«گزارشی از خاک یونان»

تقدیم به محمد قاضی که چاشنی متون پخته‌ی دنیا را با ترجمه‌های درخشان او تجربه کردم.

نویسنده: ضیافت‌الله سعیدی

یکم. اولین رمانی که از کازانتزاکیس خواندم، «زوربای یونانی» بود. شش یا هفت سال پیش. از آن زمان تا به حال، هرگاه کسی گفته یک کتاب خوب معرفی کن، بی‌درنگ گفته‌ام: «زوربای یونانی». واکنش‌های کسانی که این رمان را خوانده‌اند، متفاوت بوده‌ است؛ از «زوربا، یک خر پایه است» تا «زوربا، یک عیاش زن‌باره است». یک بار استادی که خودم این کتاب را به او معرفی کرده‌ بودم، خواندن این کتاب را به من توصیه کرد. با خود گفتم: «تا نگوید پدر‌ من که پسرم بی‌هنر است.» دوستانی هم این رمان را به‌دلیل زبان و محتوای جنسیت‌زده‌ی کتاب، نپسندیده‌اند. هرچند نقدهای این بزرگان از منظر مطالعات جنسیتی معتبر است، اما این گونه کتاب‌خوانی، «پاورقی‌خواندن» است، رویه‌‌ای که امکان رویارویی هم‌‌دلانه با متن را ناممکن می‌سازد و به‌جای راه‌بردن به کنه کلام، به حواشی گیر می‌دهد. در پارانتز بگویم که این نوشته نقدی خوبی است بر چنین رویه‌ای. باری، من زوربا را به یک دلیل ساده دوست دارم: در عین عزیز شمردن زندگی، آن را سبک می‌گیرد. این خود هنر زیستن است. 

دوم. در برلین با وساطتی همصنفی‌ای با دختری آشنا شدم که از یونان آمده‌ بود و کارشناسی ارشدش را در ادبیات یونانی می‌خواند. شبی را دراز درباره‌ی جایگاه کازانتزاکیس در ادبیات یونان صحبت کردیم. از این‌که کتاب «گزارش به خاک یونان» کازانتزاکیس را از افغانستان با خود آورده‌ بودم، متعجب شده‌ بود. در عین حالی‌ که کازانتزاکیس را می‌ستود، شکوه‌ می‌کرد که او چنان نافذ و قوی بود که بسیاری از معاصران او زیر بار نوشته‌هایش له شدند و هیچ وقت مجال سر برآوردن نیافتند. با خواندن هر کتاب از کازانتزاکیس و توصیف‌های دلنشین او از کرت، فکر سر زدن به مزار او در من قوی‌تر می‌شد. پس از این گفت‌و‌گو، تصمیم گرفتم به کرت بروم. و به کرت آمدم.

