اسمش قاسم است. میگوید از پدرم شنیدم که تولدم در یک روز سرد زمستانی بوده. مادرم چند ساعت بعد از تولدم رخت سفر بست و دنیا را ترک کرد. نگهداری من را عمهام بهعهده گرفت و در خانهی او بزرگ شدهام. هنوز بهار دهسالگیام را شروع نکرده بودم که پدرم در قریهی دور از خانه به چوپانی مشغولم کرد. تا ۱۶ سالگی از بهار سال الی فصل خزان چوپانی میکردم و زمستان هم در خانههای مردم کارگری. اگر از کتک و منت گذاشتنهای متداوم بگذریم، در طول این شش سال احساس آزادی نداشتم و یک روز هم لباس مرتب نپوشیدم. با شادی و زندگی به دلخواه بیگانه بودم. بدترین روزهای زندگیام همین سالها بودند.
در هفدهسالگی با کمک شوهرعمهام عزم سفر کردم و راهی دیار مهاجرت شدم. با تحمل سختیها و دشواریها خود را به تهران رساندیم. اینکه بعد از یک عالم مشقت و زحمت توانستیم خودمان را در تهران برسانیم، خوشحال بودیم و خدا را شکرگزار. با ورد به تهران خیال میکردم به آرزویهای خودم میرسم و اینجا میتوانم پیشرفت کنم. وقتی در افغانستان بودم آرزو داشتم داکتر شوم، آرزویی که فکر میکردم میشود حالا و در همین جا تحقق بخشید. در افغانستان میگفتند که ایران کشور اسلامی و جای خوبی برای رشد و توسعهی مهاجران است.
از روز اول ورود به تهران، داخل ساختمان نیمهکارهای اقامت اختیار کردیم؛ جایی که مامایم آنجا مشغول بهکار بود. اتاق محقر و بی در و پیکری بود که زندگی یک مهاجر و مسافر را به یک کمپل و بالشت خلاصه میکرد. مامایم از لحظهی دیدار مرا محکم در آغوش گرفت و ذوق کرده بود. استقبال او بیشتر به من دلگرمی داد. از احوال پدر و مادرم جویا شد و از انور برادرم که تاهنوز خبر نداشت، پرسید. خبر کشتهشدن انور برادرم را که گفتم، نهایت متأثر و غمگین شد و یک دل سیر گریست.
بعد از دو-سه روز استراحت به مامایم گفتم که میخواهم اینجا مکتب بروم و درس را شروع کنم. مامایم خندهی معناداری کرد و چیزی نگفت. مامایم خودش روزگاری در افغانستان نظامی بود، سختیها و دشواریهای زیادی را تجربه کرده بود. یکی-دو شب بعد وقتی از کار برگشت، برایش چای آماده کردم. وقتی دیدم خستگیاش کاهش یافته، سر صحبت را باز کردم. گفتم: «ماما جان اینجا آدم با چه امکاناتی میتواند درس بخواند؟ من تصمیم درسخواندن دارم.» او نفس عمیق و سرد کشید و گفت: «عزیزم اینجا من و تو را کسی چوکیدار مکتب هم نمیگیرد، چه برسد به اینکه شامل مکتب نماید تا درس بخوانیم. اینجا که آمدی بهتر است فکر درس و مکتب را از سرت بیرون کنی. من با صاحب کار صحبت کردم، از فردا با من سر کار میروی.» باورم نمیشد این حرف را از زبان یک نظامی آگاه به اهمیت علم و دانش و باتجربه میشنوم. با لهجهی کابلی گفتم: «مزاق میکنی ماما.» مامایم از چهرهاش مشخص بود که برافروخته شده. با لحنی که حکایت از تندی و جدیت در صحبتاش داشت، گفت: «ببین اینجا روزگار با کسی شوخی ندارد. برای اینکه گرسنه نمانی و دستت پیش کسی دراز نباشد، باید کار کنی. همین.» چیزی نگفتم.
در کمال ناباوری فردای آن روز شروع بهکار کردیم. ساعت ده مهندس کارگاه آمد و همهی کارگران دست به سینه به احترام او ایستادند. نزدیک من که رسید به مامایم گفت: «آقا رضا، آن خواهرزادهات را که روز قبل صحبت کردی، همین است؟» مامایم با اشارهای به طرف من و رو به جانب او گفت: «بلی آقای مهندس.» حس کردم نگاهش نسبت به من تحقیرآمیز است. همان قسم که نگاه ما به همدیگر گره خورده بود، گفت: «زبان ما را میدانی؟» تصور کردم سؤال سبک و بیربطی پرسیده. از روی ادب گفتم: «بلی آقا.» از صحبت با او حس خوبی به من دست نداد و دوست نداشتم بیشتر از این چیزی بپرسد. آقا مهندس دیگر سؤالی نپرسید اما بر خلاف انتظار دستور به کاری داد. گفت: «برو مشغول کارت باش. اول جلو دفترم را پاک کن.» با شنیدن این حرف شوکه شدم و مثل اینکه کسی آب سرد روی بدنم ریخته باشد. غرورم شکست و این احساس به من دست داد که تمامی آرزوها و رویاهایم مردند. با نگاه آمیخته با خشم و قهر مامایم به خودم آمدم و گفتم: «چشم آقا.»
روز اول به پایان رسید. همان قسم روزهای بعد و ماههای سال؛ همان کارگری همراه با زخم زبان و نگاهی بالا به پایین صاحب کار و کارگرها. کمکم به تحقیر و توهین عادت کردم. مونس و همدم تنهایی من دمبورهای بود که خودم ساخته بودم. روز اول که دمبورهی خودساخته را به مامایم نشان دادم، خیلی خوشحال نشد. فقط گفت که خوب است. بعدا وقتی روی یک موضوع اختلاف پیدا کردیم و بین مان دعوای لفظی صورت گرفت، صریح طعنه داد که بهجای ساختن و وقت گذاشتن روی دمبوره، بهتر است که روی کارم در ساختمان و کارگاه تمرکز کنم تا در آینده بار دوش کسی نباشم. این طعنهی او یک نوع منتگذاشتن برای آن کمکی بود که قبلا در آوردن به ایران برایم انجام داد. از روی احترام چیزی نگفتم و ساکت ماندم.
دمبوره را بیشتر در تنهایی مینواختم. با نواختن دمبوره خیلی وقتها همزمان اشکم نیز جاری میشد. این حالت برایم آرامش میداد و سبب میشد حالم خوب شود. یک روز خبر مرگ عمهام را شنیدم. شنیدن چنین خبری برای کسانی که در عالم مهاجرت و آوارگی قرار دارند، جانسوز است. باور از دست دادن عمهای که جایگاه مادر را داشت، دشوار بود. سخت اندوگین شدم و نزدیک به دو ساعت گریستم. گریهام بند نمیآمد. تسلی و تذکر مامایم هم هیچ تأثیری روی من نگذاشت. مامایم مرا در اتاق تنها گذاشت و خودش بیرون رفت. با رفتن او به نواختن دمبوره شروع کردم. دلم شکسته بود و انگشتانم توان حرکت روی تار را نداشت، اما نواختم. نواختن و گریستن را با وقفهی نزدیک به یک ربع ادامه دادم. بعد حس کردم حالم بهتر شده. خوابی سراغم آمد. دمبوره را کنار گذاشتم و خیلی راحت به خواب رفتم.
روبهروی کارگاه ساختمانی محل کار ما یک مکتب لیسه (دبیرستان) بود. تعداد زیادی دانشآموزان دو نوبت در روز آنجا درس میخواندند. در نوبت بعدازظهر جوانهای شیکپوش و منظم با صورت و دستهای تمیز و با هلهله و شادی میآمدند و میرفتند، شوخی میکردند و بالا و پایین میپریدند. من از پنجرهی ساختمان با حسرت و دلتنگی آنان را نگاه میکردم. هم به ناامیدیای که چرا درس نخواندم و هم به زندگی و سختیای که گرفتار آن بودم، افسوس میخوردم. صاحب کار مرا دیده بود و بهخاطر آن هشدار هم داد که چرا از کار فرار میکنم. هشدار و نقزدنهای او برایم اهمیتی نداشت. خیلی روزها کارم را با عجله انجام میدادم تا فرصتی برای دیدن آن شور و شوق دانشآموزان دست دهد. گاهی به این فکر میکردم که چرا من و خیلیهای دیگر نتوانستیم مکتب برویم؟ چرا ما با خنده و شادی بیگانه هستیم و با درد و رنج عجین؟ آیا کسی است که بگوید این ظلم و جفا را چه کسانی در حق ما روا داشتهاند؟ ما چند سال سرگردان باشیم؟ چند دهه آواره و چند نسل مهاجر؟
ادامه دارد…