوبی است. محل آرامی است.
  • چه بهتر.
  • بلی، بهتر است. زندگی ما همین شد از این پس. وطن نداشتن هم کلان جنجال است.
  • این‌ها تا قیامت نمی‌مانند. وقتی که رفتند، تو هم می‌توانی به وطن برگردی.
  • اگر تا رفتن‌شان دیوانه نشدم.
  • دیوانه که حالا هم هستی!
  • اگر انگلیسی‌ام قوی می‌بود، در کتاب‌خانه‌ی عمومی این‌جا یک عالم مجموعه شعر است.
  • انگلیسی‌ات خوب است.
  • نه، برای شعر خوب نیست.
  • تو کمی از همین شعر و ادبیات فاصله بگیر.
  • نمی‌شود. حالی که بالکل نمی‌شود. فکر کن که من شعر نخوانم، قصه نخوانم، یک هفته بعد می‌میرم در این گوشه‌ی دنیا.
دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *