Support Etilaatroz to Help Afghanistan’s Free Press Remain Alive
Photo: Kabul University

برگشت به نقطه‌ی اول؛ این بار سخت‌جان‌تر

روایت دیروز و امروز

احمد برهان

تاریک‌ و تاریک‌تر شود. عباس با اسم مستعار ولی با تجربه‌های دردناک خود حاضر به روایت می‌شود. از تلاش‌هایش قصه می‌کند. از دردها و رنج‌هایی که در بستر تمرین و تحصیل تجربه کرده است. او دوست داشت روزی حاصل شب‌زنده‌داری‌هایش را ببیند، اما مثل اکثر دانشجویان دیروز، امروز امیدش ضرب صفر شده و با بحران‌های مالی و روانی دست‌وپنجه نرم می‌کند.

دیروز: تلاش‌ برای تحصیل

عباس وقتی از دوره‌ی لیسه فارغ شد، تمام آموخته‌هایش را از سه دوره‌ی مکتب در ذهن متمرکز کرده، تصمیم گرفت وارد رقابت در آزمون کانکور شود. با وجودی که می‌دانست رقابتی بسیار تنگاتنگ میان ده‌ها هزار آزمون‌دهنده برقرار خواهد شد و رقیب‌های بسیار باهوشی در برابر او صف خواهند کشید، وارد میدان شد. سخت بود برایش، خیلی سخت. زیرا یک روز هم آمادگی کانکور نخوانده بود. وقتی نتایج اعلام شد، او نامش را در فهرست دانشکده‌ی ادبیات و زبان روسی خواند. ولی به این رشته هیچ‌گونه تمایل حرفه‌ای در وجود خود نمی‌دید. در عوض رفت به دانشگاه خصوصی نام‌نویسی کرد و وارد دانشکده‌ی علوم سیاسی با گرایش روابط بین‌الملل شد؛ رشته‌ای که نامش پرآوازه بود و خودش چون «دهل» از درون خالی‌. عباس بعد از دو سمستر متوجه‌ی این «صدای دهل از دور خوش است»، شد.

مدتی بعد، عباس از آن رشته کوچ‌کشی کرده و به سرزمین حقوق پا نهاد تا با حقوق مدنی خودش و هم‌وطنانش به‌صورت حرفه‌ای آشنایی پیدا کند. تا مگر روزی بتواند در جبهه‌ی وکیل‌های مدافع به مبارزه علیه بی‌عدالتی به ‌پا خیزد. این ایده او را تا مغز استخوان می‌ترساند چرا که دل شیر می‌خواست حرف از عدالت زدن در جغرافیا و نظامی که فساد -به هر شکل ممکن آن- در رگ‌رگ آن جاری بود. عباس در نهایت موفق شد کلاه فراغت را بر سر بگذارد و به جمع هزاران فارغ‌التحصیل از رشته‌ی حقوق بپیوندد. اما چهار سال ساده نگذشت. او هیچگاه از مشتری‌های همه‌روزه‌ی کانتین دانشگاه نبود یا این‌که نام او را هم شامل سفرهای تفریحی دانشجویی بکنند. او «غریب‌بچه‌ای» بود که باید خود هزینه‌ی دانشگاهش را فراهم می‌کرد. کارهای مختلفی را در دوره‌ی دانشجویی تجربه کرد. از شاگردی برگرفروشی و گارسونی رستورانت گرفته تا شاگردی قالین‌شویی و کریدت‌فروشی مبایل. یک سال تمام را با تایپ کردن دست‌نوشته‌های پایان‌نامه سپری کرد. آن‌قدر تایپ می‌کرد تا این‌که دست‌هایش از تایپ کردن سر باز می‌زدند. بعد از فراغت هم مجبور شد با دست‌ها و بازوهایش از دل سنگ برایش نان پیدا کند. چون او هم مثل هزاران فارغ‌التحصیل لیسانس بیکار و بی‌روزگار بود. زندگی همین‌گونه بود که در تابستان ۱۴۰۰ حکومت پیشین فروپاشید و عباس هم مثل هزاران هم‌وطن دیگر، از ترس طالبان مجبور به ترک وطن شد.

خاطره‌ای نجات‌بخش: اول از سیگار شروع شد و به چرس رسید. دو ماه بعد از فروپاشی نظام پیشین، پدرم را محکم گرفتم تا مرا به ایران بفرستد. پدرم در اول راضی نبود. خوش نبود از ایران رفتن من. زیرا خودش که مهاجر شده بود و معتاد به مواد مخدر شده بود، خیلی رنج می‌برد. بلاخره چاره‌ای جز تن دادن به سرنوشت نداشت. وقتی ایران رفتم و در مشهد ساکن شدم، مثل خیلی از بچه‌های هم‌وطن شاگرد خیاطی شدم. برای این‌که بتوانم دوباره هرچه زودتر پول مصرف‌شده را بدست بیاورم، روزانه بیش از هجده ‌ساعت کار می‌کردم. یک لک افغانی پس‌اندازی که بابه‌ام قطره‌قطره جمع کرده بود، در دو هفته مصرف پاسپورت و ویزا و تکت و دیگر چیزها شد. فشار کار روی مغزم بسیار بود. سه ماه که گذشت، دیگر طاقت نتوانستم. اولین سیگاری را که روشن کردم، تاهنوز هم که به یادم می‌آید تا مغز استخوان جانم را می‌سوزاند. بعد از دو هفته اولین سگرتی را زدم. دو بار دیگر هم مجبور شدم بکشم. تا این‌که از کابل خبر رسید که پدر سخت بیمار شده. خودم را جمع‌و‌جور کردم و به کابل آمدم. پدر از دنیا رفته بود. مصارف کفن و دفن را با یاری بزرگان قوم انجام دادیم. دیگر ایران نرفتم و دیگر هیچ لب به سگرت نزدم.

امروز: تلاش برای تحمل

عباس امروز برای بقای خود و برای گذر دادن خانواده‌اش از بحران‌های مالی و روانی، سخت تلاش می‌کند. با تمام وجود سعی می‌کند در برابر ناملایمات روزگار و نامرادی‌های زندگی کمر خم نکند. عباس فقط چند روز می‌شود که به شغل کریدت‌فروشی مبایل روی آورده است. شغلی که در دوره‌ی دانشجویی هم مدتی مشغول آن بود. او در یک خانه‌ی متروک با پانزده صد کرایه، همراه با مادر، دو خواهر و دو برادر کوچک زندگی می‌کند. او امیدوار است که روزی بتواند واقعا یک وکیل مدافع شود. آرزویی که به نظر خودش فقط بعد از سقوط حکومت طالبان برای او ممکن خواهد شد.