Photo: Istock photo/vchal

راز مگو؛ یادداشتی پیرامون دروغ‌ها و حقیقت آزارگر

غفور سیاوش

«دور است سرِ آب ازین بادیه، هشدار!

تا غول بیابان نفریبد به سَرابت»

حافظ

دروغ بخش مهمی از زندگی انسان به‌عنوان یک موجود اجتماعی است. حقیقت اگرچه مورد ستایش قرار می‌گیرد و راست‌گویی فضیلت شمرده می‌شود، انسان اما در بسیاری از موقعیت‌ها و لحظات زندگی خود قادر به رویارویی با حقیقت نیست. چون در جهانی که بر بی‌عدالتی و رنج بنا شده حقیقت چیزی جز مصیبت و شرارت مضاعف نیست. پس انسان به ناچار دست به دامن دروغ می‌شود تا بتواند از آسیبی که حقیقت به خود او یا انسان‌های دیگر می‌زند جلوگیری کند یا حداقل آن آسیب را به تأخیر بیندازد. ما در زمینه‌ی نظری به این نتیجه رسیده‌ایم که دروغ‌گفتن عمل ناپسندی است یا حداقل می‌تواند ناخوشایند باشد؛ اما در زمینه‌ی عملی از آن‌جایی که قادر به زیستن حقیقت و داشتن یک زندگی عاری از دروغ نیستیم، روزانه بارها و بارها به‌دلایل مختلف و حتا معقول به دروغ‌گویی می‌پردازیم. یعنی اگرچه دروغ در ساحت نظری مورد نکوهش قرار می‌گیرد، در ساحت عملی ما به‌ ناچار به استفاده از آن مبادرت می‌ورزیم و در بعض مواقع دلیل کافی نیز برای آن در اختیار داریم. حقیقت هنوز برای بخش بزرگی از سازوکار زندگی ما مضرات جدی دارد و باعث رنج و آزار ما می‌شود.

سیدارتا گاوتمه که ما او را با لقب بودا می‌شناسیم، یک شاهزاده‌ی هندی بود. طبق روایت‌های عامیانه‌ی هندی-شرقی، او تمام چیزهایی را که برای نیک‌بختی و شادی انسان قابل استفاده و مورد نیاز است، در اختیار داشت. قصرها و کاخ‌هایی که او در آن‌ها زندگی می‌کرد، به‌ دقت و با توجه به فصل‌های سال ساخته شده بودند. در آن قصرها می‌شد همه‌ی اسباب ممکنِ لذت‌ها و شادی‌ها را فراهم یافت. زندگی سرشار از لذت و کامجویی بودا تا دوره‌ی جوانی و خروج اتفاقی او از قصر مجلل خویش ادامه یافت. زمانی که بودای جوان از قصر خودش خارج شد و به میان مردم رفت، عمیقا تحت تأثیر روزگار مردم قرار گرفت. او برای نخستین‌بار در طول زندگی‌اش با مفاهیم و پدیده‌هایی چون فقر، مرگ و بیماری روبه‌رو شد، خروج او از قصر خویش مساوی بود به مواجهه با رنج‌هایی که در ذات زندگی انسان نهفته است. شناخت پدیده‌های آزارگر مذکور هستی و روان او را متأثر کرد و شدت این تأثرات به اندازه‌ای بود که منجر به روی‌گرداندن او از همه‌ی داشته‌های مادی و معنوی‌اش گردید. او که جز لذت و شادی از زندگی چیزی ندیده بود، پس از مواجهه با مصایب و رنج‌ها تمام آن لذت‌ها و شادی‌هایی را که تا اکنون تجربه کرده بود عبث و بیهوده یافت و به این نتیجه رسید که زندگی جز آلام و رنج چیزی نیست.

احتمالا مهم‌ترین نکته‌ای که در داستان بودا وجود دارد این است که واقعیت صرف رنج باعث آزار بودا و در نهایت تحول او نمی‌شود، بلکه آگاهی او از واقعیت رنج باعث اندوه و در نهایت استحاله‌شدن سبک زندگی او می‌شود. واقعیت بیرون از بودا و در غیبت آگاهی او وجود دارد. آدم‌ها با بیماری‌های گوناگون دست‌وپنجه نرم می‌کنند، فقر و ناداری پای مصایب و شوربختی‌های بی‌شماری را به زندگی آدم‌ها می‌کشاند و آدم‌ها به سادگی ترکیدن حباب‌های کوچک روی آب می‌میرند. اما تا زمانی که بودا در قصر ناآگاهی خودش آرامیده است هیچ واقعیتی او را نمی‌آزارد و هیچ حقیقتی مخیل آرامش و کامجویی‌هایش نیست. برخورد و مواجهه‌ی بودا با مسأله‌ی رنج در حیات انسانی از این جهت برای ما مهم است که بودا برای بار نخست با واقعیت هولناک نسبت پیدا می‌کند. نسبتی که ما با حقیقت داریم، تعیین می‌کند که رنج بکشیم یا شادی کنیم. حقیقت می‌تواند به‌ مثابه‌ی چیزی بیهوده نادیده گرفته شده و مورد غفلت قرار بگیرد، مگر این‌که ما نسبت روشن و انکارنشدنی با آن داشته باشیم. رنج به‌ مثابه‌ی یک حقیقت همواره در جهان آدم‌ها وجود داشته (اگرچه بودا نسبت به آن جاهل بوده) اما زمانی که بودا در معرض رنج به مثابه‌ی یک حقیقت قرار می‌گیرد و از آن آگاهی حاصل می‌کند، نسبت انکارناپذیری میان خودش و رنج‌های زندگی درمی‌یابد یا نسبت غیرقابل چشم‌پوشی میان او و رنج‌های زندگی شکل می‌گیرد. به‌ هرحال، «در غیاب نگاه جنایتی رخ نمی‌دهد.»

آلفرد هیچکاک که به‌باور بسیاری از منتقدان سینما یکی از غول‌های سینما و به‌خصوص ژانر وحشت به‌شمار می‌رود، به نیکی به این مسأله واقف بود که آنچه می‌تواند آزارگر باشد نفس شر نیست، بلکه نگاهی است که نسبت به شر وجود دارد یا می‌تواند وجود داشته باشد. در مسأله‌ی به‌خصوص وحشت، هیچکاک معتقد بود که جنایت به تنهایی قادر به خلق وحشت نیست مگر این‌که با آگاهی از جنایت/نگاه به جنایت به همراه باشد. لذا از شیوه‌های مختلف ارائه‌ی آگاهی استفاده می‌کرد تا نسبت‌های به‌خصوصی میان جنایت (حقیقت) و تماشاگر ایجاد کرده و به‌وسیله‌ی آن باعث وحشت و تنش در تماشاگر گردد. فیلم طناب (Rope, ۱۹۴۸) که موضوع محوری داستان آن کشته‌شدن مرد جوانی بدست دوست‌های خودش هست، نه فقط لحظه‌ی وقوع قتل که حتا جسد مقتول را برای ما به نمایش نمی‌گذارد؛ بلکه صرفا به‌وسیله‌ی نشانه‌ها و دیالوگ‌های شخصیت‌ها ما را متوجه می‌سازد که قتل دقایقی قبل اتفاق افتاده و جسد مقتول داخل گنجه‌ای در گوشه‌ی اتاق جابه‌جا شده؛ همان اتاقی که فعلا ضیافت شامی با حضور پدر و نامزد مقتول در آن جریان دارد و همه‌ی داستان فیلم مانند یک نمایش تک‌صحنه در آن رخ می‌دهد. هیجان و وحشتی که از تماشای فیلم به ما دست می‌دهد زاده‌ی آگاهی ما از جنایتی است که می‌دانیم اتفاق افتاده، هرچند به ما نشان داده نشده.

