در اینکه من یکی از اشخاصهای حسود میباشم، کمترین تردیدی نیست. اما انصافا، آدم حسود هم نباشد از دیدن این همه تقدیرنامه که بیست و چهار ساعته پخش میشوند، آتش میگیرد. مسئولان مرکز توزیع تقدیرنامه ابتدا خیال میکنند که آن آدمی که یک وقت آقای «موصول» تخلص میکرد، در کمال تأسف دیگر در میان ما نیست و به همین خاطر، میان ما خیلی زشت معلوم میشود. مدتی میگذرد و یکی از لایقترین کارمندان این مرکز خبر میآورد که آقای موصول را در در یک کتابفروشی قدیمی دیده است. همه مسرور میشوند و اولین چیزی که بهخاطرشان میرسد، این است که به آقای موصول یک تقدیرنامه بدهند. آخر، حرف سادهای نیست که مردم فکر کنند آدم به سرای باقی شتافته و آدم نه تنها نشتافته باشد، که اصلا قصد نداشته باشد به این زودیها از فانی بودن دست بردارد.
بعد، مرکز مذکور ناگهان متوجه میشود که اگر آن کتابفروشی در شهر نبود، امکان نداشت که کسی آقای موصول را در همان کتابفروشی ببیند. این است که مسئولان نفر میفرستند که صاحب آن کتابفروشی قدیمی را پیدا کنند تا به او تقدیرنامهای بدهند. اما معلوم میشود که آن مرد اهل فرهنگ که هفتاد سال پیش در یک خانوادهی روشنفکر و مذهبی بهدنیا آمده بود، مدتی است شتافته. چرا که همه از اوییم و او هم گاهی میگوید بشتابید. حتما فکر میکنید مسئولان مرکز توزیع تقدیرنامه دست از طلب میدارند و فاتحهای میخوانند و خلاص. نه، اشتباه میکنید. برعکس، میگویند حالا که آن مرحوم شتافته هم میان ما را خالی کرده، باید برای دلجویی از خانوادهی فرهنگی او، به همهی افراد خانوادهاش تقدیرنامه بدهیم. چرا؟ برای اینکه در این مملکت نفس زنده ماندن یک آدم، هنری است والا، چه رسد به اینکه آدم کتاب هم بفروشد.
اگر همهی آنچه گفتم برایتان معقول و منطقی جلوه میکند، روشن میشود که من بسیار حسودم. اما اگر گمان میکنید که مسئولان مرکز مذکور زیاده تقدیرنامه میدهند، خوب حداقل بروید شما هم حق خود را بستانید. نه؟