- این را هم در بوجی بینداز.
- این عکس عروسی دخترخاله است.
- مسعوده، درست است که عکس عروسی است. اینها زیاد پروای عروسی کسی را دارند؟
- طالب به عکس عروسی مردم چه کار دارد؟
- طالب با عکس دشمن است.
- نیست.
- نیست؟ یادت نمانده که آن دفعه ابراهیم را بهخاطر چند تا کتابچه و آلبوم چهرقم زده بودند؟
- نرگس جان، اول که طالب از آن زمان تا حالا تغییر کرده. دوم، ابراهیم آدم اعصابخراب است. خدا میداند چه گفته بود که آنطور زدندش.
- من یک چیز را میگویم مسعوده، باقیاش با خودت. اگر طالبان پدرم را بهخاطر این عکسها بزنند یا ببرند، گناهش بر گردن خودت است.
- من میترسم مثل دفعهی قبل شود. آن دفعه پدرم تمام کتابها و مجلهها و آلبومها و کتابچهها را برد زیر خاک کرد. پسان از یادش رفت که کجا دفنشان کرده. هنوز دلم برای آن کتاب اوریانا فالاچی میسوزد.
- دلت نسوزد. پیدا میشود. این بار که کسی به کابل رفت، میگوییم تمممممام کتابهای اوریانا فالاچی را برایت بیاورد.
- نرگس، تو دیوانه شدی. حالی در کابل کتابفروشی هست که برایم تمممممام کتابهای او را بخرد؟
- این عکس را زیر خاک نمیکنیم.
- چرا؟
- فکر نکنم به عکس سیاه و سفید پدرکلانم کار داشته باشند.
- نرگس، من یک چیز را میگویم. اگر پدرم را بهخاطر این عکس…
- خیلی خوب، خیلی خوب. دفنش میکنیم. این بار باید جای دفن کتابها و عکسها را نشانی کنیم که گم نشوند.
- مثلا در کجا؟
- در پهلوی درخت زردآلوی بابه چهطور است؟
- ههههههه. آفرین نرگس خان. آفرین. آنجا دفن کنیم که وقتی زردآلو را آب دادند، کتابها هم آب بخورند. تو باید در ناسا کار کنی.
- ناسا چیست؟
- ناسا یک کمپنی است. کارش دفنکردن کتابها در وسط زمین زراعتی است.
- تو بگو در کجا زیر خاکشان کنیم؟
- به نظر من، یک کار دیگر هم میتوانیم. پسخانهی مسجد را دیدهای؟ پر از فرش و ظرف و چوب و خشپش است. ما هم بوجیهای کتاب متاب خود را میبریم پشت آنها میگذاریم. طالب پسخانهی مسجد را تلاشی نمیکند.
- این فکر خوبی است.
- ولی یک مشکل دارد.
- چه مشکل دارد؟
- فکر کن که نادر مسجدی یک شب با خود بگوید بیا بوجی دختران آته نرگس را بپالم ببینم درونشان چیست. عقل که ندارد. این عکسها را پیدا کند در کل دنیا پخش میکند.
- خوب، پخش کند.
- عکسهای فامیلی ما را پخش کند خیر است؟
- آری. خیر است. از طالب فرار میکنیم، از نادر مسجدی میترسیم، از مردم میترسیم. لعنت بر این زندگی.
***
نرگس در مزار شریف به دنیا آمد. مسعوده سیزده سال بعد در کابل. بعد از کابل به ولسوالی پدری برگشتند. وقتی که دیگر همه مطمئن شده بودند که طالبان میآیند، اکثر مردم دهکده تصمیم گرفته بودند که بعضی چیزهای حساس خانهی خود را زیر خاک کنند. کتاب و عکس هم حساس بودند. طالبان آمدند و به کتابها و عکسهای مردم توجهی نکردند. مسعوده عکسی با سر برهنه نداشت. نرگس داشت. اما در آن عکسها نرگس شش-هفتساله بود. در چهلویکسالگی، برای نرگس خیلی سنگین بود که نگران سر برهنهی خود در عکسهای ششسالگی باشد. وقتی ترس بازرسی طالبان فروکش کرد، نرگس و مسعوده یک شامگاه رفتند که عکسها و کتابها را از کنار سنگ سفید بغل تپه از خاک بیرون بیاورند. بوجی کتاب را که بیرون آوردند، مسعوده به آهستگی گفت: «این چه حال است؟»
نسرین گفت: «عکسها را بیرون نیاور.»
- چرا؟
- چه کنیم عکسها را؟
- کتابها را چه کنیم؟
- هیچ. پس بیندازشان.
- جدی میگویی؟
- بلی. جدی میگویم مسعوده. کتاب کتاب کتاب. عکس. کتابچه. چه کنیم اینها را؟
نرگس و مسعوده بوجی کتاب را به درون قبری انداختند که تا حالا مدفن کتابها و عکسها بود. روی بوجی کمی خاک ریختند.
- مسعوده، در خانه میگوییم نیافتیم بوجی را.
- ولی مطمئنی که این کار درستی است؟
- بلی.
- ولی صحیح خاک نینداختیم. اگر کسی عکسها را پیدا کند…
نرگس به چشمان مسعوده نگاه کرد. چیزی نگفت. مسعوده گفت: «راست میگویی. راست میگویی.»