سوم. کازانتزاکیس جایی در «زوربای یونانی» درباره‌ی کرت می‌گوید که «از دکل فرسوده‌ترین کشتی‌ها، شاخه و میوه می‌روید». الحق که چنین است. در کرت، در این جزیره‌ی کوچک، هر میوه‌ی روی زمین می‌روید، هر پستی و بلندی زمین از دریا تا کوه می‌زیید و هر گلی می‌رقصد. کوچه‌ها باریک و تو در تو اند و پیش هر دروازه‌ای گلی یا گلدانی گذاشته‌اند. دریا دو رنگه است؛ ابتدای آن فیروزه‌ای است و هرچه دورتر می‌شود، تیره‌تر. شب اولی که در کرت پا گذاشتیم، روحیه‌ی شادخواری و تردماغی مردم را در آنِ لحظه ‌دیدیم. مهمان‌دار ما بی‌دلیل خوش بود و هر دقیقه می‌خندید. از کوچه صدای موسیقی کرتی می‌آمد. در ساحل، دو جوانی سنتور می‌زدند و جمعی در میانه‌ی‌ میدان می‌رقصیدند. در واقع، آن روح زوربایی را می‌توانستی هر جا ببینی؛ تو گویی که از در و دیوار آواز می‌آمد که :«می خوردن و شاد بودن آیین منست.» احتمالا به‌دلیل همین امکان‌های متعدد کرت است که کازنتزاکیس از آن به کرات در رمان‌هایش می‌گوید و حتا وقتی به دست او، «مسیح بازمصلوب» می‌شود، ماجرا در کرت اتفاق می‌افتد. شهر کازانتزاکیس در درون کرت اما عبوس است. هراکلیون، جایی که کازانتزاکیس به دنیا آمد و دفن شد، هیچ با روحیه‌ی کازانتزاکیس نمی‌سازد. برعکس دیگر بخش‌های کرت که شادخواری در رگ رگ آن‌ها دویده، این شهر پر است از موزیم و مکان‌های قدیمی‌ای خشک. تمدن قدیمی مینوسی در منطقه‌ی کنوسوس کشف شده و  آثار عتیقه‌ی آن کل شهر را تحت‌الشعاع قرار داده‌ است. مزار کازانتزاکیس اما ساده و  بی‌ریا است. قبری بر بلندی تپه‌ای با درختان خرما، با صلیبی از مسیح بر آن. روی قبر هم جمله‌ای از کازانتزاکیس به یونانی نوشته شده‌ است: امیدی ندارم، هراسی ندارم، من آزادم. آن‌سو‌تر از کازانتزاکیس، آخرین همسر او، ایلیا خوابیده‌ است. در راه پله‌هایی که به مزار او منتهی می‌شود، دیوارنگاری‌ای به چشم می‌خورد: «تنها واقعیت، همین یک دم است.» موزیم کازانتزاکیس موقتا بسته بود اما در نمایشگاهی که با نام او برگزار کرده‌اند، کتاب‌های او عکس‌هایی از ترجمه‌‌هایی این کتاب‌ها به نمایش گذاشته شده‌ است.

چهارم. کازانتزاکیس در سراسر دنیا محبوب است اما در میان فارسی‌زبانان محبوب‌تر است. این محبوبیت در تفسیر‌های متنوع از آثار او در میان فارسی‌زبانان رخ می‌نماید. مرحوم محمد قاضی، مترجم سه رمان کازانتزاکیس به فارسی، «زوربای یونانی» کازانتزاکیس را پیرو خیام و اپیکور می‌خواند و خود را به تبعیت‌ از هر دو، زوربای ایرانی. مصطفی ملکیان، دو رمان او را در جمع ده رمان مورد علاقه‌ی خود آورده‌ است. احسان شریعتی، الهیات آزادی‌بخش کازانتزاکیس را‌ سازگار با پروژه‌ی فکری پدرش می‌داند و می‌گوید اصولا با سفارش او به‌سوی کازانتزاکیس رفته‌ است. سروش دباغ، کازانتراکیس را عارف مدرن می‌خواند و در قدسیت‌زدایی از دین، گفتار او را کنار گفتار ابوسعید ابوالخیر می‌نشاند. این تفسیر‌های رنگارنگ بستگی به این‌که مفسر به کدام اثر کازانتزاکیس نظر دارد، عمدتا و گاها به‌صورت تک‌بعدی، بر یکی از دو وجه شادخواری و عارف‌مسلکی کازانتزاکیس انگشت می‌گذارند.

