Photo: via yasa.co

سختی‌های بی‌پایان مهاجران در ایران (۲)

احسان امید

قبل از این سه‌بار به ایران آمدم و هربار بین سه تا چهار سال را این‌جا کار کردم. این دفعه‌ی چهارم است که دو سال قبل با پسرم قاچاق آمدیم و معلوم نیست که چند سال دیگر باشیم. قبلا وضعیت کار و ارزش پول خوب بود و هم در افغانستان دختر و پسرم به مکتب می‌رفتند. همه چیز خوب بود و ما هم راضی از زندگی. اما وقتی دولت جمهوری سقوط کرد، شرایط تغییر کرد و موجی از ناامیدی و یأس جامعه را فراگرفت. یک سال بعد از این تغییرات در افغانستان، پسرم که دانشجوی سال اول دانشگاه بود، درس را ترک کرد و با هم آمدیم ایران و در این دو سال یک‌جا کار کردیم و سختی‌های زیادی کشیدیم.

یک کار جدید را دو هفته قبل در منطقه‌ی حسن‌آباد قم پیدا کردیم؛ البته با این مشکل که برای بیشتر از یک ماه زمان می‌گرفت تا مکان بودوباش شبانه در آن‌جا آماده شود. این مدت را باید در اتاق یکی از آشنایان که پیاده ۱۵ دقیقه فاصله داشت، می‌گذراندیم. در وضعیتی که هر روز گپ‌وگفتی از گرفتاری و رد مرز مهاجران افغانستانی جریان داشت، ما هم از اتاق به‌طرف کار، با ترس و نگرانی اما از مسیر خلوت و حاشیه‌ی خیابان در رفت‌وآمد بودیم. به‌خصوص اول صبح، چون شنیده بودیم که جمع‌آوری و گرفتاری مهاجران بیشتر در اول صبح اتفاق میافتد.

ساعت هشت صبح روز شنبه بود که با پسرم اتاق را به مقصد محل کار ترک کردیم؛ از همان مسیر همیشگی. پیاده‌رو کنار خیابان خلوت بود و به گمان خودمان مصون. برای عبور به آن‌طرف اتوبان چاره‌ای نداشتیم جز گذشتن از پل عابر. وقتی طول پل عابر را می‌پیمودم، نسیم ملایم از روبه‌رو صورتم را نوازش داد. با حس رهایی  و حال خوب. زمان زیادی نگذشت که متوجه شدم در پیاده‌رو کنار اتوبان رسیده‌ایم. صدای قدم‌زن پسرم که به‌دنبالم می‌آمد شنیده می‌شد؛ برای اطمینان به عقب نگاه کردم و چشم‌درچشم هم لبخندی تبادله کردیم.

این مسیر پیاده‌رو را باید سه-چهار دقیقه ادامه بدهیم تا برسیم به کوچه‌ای که در وسط آن محل کار قرار دارد. در پیاده‌رو رفت‌وآمد جریان داشت و در فاصله‌ی کمی دورتر شلوغی بیشتر دیده می‌شد. به جمعیت که بخشی از آن منتظر «بی‌آرتی» بودند و تعدادی هم در حال رفت‌وآمد، نزدیک می‌شویم. حس خوبی ندارم و بدون این‌که اطرافم را جدی ببینم، تندتر از قبل گام برمی‌دارم. ناگهان شخصی را در برابرم می‌بینم که می‌گوید: «کجا؟» ریش تیره دارد و تنومند است، با لباس شخصی. بدون این‌که سخنی بین‌مان تبادله شود، یا بپرسد که هستی و کجا می‌روی؟ مدارک داری یا نه؟ با سرعت مچ دست راستم را می‌گیرد و دست چپ‌اش را گره می‌زند زیر بازویم. می‌گویم: «شما که هستید و چه کار دارید به ما؟» با اشاره می‌فهماند که پولیس است و هشدار می‌دهد که سروصدا نکنیم. سرم را می‌چرخانم، می‌بینیم عین اتفاق سر پسرم هم آمده است.

درحالی‌که فشار بر مچ دستم هرلحظه بیشتر می‌شد، با تکانی بر بازویم، دستور داد که حرکت کنم. شروع کردم به تضرع و خواهش؛ این‌که من کارگرم و کاری را تازه گرفته‌ام. دو هفته کار کردم و صاحب کار هنوز هیچ پولی به من نداده است. سرباز درحالی‌که بر دستم فشار بیشتر وارد می‌کرد، لب به توهین و تحقیر گشود. گفت: «خفه شو. شما بی‌همه‌چیز چرا بر نمی‌گردید به کشورتان.» هشدار داد اگر یک کلام دیگر بگویم یا حرکت و کوششی برای فرار داشته باشم، از هیچ ضرب‌ولگدی دریغ نخواهد کرد. دیگر چیزی نگفتم و ساکت ماندم.

نزدیک صد متر را همگام با او راه رفتم تا رسیدم به در اتوبوس. فشار بر مچ دست و بازویم کم‌تر شد و دیدم سربازی با لباس رسمی آن‌جا هست و در فاصله‌ای هم یک سرهنگ ایستاده است. سرباز دستور داد که مبایل‌ها را خاموش کنیم و تحویل او بدهیم. بعد اشاره کرد که به اتوبوس بالا شوم. پا داخل اتوبوس گذاشتم و همین قسم پسرم هم به‌دنبالم بالا شد. دیدم تعداد زیادی را قبل از ما آورده‌اند آن‌جا. شیشه‌ی اتوبوس با پارچه‌ی زخیم پوشانده شده تا مانع دید بیرون به داخل باشد. انتهای اتوبوس را دیدم، هیچ چوکی خالی نبود. تازه پنج-شش نفر در پیاده‌رو نشسته بودند. سرباز به تعقیب ما داخل اتوبوس آمد و با لحن تند و زننده امر به نشستن من و پسرم در پیاده‌رو کرد. هردوی‌مان نشستیم، رو به جلو. پسرم با فاصله‌ی کمی جلوتر از من قرار گرفت. دیدم سرباز به پسرم نزدیک شد، با حرف توهین‌آمیز و ضرب لگدی به کمر او متوجه ساخت در پیاده‌رو فاصله و جاه خالی باقی نماند. به چهره‌ی سرباز نگاه کردم، لبریز از خشم و نفرت بود.

یک ربع گذشت و هنوز اتوبوس پر نشده بود. در همین ۱۵ دقیقه، هفت-هشت نفر دیگر را نیز آوردند. هیچ‌کسی را نمی‌گذاشت بایستد، همه باید در پیاده‌رو می‌نشستند. شاهد بودیم که سرباز به سه نفر از آنان سلی و لگد هم زد. بعد از گذشت بیست دقیقه، سرباز داخل اتوبوس شد و به کسانی که در اول بودند، حرفی زد. آرزو می‌کردم ایکاش لطف و کمکی برای رد مرز نشدن ما انجام دهد. بعد از همان‌جایی که ایستاده بود پیشنهادش را بلندتر مطرح کرد. پیشنهاد این بود که هر فرد را در برابر پنج میلیون تومان از آن‌جا بیرون می‌کند و می‌گذارد برود دنبال کارش. اول که شنیدیم باور نکردم، فکر کردم قصد امتحان ما را دارد. بعد دیدم حرفش جدی است. گفت هر کسی حاضر است پنج میلیون تومان بدهد، بگوید که من مبایل‌اش را بدهم. فکر کردم برای من و پسرم که هیچ مدرکی نداریم پیشنهاد خوبی است، اما به این شرط که کدام تله‌ای نباشد.

یکی از آخر صف صدا کرد که من حاضرم. سرباز مثل این‌که همه چیز را قبل از قبل آماده داشت، از او خواست تا مشخصات مبایلش را بگوید. مشخصات را گفت و لحظه‌ای نگذشت که تکه‌کاغذی که شماره‌ی کارت رویش نوشته شده بود همراه با مبایل تحویل آن شخص داد. ضمنا اجازه داد اگر خودش همراه‌بانک ندارد، می‌تواند به کسی از آشنای خود زنگ بزند و پنج میلیون تومان را واریز کند. آن فرد خوشبخت بود، همراه‌بانک داشت و یک دقیقه نگذشت که از همان‌جا صفحه‌ی مبایل را برگرداند به سمت سرباز و صدا کرد که پول واریز شده است. سرباز نگاهی به مبایل خودش انداخت تا پیام دریافت شده را ببیند. اشاره کرد که خودش را به در اتوبوس نزدیک کند. سرباز بیرون رفت و با نگاهی به اطراف اشاره کرد که بیاید بیرون و راه خود را بگیرد و برود.

این‌جا بود که جرأت یافتم وقتی سرباز داخل اتوبوس آمد دست بلند کنم و بگویم که من و پسرم هم حاضریم ۱۰ میلیون تومان بدهیم. سرباز مشخصات مبایل‌های هردوی ما را خواست و بعد همراه با تکه‌کاغذی که شماره‌ی کارت روی آن نوشته شده بود تحویل گرفتیم. چون همراه‌بانک نداشتیم، باید به آشنایی زنگ می‌زدیم. به یکی-دو نفر زنگ زدم، عذر خواستند که پول ندارند. سومی اما با احسان و منت قبول کرد که ۱۰ میلیون تومان برای آخر روز واریز کند. وقتی سرباز پیام واریزی پول را دریافت کرد، اجازه داد از اتوبوس پیاده شویم. دوتایی با پسرم از اتوبوس دور شدیم. این‌که به اردوگاه نرفتیم که از آن‌جا رد مرزشدن حتمی بود، خوشحال بودیم اما این‌که چگونه تا آخر روز ۱۰ میلیون تومان بدهی را پس بدهیم، نگران. ترس و نگرانی بیشتر هم برای رفت‌وآمد در روزهای بعد بود. سخت‌تر از همه سؤالی بود که پسرم پرسید: «این چه زندگی است که ما داریم؟»

ادامه دارد…