آگست‌ها و پانزده‌هایش

روح‌الله سروری

در پانزدهم آگست در هند، در هر کوی و برزن بالون‌های رنگی شاد در هوا یا بر سقف‌ها و دیوارها می‌رقصند. بالون‌های رنگی‌ای که با رنگ پرچم کشورشان طراحی شده‌اند. هندی‌ها در این روز استقلال کشورشان را جشن می‌گیرند. در این روز در درون قطار، موترهای‌شهری و ملی‌بس‌های مسافربری مردم را می‌بینی که به رنگ بیرق شان لباس پوشیده‌اند و بیرق کشور شان را بدست دارند. در این جشن بزرگ، همه، از هر قوم و قبیله‌ای کنار هم می‌آیند، آواز می‌خوانند و می‌رقصند. برای‌شان مهم نیست که چه‌کسی از کدام دین و مذهب، از کدام قوم و قبیله آمده است. یاد گرفته‌اند درون هم حل شوند و متحد باشند. از این اتحاد و درهم‌آمیختگی همدیگر تجلیل کرده و همه به خودشان و این روز مقدس و کشور شان افتخار می‌کنند.

در افغانستان این روز (پانزدهم آگست) یکی از سیاه‌ترین روزهای تاریخ در زندگی مردم است. در ۱۵ آگست ۲۰۲۱ طالبان بر مسند قدرت نشستند و در پایتخت افغانستان اعلام اقتدار کردند. در همین روز، رییس‌جمهور وقت افغانستان، اشرف غنی از کشور گریخت. طالبان آمدند و تاریکی محض کل کشور را فرا گرفت. هنوز مردم افغانستان در هر گوشه‌ی دنیا در درون این تاریکی‌ای که همه جا با آنان همراه است، دست‌وپا می‌زنند تا مگر افق روشنی پیدا کنند و به سمت آن حرکت نمایند.

از ۱۵ آگوست ۲۰۲۱ شروع تا هنوز دختران حق رفتن به مکتب را ندارند، حق کار از زنان گرفته شده و نان از دسترخوان مردم برچیده شده است. مردم شهر در تاریکی کورمال کورمال به‌دنبال راهی برای بیرون‌شدن از کشور برآمدند و نخبه‌ها همه افغانستان را ترک کردند.

۱۵ آگست برای من که در هند دانشجو بودم، روز تلخی بود. نمی‌دانستم که با مردم کشور میزبان خود یک‌جا شده برقصم و در خوشحالی‌شان سهم داشته باشم یا خودم را در اتاق خود قفل کنم، در حس بدبختی خودم غرق شوم و برای خود و مردم کشورم بگریم.

۱۵ آگست ۲۰۲۲، یک‌ سال پس از سقوط دولت را هیچ وقت از یاد نمی‌برم. ماستری‌ام را به پایان رسانده بودم و در هند دیگر رسما جایی برای ماندن نداشتم. دانشگاهی که در آن تحصیل می‌کردم، برایم گفته بود که قادر نیست ویزای تحصیلی‌ام را تمدید کند و من باید از خوابگاه دانشگاه بیرون بروم. جیبم خالی بود و دلم نگران آینده. در آن‌سوی دیگر قصه، افغانستان روزهای بدی را سپری می‌کرد. با هر کسی که تماس می‌گرفتم از رفتن سخن می‌گفت. از بدبختی و از طالبان سخن می‌گفت.  از نبود کار و از نبود نان سخن می‌گفت. حیران بودم که در افغانستانی که طالبان حاکم شده‌اند، برگردم یا در هند بدون ویزا بمانم. و اگر بمانم چطور مخارج روزمره‌ام را تأمین کرده و به خانواده‌ام در افغانستان کمک کنم. این‌جا وقتی خارجی باشی و ویزا نداشته باشی هیچ جایی برایت کار نمی‌دهد و دست آدم بسته است.

***

از شرکت آیسکریم‌فروشی «تویستینگ اسکوپ» که در کریتی‌نگر هند موقعیت داشت خارج شدم و به سمت گرگاو حرکت کردم. تازه اولین شغل کارگری‌ام را در این شرکت گرفته بودم که با آن می‌توانستم در هند زنده بمانم و مخارجم را تأمین کنم و اتاقی برای خوابیدن داشته باشم. آن روز ۱۵ آگست بود. موترهای شهری زیاد رفت‌وآمد نداشتند. مردم همه مشغول تجلیل از روز استقلال شان بودند. نیم‌ساعت سر سرک ایستادم تا یک ملی‌بس شهری از راه رسید و من سوار آن شدم. ملی‌بس مملو از مردمی بود که بیرق هند را در دست داشتند و اکثرا به رنگ بیرق شان لباس هم به تن کرده بودند. خوش بودند، سرود می‌خواندند و می‌رقصیدند. اما من در چوکی آخر ملی‌بس نشسته بودم. مغموم و پر از نگرانی. به زندگی می‌اندیشیدم. بین خودم و خوشی مردم گیر افتاده بودم. نمی‌دانستم چکار کنم. همان‌جا ناگهان گریه‌ام گرفت و اشک‌هایم جاری شد. خانم پولیسی که در وسط ملی‌بس نشسته بود متوجه‌ام شد. کنارم آمد و از من پرسید که چه شده است. زبان هندی من خوب نبود. همین که فهمید خارجی هستم به زبان انگلیسی از من پرسید که برایم چه اتفاقی افتاده است. آیا کسی اذیتم کرده است؟ نمی دانستم چه بگویم. آنچه در من جمع شده بود، بغض بود. درد بود. آرزوی استقلال برای وطنی بود که اکنون طالبان بر آن حاکم شده بودند.

به خانم پولیس گفتم من از افغانستانم. پارسال در همین روز که خودت آن را جشن گرفته‌ای، کشور من بدست طالبان افتاد. حالا شادی شما را که دیدم، بیرق رنگین کشور تان را و آزادی تان را، ندانستم چه کنم، گریه‌ام گرفت.

در ۱۵ آگست ۲۰۲۳، از بیرون گریختم و به اتاقم پناه بردم. از شادی مردم گریختم. آگست‌ها و پانزده‌هایش همان‌قدر که برای هندی‌ها شادی می‌آورند، مرا تلخکام می‌سازند.