پنجم. خداجویی وجهی از کازانتزاکیس است، همچنان که شادخواری از بنیادهای زندگی او است. با این حال، او را نمی‌توان در هیچ یک خلاصه کرد. به نظر نویسنده، کازانتزاکیس بیش از هر چیزی نویسنده‌ی «تناقض» است. به عبارتی، کازانتزاکیس بیش از هر چیزی به تناقض به‌عنوان رکن رکینی از زندگی بشر نظر دارد و دنبال تک‌ساحتی کردن انسان نیست. او ویژه‌گی‌های بشر را آن‌چنان که است بر می‌تابد و به همین دلیل از می‌خوارگی و تن‌پروری تا خداجویی و تعالی‌طلبی بشر و تعارضات این‌ها با هم را در رمان‌هایش کنار هم قرار می‌دهد. قدیس‌ترین کاراکترهای او در معرض وسوسه‌ی شیطان اند. او در ابتدای کتاب «آخرین وسوسه‌ی مسیح» می‌گوید که هنگام نوشتن این کتاب می‌گریسته‌ است، ولی با این حال، قهرمان این رمان، مسیح، در حدی زمینی است که وسوسه می‌شود تا با فاحشه‌ای بخوابد. صحنه‌ی مشابهی در «مسیح بازمصلوب» تکرار می‌شود. از این منظر، اگر شادخواری و خداجویی کازانتزاکیس را کنار هم قرار بدهیم و هیچ یکی را فدای دیگری نکنیم، او مصداق همان قدیس شکست‌خورده‌ای که جورج اورول در نوشته‌اش –تأملاتی درباره‌ی گاندی– مطرح می‌کند، است: «بی‌گمان، قدیس از الکل و دخانیات و مانند آن‌ها باید بپرهیزد، اما انسان‌ها نیز باید از قدیس شدن بپرهیزند… در این عصری که همه به‌دنبال یوگا هستند، خودبه‌خود فرض بر این است که «ترک دلبستگی» نه تنها از پذیرش کامل زندگی دنیوی بهتر است، بلکه انسان متوسط به علت دشواری چنان کاری دست رد به آن می‌زند. به عبارت دیگر، یک انسان متوسط قدیسی شکست‌خورده است.»

ششم. بد نیست اشاره‌ای به نسبت کازانتزاکیس و شاعران فارسی که گاها با کازانتزاکیس مقایسه می‌شوند، کرد. به نظر نویسنده، اگر پذیرفت که کازانتزاکیس نویسنده‌ی تناقض است، لاجرم او به حافظ نزدیک‌تر است تا مثلا به خیام که همواره با او مقایسه می‌شود. طرفه این‌که خانم او، هلین کازانتزاکیس ماجرایی با حافظ داشته‌ است. به روایت داریوش شایگان در کتاب «پنج اقلیم حضور، بحثی در باب شاعرانگی ایرانیان»، هلین کازانتزاکیس در سال ۱۳۴۲ از مزار حافظ و سعدی دیدن می‌کند. در راه بازگشت، «با تأثر و شیفتگی» می‌گوید که «من در هیچ جایی دنیا ندیده‌ام که مزار و مقبره‌ی یک شاعر بزرگ، زیارتگاه مردم باشد!» حافظ هرچند خود را «آدم بهشتی» می‌خواند، اما تأکید می‌کرد که «حالی اسیر جوانان مه‌وش» است: من آدم بهشتیم اما در این سفر/ حالی اسیر عشق جوانان مه‌وشم. سرنمون انسان برای او، آدم خطاکاری بود که تن‌جویی همواره در او است. کازانتزاکیس نیز این میلان انسان به خطاکاری را به رسمیت می‌شناسد و در قطعه‌ای‌ که در پایان کتاب «گزارش به خاک یونان» آورده‌، نتیجه‌گیری نهایی‌اش پس از یک عمر خداجویی و ایضا تن‌‌پروری را چنین اعلام می‌کند: که نباید روح و تن را در برابر هم قرار داد، بلکه رستگاری هنگامی به چنگ می‌آید که تن و روح آشتی‌کنان دست‌دردست هم راه بروند. بدین گونه، او هم مانند حافظ میان تن و روح در آمد‌ و شد است و شاید سر محبوبیت جهانی او هم همین بعد کار او باشد زیرا انسان متوسطی که نه امکان فراموشی تن را دارد و نه از عهده‌ی فروگذاری روح بر می‌آید، با او خود را هم‌دل می‌یابد.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *