یک
طی دودههی گذشته این چندمین بار است که کسی/کسانی قرآن را آتش میزنند. قبلا در جنوری ۲۰۰۵ گروهی از افراد در اسپانیا قرآن را آتش زدند. در ۲۸ اپریل ۲۰۱۲ تری جونز (Terry Jones)، کشش امریکایی نسخهای از قرآن را در امریکا سوزاند. در آگست ۲۰۲۰ در شهر مالمو در سویدن یک گروه راست افراطی قرآن را به آتش کشیدند. در ۲۱ جنوری امسال راسموس پالودان (Rasmus Paludan)در استکهلم سویدن نسخهای از قرآن را آتش زد. در ۲۳ جنوری امسال ادوین واگنسولد (Edwin Wagensveld) در هلند نسخهای از قرآن را پاره کرده و سپس سوزاند. در ۲۹ جون و ۳۱ جولای امسال سلوان مومیکا، پناهندهی عراقی در سویدن نیز نسخهای از قرآن را بهطور علنی آتش زد. اینگونه رفتارها که نادر و غیرمعمول اتفاق میافتد مخالفتهای زیادی در پی دارد. این مخالفتها در یک دستهبندی کلی به سه دسته قابل تقسیم اند که هر دسته برای خودش مسألهی جداگانهای است. بهطوری که تعدادی از مخالفان اعم از مسلمان و غیرمسلمان آن را اسلامهراسانه و اسلامستیزانه تعبیر میکنند. فهم این مسأله که گویا عمل سوزاندن قرآن اسلامستیزانه یا اسلامهراسانه میباشد، منوط به فهم مسألهی «اسلامهراسی» و «اسلامستیزی» میباشد (مسألهی اول). تعداد دیگر با تکیه با مبانی حقوقی و اخلاقی آن را «توهین» به قرآن و مسلمانها تعبیر میکنند که فهم آن منوط به فهم ماهیت «توهین» در چارچوبهای حقوقی و اخلاقی است (مسألهی دوم). تعدادی هم آن را به مسألهی آزادی بیان نسبت میدهند که فهم آن اندکی متفاوتتر و دشوارفهمتر از دو مسألهی قبلی است. به این معنا که ما با روشنکردن فهم مان از ماهیت آزادی نمیتوانیم عملی مثل سوزاندن کتاب مقدس یک دین را بهطور رادیکال بفهمیم. بلکه با روشنکردن رابطهیمان با آزادی است که میتوانیم به فهم عمیق مسأله دست پیدا کنیم (مسألهی سوم).
مرادم از فهم عمیق فهم رادیکال مسأله است. چیزی که با ورود به قلمرو انتزاعیاتی رخ میدهد که بنیاد شکلدهی عینی به قضایا را تشکیل میدهد. مثلا عمل سوزاندن قرآن توسط کسی مثل سلوان مومیکا اگر در سطوح بسیار عینی و فیزیکی دیده شود -با توجه به وضعیت حقوقی او در کشور سویدن و پیشینهی رفتاری او در عراق- تا حد یک رفتار کاملا شخصی و استفادهجویانه برای تقویت درخواست پناهندگی او در کشور میزبان هم قابل تقلیل است. همینطور واکنشهای مخالفت و موافقت نیز -چه توسط دولتها و چه توسط افراد و سازمانها- بیشتر در همین سطح فیزیکی باقی میماند. اما وقتی میپرسیم که «چه چیزی به این عمل در حوزهی عمومی امکان تحقق میدهد و چه چیزی به این عمل در هیچ جایی امکان تحقق نمیدهد؟» در واقع ورای آن سطوح صوری مسأله رفتهایم. این فراتررفتن از سطوح صوری مسأله کار دشواری است. حداقل به این دلیل که بنا بر ماهیت گرامری زبان ما، مسائلی، بهویژه این چنینی را بیشتر در جهتی از خود بهسوی بیرون () درک میکنیم. به این معنا که زبان به مثابه ابزاری که چگونگی و جهت فهم ما را تعیین میکند، همواره نقطه عزیمت فهم قضایا را وجود ما قرار میدهد. مثلا، ما وقتی میگوییم «هوا گرم است»، در این گزاره در واقع «گرمی» را به مثابه یک ویژگی به هوا نسبت میدهیم. در اینجا عناصر فهم ما این است که ما بنا بر تجربهی حسی از گرمی، تصور ذهنیای از گرمی در ذهن داریم که آن را در گزارهی زبانی «هوا گرم است» در هر حالت (هم در غیاب هوای گرم و هم در حضور هوای گرم) برای خود بهطور تکرار قابل تصور (بهخاطرآوردن) میسازیم و به درستی آن نیز باور داریم. نقطه عزیمت فهم عمیق قضایا نه وجود ما بلکه قلمرو مشترک ذهن، زبان و ابژههای بیرونی است. بر این اساس من در این نوشته کوشیدهام تا پرسشهایم را بیشتر در جهت دو سویه از خود به بیرون و از بیرون به خود (
) طرح و توضیح دهم. به این معنا که وقتی میگوییم آتشزدن کتاب مقدس دین، دینهراسی/ستیزی است، در برابر این «است»، «نیست» را نیز نباید از نظر فرو افکند. وقتی «است» و «نیست» بهطور همزمان در نظر گرفته شود، ما در آستانهی فهم دوسویه از موضوع قرار میگیریم. بهطوری که خود موضوع نقطه عزیمت فهم ما میشود و «است» و «نیست» هر دو از بطن موضوع زاده میشود و محدودیتهای گرامری زبان مبنی بر تعیین جهت فهم ما از خود به بیرون (
) نیز میشکند. بر این اساس، سه مسألهی متذکره را در سه نوشتهی مستقل ولی مرتبط به هم مورد بحث و بررسی خواهم گرفت که این نوشته مختص طرح مسألهی اسلامهراسی/ستیزی میباشد.
دو
صرف نظر از پیشینهی این مباحث، من فرض کلی را بر وقوف خواننده از کلیت این دو مبحث میگذارم و به همین دلیل نقطهی شروع بحث را تحلیل تفکیک شکلی و ماهوی این دو مبحث قرار میدهم. تعابیر «اسلامهراسی» و «اسلامستیزی» به لحاظ شکلی چیزی است و به لحاظ ماهوی چیزی دیگر. این تعابیر از نظر شکلی اشاره به دیدگاهها و کنشهای رفتاری و گفتاری دارد که گویا از اسلام و مسلمانان بهطور کلی چهرهی خشن، ضد ارزشهای اساسی بشر مانند آزادی، برابری و دموکراسی و نیز ناسازگار با ارزشهایی، بهویژه فرهنگی غرب معرفی میکنند. دو مؤلفهی اصلی در بعد شکلی مسأله اینها اند: یک، اسلام و «اسلامهراسی» و همینطور اسلام و «اسلامستیزی» را دو قطب متضاد در نظر میگیرند. بهطوری که اسلام چون قربانی در نظر گرفته میشود و اسلامهراسی و اسلامستیزی دو جریان همدوش به مثابه عامل برای این قربانی. دو، عدم تعلقیت ایمانی و اعتقادی به اسلام و مظاهر آن و تعلقیت به جریانهای مثل نژادپرستی، راست افراطی، ضدیت با دین اسلام و غیره از مؤلفههای مهم صوری اسلامهراسی و اسلامستیزی تعریف میشوند.
اما از نظر ماهوی که نکتهی اساسی مورد توجه این بحث است، مسأله متفاوت است. بارزترین تفاوت نقطه تقاطع اسلام با اسلامهراسی/ستیزی است. این نقطهی تقاطع برخلاف بعد شکلی مسأله، نه ضدیت با دین، بلکه ضدیت دینی است. ضدیت با دین چیزی غیر از ضدیت دینی است. ضدیت دینی میتواند ضدیت با دین را نیز احتوا کند، درحالیکه ضدیت با دین این قابلیت را ندارد. مثلا وقتی از نظر وهابیون بنیادگرا شیعیان نامسلمان و به طرز خشنتر آن «کافر» تلقی میشوند، این یعنی ضدیت دینی میتواند به راحتی در دایرهی دینداران هم ضد دین را نشانهگذاری کند. این کار تنها در یک گروه (وهابیت) خلاصه نمیشود، تشیع و تسنن و سایر دینداران هم عین کار را میتوانند و میکنند. چرا؟ به این دلیل که ضدیت دینی از یکسو دربرگیرندهی دو قطب متضاد خدا و شیطان، مؤمن و کافر، گناه و ثواب، حق و باطل و… است و از سوی دیگر، استمرار اجتماعی و فرهنگی خود را در نتیجهی تقاطع و تقابل این قطبهای متضاد بنا میکند. مثلا تصور کنید، شما از متون مقدس ادیان ابراهیمی یک قطب کامل آن قطبهای متضاد را حذف کنید، در آنصورت خواهی دید که به سرعت روند استمرار اجتماعی و سیاسی این ادیان رو به فروپاشی مینهد. بنابراین، ضدیت دینی امر بنیادی هژمونیک اجتماعی دین بهطور عام است. این ضدیت صرف در اسلام محدود نمیشود. تمام ادیان، بلااستثنا ولی ادیان ابراهیمی بهطور خاص و به طرز بسیار پیچیده و گسترده بر بنیاد این ضدیت استوار اند. برای بررسی مستند این مدعا، از باب نمونه به بیانهای مبین دو کتاب مقدس: قرآن و تورات در مورد خلقت، جایگاه و نقش زنان نگاهی بیاندازید. در آنجا به صراحت خواهم دید که چگونه از یک آدرس قدسی، زن از جایگاه یار (محبوب) به جایگاه مغضوب و محکوم برای مرد تبدیل میشود. این تضاد در هر سه دین (یهودیت، اسلام و مسیحیت) فقط در رابطهی زن و مرد محدود نمیماند. بلکه بر سراسر اندام جامعهی انسانی به مثابه روابط پیچیدهای انسانی بهگونهای بسط داده میشود که بنیاد هژمونیک اجتماعی و سیاسی دین را استحکام میبخشد. بر اساس این تضاد ماهوی در دین، انسانها در یک همزمانی آشکار هم ایجابا و هم سلبا از هر عنصر انسانی دیگر تهی میشوند و به موجودی تبدیل میشوند که یا مطیع شیطان/طاغوت است یا مطیع خدا. آنکه مطیع شیطان/طاغوت است علیه خدا است و جایزالقتل. آنکه مطیع خدا است، علیه طاغوت است و او را از پیکار در آن راه نه بازگشتی است و نه پایانی. بنابراین، این تصور که گویا فقط اسلام ظرفیت پرورش خشونت دارد، درست نیست. همهی ادیان ابراهیمی ظرفیت حیرتانگیزی برای پرورش خشونت داشته و دارند. این ظرفیت، بهویژه در مسیحیت قرون وسطایی به طرز فجیعی بازنمود یافت. بهطوری که کارکرد دستگاه تفتیش عقاید بر اهل آگاهی امر ناآشنایی نیست. ما میدانیم که چگونه متولیان کلیسا مخالفان عقاید کلیسا را به طرز وحشیانهای اعدام میکردند. جوردانو برونو/Giordano Bruno (۱۵۴۸ الی ۱۶۰۰) بهخاطر تضاد اندیشههایش با اعتقادات رسمی کلیسا از جانب دستگاه تفتیش عقاید محکوم به اعدام با آتش (زندهسوزاندن) شد و او را زنده سوزاندند. همین حکم برای نویسندهی کتاب «در ستایش دیوانگی» دسیدروس اراسموس/Desiderius Erasmus (1466 الی ۱۵۳۶) نیز صادر شده بود ولی او به دام نیافتاد و بهجایش حکم را در حق مترجم فرانسوی کتابش به اجرا گذاشتند. اینها نمونههای از آن ضدیت دینی است که همواره با خشونت فجیع توأم بوده است. اینکه امروزه کلیسای کاتولیک روم پیامآور صلح جهانی است هرگز به معنای آن نیست که مسیحیت کاتولیک از ضدیت دینیای توأم با خشونت تهی شده است، بلکه به معنای آن است که عقل نقاد غربی جایگاه هژمونیک آن ضدیت دینی را زیر سؤال برده و سست ساخته است. عین ماجرا در مورد یهودیت نیز صادق است. مثلا، اینکه در جهان کنونی زن یهودی هم آزاد است و هم متدین و هم میلیاردر، چیزی نیست که ریشههای پدیداری در تورات یا یهودیت داشته باشد، بلکه ریشه در خرد نقاد غربی دارد.
اما با تأسف که اسلام هنوز به طرز فاجعهباری در این ضدیت دینی غرق است و این ضدیت توأم با خشونت، مبنای ضمنی و صریح تقسیم انسانها به دو گروه متضاد (مؤمن مسلمان و کافر غیرمسلمان که اولی برتر و برگزیدهی خدا و دومی مترود و مغضوب خدا در دنیا و آخرت است)، میباشد:
«الَّذِينَ آمَنُوا يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ۖ وَالَّذِينَ كَفَرُوا يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ الطَّاغُوتِ فَقَاتِلُوا أَوْلِيَاءَ الشَّيْطَانِ ۖ إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطَانِ كَانَ ضَعِيفًا»
ترجمه: کسانی که ایمان دارند، در راه خدا پیکار میکنند. و آنها که کافر اند، در راه طاغوت [مساوی با بت و افراد طغیانگر]. پس شما با یاران شیطان پیکار کنید (و از آنها نهراسید!) زیرا که نقشه شیطان، (همانند قدرتش) ضعیف است (نساء/سوره ۴، آیه ۷۶).
و تسلط از مرجع قدسی به مؤمن (مسلمان) داده میشود:
«سَتَجِدُونَ آخَرِينَ يُرِيدُونَ أَنْ يَأْمَنُوكُمْ وَيَأْمَنُوا قَوْمَهُمْ كُلَّ مَا رُدُّوا إِلَى الْفِتْنَةِ أُرْكِسُوا فِيهَا ۚ فَإِنْ لَمْ يَعْتَزِلُوكُمْ وَيُلْقُوا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ وَيَكُفُّوا أَيْدِيَهُمْ فَخُذُوهُمْ وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ ۚ وَأُولَٰئِكُمْ جَعَلْنَا لَكُمْ عَلَيْهِمْ سُلْطَانًا مُبِينًا»
ترجمه: گروه ديگرى را خواهيد يافت كه مىخواهند از شما و قوم خود در امان باشند، اينان هرگاه كه به كفر دعوت شوند بدان بازگردند. پس اگر خود را به كنارى نكشند و صلح نكنند و از اعمال خويش باز نايستند، آنان را هر جا كه يافتيد بگيريد و بكشيد كه شما را بر آنان تسلطى آشكار دادهايم (نساء/سوره ۴، آیه ۹۱).
این تقسیمبندی هنوز به طرز بسیار چشمگیری مبنای هژمونیک پیکارهای اسلامی مسلمانها را چه در قالب سازمانها و گروههای پیکارجو و چه در قالب دولتهای ملی تشکیل میدهد. به این ترتیب ما با نوعی از ضدیت دینی مواجه هستیم که مبنای هژمونیک آن نقطهی تقاطع قطبهای متضادی چون کفر و ایمان، دین و دنیا، خدا و شیطان و امثال اینها است. این نقطهی تقاطع امکان طرح همزمان قطبهای متضاد است. به این معنا که در این بافت، مثلا وقتی ایمان مطرح باشد، کفر بلاناغه مطرح است. در این همزمانی آن موقعیتهای ذهنی و عینیای که قطبهای متضاد را در تقابل با هم قرار میدهند و با هم متقاطع میسازند، نقطهگاههای ضدیت دینی است. این نقطهگاهها گاه رابطهی انسان با خود انسان است. گاه رابطهی زن با مرد است. گاه رابطهی خدا و شیطان است. گاه رابطهی انسان و خدا است. گاه شهرها است؛ شهرهای مثل اورشلیم، روم، مدینه و گاه هم کابل، تهران، قم، دمشق و بغداد. گاه یک سرزمین است و گاه کل زمین است. این در چارچوب دینی یک سلسلهی بیپایان است. مشکل اساسی اما این است که عوامل دینی، در هیچ دینی و در هیچ مقطع تاریخی نه این ضدیت را توانسته است که بردارد، نه این سلسله را توانسته است که قطع کند و نه قادر به قطع رابطهی این ضدیت با خشونت شده است. بنابراین، خیلی غیرنورماتیک نیست که از هژمونی ضدیت دینیای توأم با خشونت در میان پیروان یک دین (حالا هر دینی باشد) بهراسیم و نگران آن باشیم. مگر اینکه متافیزیک تقدیس این ضدیت با نقد اندیشه زیر سؤال برده شود و پیروان آن دین از هژمونی ضدیت دینی رهایی یابند و نقطهگاههای تقاطع و تعامل با انسانها را نه بر اساس هژمونی ضدیت دینی، بلکه با هژمونی خرد انسانی تعریف کند. چیزی که بر کثیری از پیروان یهودیت و مسیحیت عصر جدید گذشته است. در اسلام اما با تأسف هنوز این کار توفیقی نداشته است. به همین دلیل ضدیت دینی همواره نگرانکننده است و از نکات مهم شکلدهی به پدیدههای دینهراسی/ستیزی است؛ بهویژه زمانی که خشونت ناشی از ضدیت دینی در میان پیروان یک دین، به مثابه خشونتهای تقدیسشده، محبوب و مجذوب باشد و هر روز دامن آن گسترده از گذشته شود. حالا اگر این دین را بهطور مشخص اسلام در نظر بگیریم، اسلامهراسی/ستیزی را نباید به مثابه واکنشهای ضد دینی و ضد اسلامی طرح مسأله کنیم. بلکه باید ریشههای پدیداری آن را باید در ضدیت دینی نهتهی ماهیت دین اسلام جستوجو و نقد کرد. در این صورت نقد اسلامهراسی/ستیزی ایجاب نقد ماهیت دین را نیز میکند و به یک معنا نقد اسلامهراسی/ستیزی نقد ماهیت دین نیز هست. اینکه ما پدیدههای مثل اسلامهراسی/ستیزی را در چارچوب ضدیت با دین فرض میکنیم و آن را بهعنوان پدیدههایی که خارج از دایرهی اسلام قرار دارند قیاس کنیم، خطا است. چرا که اسلامهراسی/ستیزی، حتا در جلوههای کاملا عینی و فیزیکی آن چیزی نیست که همواره در آن چارچوب محصور بماند، بلکه چیزی است که به طرز فاجعهباری دامنگیر خود ملل مسلمان نیز بوده و هست و قدرت استمرار آن به مراتب قویتر از گذشته نیز است. از باب مثال، ما نمیتوانیم نادیده بگیریم که محکومیت زنان مسلمان به تابعیت کنیزانه از مردان مسلمان، به مثابه یک نابرابری و تبعیض تقدیسشدهی الاهیاتی وجود دارد، نه به مثابه یک تفسیر یا تعبیر یا برداشت نادرست ذهنی و زبانی. وقتی میگوییم نابرابری تقدیسشدهی الاهیاتی، یعنی اینکه جلوههای رفتاری و گفتاری مردان با زنان در چارچوبهای شرعی و فقهی اسلام، از یک سر منشأ مستحکم انتزاعی که امر الاهیاتی است برخوردار است. این مسأله را بهویژه زمانی بهتر درک میتوانیم که آن را در سطح کلیت دین اسلام (هم به مثابه یک تاریخ و هم به مثابه واقعیت موجود) در نظر بگیریم. چنانچه از نظر تاریخی ما نمیتوانیم دستکم بگیریم که محمد، پیامبر اسلام یک مرد بود و این مرد اهل عربستان بود. این مرد عربستانی خود را جزئی از اجزای ماهیت انتزاعی دین اسلام که استحکام و استمرار یک دین بر بنیاد قدرت انتزاعیات آن استوار است، تعریف میکند:
«مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ ۚ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ ۖ تَرَاهُمْ رُكَّعًا سُجَّدًا يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا ۖ سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ۚ ذَٰلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْرَاةِ ۚ وَمَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَىٰ عَلَىٰ سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ ۗ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِيمًا»
ترجمه: محمد فرستادهی خدا است و کسانی که با او هستند در برابر کفار سرسخت و شدید، و در میان خود مهربان اند. پیوسته آنان را در حال رکوع و سجود میبینی، درحالیکه همواره فضل خدا و رضای او را میطلبند. نشانهی آنان در صورتشان از اثر سجده نمایان است. این توصیف آنان در تورات و توصیف آنان در انجیل است، همانند زراعتی که جوانههای خود را خارج ساخته، سپس به تقویت آن پرداخته تا محکم شده و بر پای خود ایستاده است و بقدری نمو و رشد کرده که زارعان را به شگفتی وامیدارد. این برای آن است که کافران را به خشم آورد (ولی) کسانی از آنان را که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام دادهاند، خداوند وعدهی آمرزش و اجر عظیمی داده است (سوره فتح، آیه ۲۹).
از سویی، او نزد مسلمانها فراتر از یک فرد انسانی، از یکسو موجودی است مقدس که قدسیت آن ناشی از ارتباط فعال او با حوزهی قدسی یا امر قدسی پنداشته میشود و از سوی دیگر، او وصلتگاه دو حوزهی متضاد قدسی (عالم الاهی) و غیرقدسی (عالم انسانی) پنداشته میشود. این وجاهت قدسی برای پیامبر اسلام به مثابه یک مرد اهل عربستان وقتی در بافتار سایر انتزاعیات تقدیسشدهی اسلامی قرار داده شود، تبدیل به پدیدهی اثرگذار بر آن بافتار انتزاعی میشود. بهگونهای که هم سایهی جنسیتی و هم سایهی ملیتی پیامبر را هم در انتزاعیات اسلامی و هم در رخدادهای عینی و ملموس تاریخی آن میتوان دید. بهطوری که اسلام از عربستان به سایر نقاط فرهنگی و تمدنی ما گسترش یافت و این گسترش فقط گسترش یک دین نبود، گسترش دامن فتح مقدس و بهدنبال آن نابودی حوزههای درخشان تمدنی و فرهنگی کاملا مجزا و متفاوت از تحفهی فرهنگی و تمدنی عربستان نیز بود. این روند تا آنجا استمرار یافت که نمیتوانیم دستکم بگیریم که وهابیت بنیادگرا هم در عربستان متولد شد، پرورده شد و منتشر شد. همینطور به طرز شاخصتر نمیتوانیم یک اتفاق عادی در نظر بگیریم که اسامه بن لادن اهل عربستان بود.
این سلسله را در حوزهی فتح میتوانیم تا قاهره و بغداد و دمشق و قم و نجف و قندهار و اسلامآباد و… نیز پیبگیریم. اما آنچه مهم است اینکه عنصر ثابت در کلیت تاریخی این روند دینی، ضدیت دینی است. بنابراین، ضدیت دینی، بهویژه هنگامی که بیش از پیش توأم با خشونت میشود، به مثابه بنیاد هژمونیک کنشهای فکری، گفتاری و رفتاری مسلمانها، هراسناک و نگرانکننده برای همه کسانی است که میخواهند آزاد، مصون و به دور از خشونت زندگی کنند. از این نظر اسلامهراسی/ستیزی زاد و ولد ضدیت دینی نهفته در دین اسلام است که به هیچ وجه نمیتوان آن را در دایرهی کسانی بیرون از دایرهی اسلام محدود کرد، بلکه نگاه آن به درون نیز قدرتمندانه، ریزبین و فاجعهبار است. برای مثال، رفتار ولایت فقیه با ایرانیهای مسلمان که اکثریت شان شیعه نیز هستند و همینطور رفتار آل سعود با عربستانیهای اکثرا سنی وهابی و همچنان رفتار طالبان با افغانستانیهای مسلمان و اکثرا سنی همه در چارچوب اسلامهراسی/ستیزی قابل معنا است. فقط لازم است جهت فهم خود را دوسویه () در نظر بگیریم.