به‌ همین شکل، وقتی به فیلم دیگر هیچکاک، روانی (Psycho, ۱۹۶۰) فکر می‌کنیم، از خودمان می‌پرسیم که چه چیزی باعث خاص و هولناک‌شدن صحنه‌ی قتل در حمام مسافرخانه‌ی نورمن می‌شود؟ چه چیزی این صحنه را تا این حد خاص، وحشتناک و تأثیرگذار می‌کند؟ یکی از پاسخ‌های ممکن آن آگاهی منحرف‌شده‌ی ما از حقیقت است. هیچکاک نگاه ما را به‌وسیله‌ی نشان‌دادن دو حقیقت جانبی سرقت و فرار، منحرف می‌کند و باعث می‌شود که ما نسبت نادرستی با ماجرای حقیقی فیلم برقرار کنیم. حقیقت ما را در فیلم روانی به دام می‌اندازد چرا که نگاه ما معطوف پول سرقت‌شده، که یک امر جانبی است و صرفا جهت انحراف نگاه و آگاهی ما بزرگنمایی شده، می‌گردد.

زندگی اجتماعی روزمره‌ی ما سرشار از دروغ است. دروغی که به‌ ندرت زاده‌ی جهل و ناآگاهی ما از حقیقت بوده و برعکس معلول آگاهی ما از آن است. ما به دروغ می‌پردازیم نه از آن جهت که نسبت به حقیقت در جهل به‌سر می‌بریم، بلکه از آن رو که حقیقت را می‌شناسیم. یعنی دروغ‌های ما بسیار کم زاده‌ی سهل‌انگاری در عرصه‌ی زیست اجتماعی و بسیار کم‌تر زاده‌ی ناآگاهی و بی‌خبری است. پیرمردی که علاوه بر ضعف بینایی و شنوایی، مالک قلب ضعیفی است، سال‌ها است که به‌وسیله‌ی خانواده‌ی خود در بی‌خبری نگه‌داشته شده و نمی‌داند که بسیاری از هم‌سن‌وسالان و نزدیکانش زیر خاک خفته‌اند. در چنین نمونه‌ای، دروغی که به پیرمرد گفته می‌شود زاده‌ی یک موقعیت آگاه عاطفی است و ظاهرا از دلایل کافی نیز برخوردار است. پیرمرد در ناآگاهی نگه‌داشته می‌شود چرا که حقیقت مضرات جدی‌ای برای وضعیت جسمانی او دارد. خانواده‌اش نسبت به این حقیقت آگاه اند و به همین دلیل حقیقت‌های دشوار و آسیب‌زا را به پیرمرد گزارش نمی‌دهند. برعکس، به کتمان و جعل حقیقت‌های مذکور می‌پردازند تا بتوانند از آسیبی که حقیقت به پیرمرد می‌زند جلوگیری کنند. پس چنانچه در این نمونه‌ی فرضی اما تعمیم‌پذیر می‌بینیم، آگاهی از حقیقت باعث شکل‌گیری فرآیند دروغ‌گویی و دروغ‌پردازی می‌شود و نه ناآگاهی از آن. در چنین سازوکاری، حقیقت به‌وسیله‌ی امر دروغین به‌ منزله‌ی شری بالقوه دفع می‌گردد و مطرود می‌شود.

اکنون، پرسش این است که چرا شناخت حقیقت منجر به دروغ‌گویی می‌شود؟ برای پاسخ‌دادن به این پرسش و همین‌طور پرسش‌های شبیه آن، لازم است به داستانی که درباره‌ی بودا نقل شده، برگردیم. داستانی که به روایت مواجهه‌ی بودا با رنج می‌پردازد، حاوی این نکته است که حقیقت می‌تواند به‌ مثابه‌ی شر مورد تفکر قرار بگیرد. جهان بر بی‌عدالتی و آلام بنا شده و به بیان روشن‌تر، جهان پر از شر است. پس حقیقت‌های موجود و ممکن چنین جهانی نیز بی‌بهره و عاری از شر نخواهند بود. همان‌طوری که در شروع نوشته‌ی حاضر مختصرا به آن پرداخته شد، آگاهی بودا از بیماری و فقر و مرگ (رنج‌ها) باعث شکل‌گیری نسبتی میان بودا و مسأله‌ی رنج می‌شود و گرچند او از رنج‌های جهان در امان بوده و به کامجویی از لذت‌های زندگی پرداخته، آگاهی از وجود رنج و پی‌بردن به این حقیقت که زندگی بر آلام بی‌پایان بنانهاده شده او را در رنجی که در جهان نهفته است شریک می‌کند. ما به دروغ متوصل می‌شویم چون به حقیقت‌هایی که رنج‌آور و آزارگر هستند معرفت داریم. هرگاه حقیقتی با شرارت همراه باشد یعنی چیزی در خود نهفته داشته باشد که مانع شادی و سبب رنج ما می‌شود، امر دروغین جانشین حقیقت می‌شود تا از تخریب‌شدن روان و حیات انسانی به‌وسیله‌ی آن حقیقت شرور جلوگیری کند. رنج در جهان وجود دارد و هرنوع گزارش صحیحی درباره‌ی رنج، حقیقت شرور و شرارت‌باری است که به ما صدمه می‌زند و روند زندگی ما را مختل می‌کند.

باید به‌خاطر داشته باشیم که نسبت‌ها تعیین‌کننده‌ی شرارت یا نیکی حقیقت هستند. نسبت ما با حقیقت حاصل نگاه ما به آن است. به بیان ساده، ما همواره نگاه مشخصی درباره‌ی حقایق داریم یا نگاه مشخصی بدست می‌آوریم و می‌سازیم، که خود تعیین‌کننده‌ی نسبت ما با حقیقت است. شگردهای هیچکاک در ساختن فیلم‌های دلهره‌آور و ترسناک حاصل فهم او از همین نکته بود، او به‌ خوبی به اهمیت نگاهی که ما نسبت به حقایق و مسأله‌های واقعی داریم آگاه بود. او از تکنیک‌ها و شگردهای مختلف روایی و سینمایی استفاده می‌کرد تا نسبت‌های خاصی را میان حقیقت یا کلیت فیلم و تماشاگران خلق کند؛ نسبت‌های خاصی که می‌باید باعث وحشت، دلهره و هیجان تماشاگران شود. در فیلم «روانی»، هیچکاک به داستان زنی به‌نام «مارین کرین» می‌پردازد که در شروع فیلم پول صاحب‌کارش را می‌دزدد و به بیرون از شهر فرار می‌کند. در نیم‌ساعت نخست، تمام تمرکز فیلم به مسأله‌ی سرقت و فرار مارین معطوف می‌شود. مخاطب تلاش می‌کند که نسبتی با این حقیقت و موقعیت آن ایجاد کند اما در نهایت فریب می‌خورد چرا که امر دروغین به‌جای امر واقعی به او نشان داده شده است. زمانی که مارین شب را در مسافرخانه‌ی «نورمن بیتس» توقف کرده، اتاقی اجاره می‌کند. سپس صحنه‌ی باشکوه و هولناک قتل در حمام آن مسافرخانه اتفاق می‌افتد، امر دروغین به‌ یکباره کنار می‌رود و ما خودمان را -عریان و بی‌دفاع- در مقابل حمله‌ی انجام‌شده‌ی هیچکاک درمی‌یابیم.

ما در زندگی روزانه به دروغ متوصل می‌شویم چون حقیقت را به مثابه‌ی شر بازمی‌شناسیم. حقیقتی که ما با دروغ آن را پنهان می‌کنیم و وارونه نشانه می‌دهیم، یک حقیقت آزارگر است که می‌تواند باعث ویرانی زندگی و مختل‌شدن سازوکار حیات ما شود. ما نسبت به حقیقت آگاهی حاصل می‌کنیم، این آگاهی همراه با نگاه و نسبتی به ما داده می‌شود تا حقیقتی را که از آن آگاه شده‌ایم در نگاه خود و در ارتباط با خود تعریف کنیم. با این‌حال، در بسیاری از نمونه‌های واقعی و ممکن نسبت ما با حقیقت یک نسبت دوستانه نیست. پس دروغ می‌گوییم تا بتوانیم از ویرانگری حقیقت در امان بمانیم. هر دروغی حاصل رابطه‌ای با حقیقت است و برای همین در بیشتر موارد دروغ‌ها حقایق نهفته در خودشان را ناخواسته افشا می‌کنند. برای همین، در طول تاریخ اندیشه و حیات انسان اجتماعی دو نیروی مصلحت‌اندیشی و راستی‌گرایی در جدال ابدی با هم بوده اند. مصلحت‌اندیشی وضعیتی است که در آن تصمیم به دروغ‌گویی اتخاذ می‌شود. اگرچه مصلحت‌اندیشی باعث شکل‌گیری، کاربرد و دوام دروغ‌های سازمان‌یافته شده؛ دروغ‌هایی که قابلیت این را دارند که به‌وسیله‌ی تعداد کثیری از مردم به‌عنوان حقیقت پذیرفته‌شده برای مدت طولانی به حیات خودش در جامعه ادامه بدهد و بدل به بخشی از عقاید روزانه و پایدار مردم شود، مثلا دروغ‌های مکتوب تاریخی. این نوع دروغ‌ها معمولا به‌وسیله‌ی کتله‌های جمعی و خود جوامع تولید و بازتولید می‌شوند. در سوی دیگر، راستی‌گرایی آزارگر سقراطی اما آن نیرویی است که همواره به داشتن نسبت مصلحت‌گرا با حقیقت ستیز کرده و به ناکارآمدی آن تأکید می‌کند. در جامعه‌ای که دروغ در آن مروج است هیچ یک از مفاهیم راستین نظیر نیک‌بختی و عدالت حقیقت ندارند و دروغ‌گویی مانعی در راه تحقق حق شناخت حقیقت است. چرا که جامعه‌ی بناشده و دوام‌یافته بر دروغ در سطوح مختلف آن یک جامعه‌ی ریاکار است.

سخن آخر این‌که دروغ‌های ما زاده‌ی نوع خاصی از رابطه با حقیقت است. مادامی که حقیقت ما را می‌آزارد، دروغ حتمی است. حقیقت آزارگر حاصل یک واقعیت آزارگر است و کسی که آن حقیقت آزارگر را ابلاغ می‌کند، خود نیز به فردی آزارگر تبدیل می‌شود. از طرفی، طی قرن‌ها زیست اجتماعی مصلحت‌اندیش، دروغ بخشی از ذات حیات اجتماعی ما شده است و تا هنگامی که ما مایل به زیستن در کنار همدیگر و به‌صورت گروهی هستیم، به‌ ناچار هرازگاهی باید دروغ بگوییم. هرچند همواره افراد نخبه‌ای وجود دارند که آزارگری حقیقت را به جان می‌خرند و از کتمان و کج‌نمایی حقیقت پرهیز می‌کنند، با این‌ حال، ماهیت و سبک نگاه این افراد به حقیقت در ساحت اجتماعی تعمیم‌پذیر نیست. پس پرسشی که برای ما باقی می‌ماند این است: آیا دروغ یگانه راهی‌ است که جوامع انسانی برای مواجهه با حقیقت آزارگر در اختیار دارند؟ اگر نه، چه راه‌ها و شیوه‌هایی ممکن است میزان تولید و کاربرد دروغ را در یک جامعه کاهش بدهد؟